نوشته ای قدیمی از جعفر صابری

لباس عید سال بعد

گوشه لحاف را کنار زدم در روشنایی نور چراغ علاءالدین مادرم داشت با تکه پارچه ای ور می رفت و کمی
آن طرفتر پدرم در حالی که سیگار می کشید به شعله چراغ زل زده بود. هر چند مادرم دستش را پایین می آورد همراه دستش سرش را هم به نور نزدیک می کرد . پدرم مثل همیشه تو فکر بود آخه پدرم هر وقت توی فکر بود پکهای عمیق به سیگار می زد

 و دودش راهم یواش بیرون می داد امان از وقتی که پدرم تو فکر بود، آن موقع خیلی زود جوش می آورد ولی بیشتر برای ما جوش می آورد تا برای مادرم وقتی ناراحت می شه همه را کتک می زد پدرم آدم خوبی است یعنی دست خودش نیست وقتی زیاد

 فکر می کنه این جوری می شه.بیشتر وقتهایی که پدرم عصبانی است اول مهر و شب عید است من از ماه مهر و شب عید خوشم نمی آید آخه این موقعها اخلاق  پدرم عوض می شود زود داد می زند با همه دعوا دارد…

نمی دانم شاید برای این است که مجبور ما را نانوا کند… یا شاید هم چیز دیگری هر سال اول مهر یا نزدیک عید ملدرم نخ و سوزنش را از سر شب دم دستکش می گذارد وقتی ما می خوابیم از پشت پرده یا زیر میز سماور یک بقچه را در می آورد و هی

 می دوزد بعدش هم که کارش تمام می شود بقچه را ور می دارد می برد و جایی قایم می کند .وقتی مادرم دارد چیزی را می دوزد پدرم کنارش می نشیند و سیگار می کشد و حرص می خورد .من و برادر و خواهرم اگر بیدار باشیم از ترس پدرم خودمان

رابه خواب می زنیم.پدرم مرا دوست دارد .من می دانم آنروز از اتوبوس دو طبقه پیاده شدیم و توی باب همایون راه افتادیم دم یک فروشگاه ایستاد و بعد گفت:(حسن خیلی دلم می خواهد از این کاپشنا بخرم.) من که از آن کاپشنها خوشم آمده بود گفتم(بابا برام

بخرش .)بعد او گفت:(می خرم حتما برات می خرم )ولی نخرید.در عوض چند روز بعد چیزی برایم آورد که نه کت بود ونه کاپشن.گفت که چشمشو گرفته ،برای حمید کوچک بود تن من کرد برای من هم بزرگ بود.تازه آستیناش بلند بود. یقه اش هم پاره بود   

خودشم یک خورده گشاد بود.ولی مادرم گفت:(زمستان است،روی لباس هم گرمه و هم قشنگه شاید مادرم باز داشت چیزی برای شب عید ما سر هم کرد. من چه قدر از عید بدم می آید. همه می خواهند لباس های نو بپوشند بعد بیان بیرون و پزبدهند

 قمپزدرکنند.

پارسال حمید از اول تا آخر عید بیرون نیامد. می گفت:(درس دارم )ولی دروغ می گفت من می دانم برای چی با ما برای عید دیدنی نمی آمد برای این که آن شلوار خاکستری که می گفت خریده و مادرم کوتاهش کرده بود تا حمید بپوشد مال هاشم پسر عباس

آقا بود . راستش من هم باورم نمی شد آخه پدرم می گفت:از گمرک خریده ولی هاشم جلو عزیز، امیر و رضا تمام نشانی هایش را داد.

حتی انجایی را که سوخته بود . علامتها درست بود . بچه ها همه حرفهای هاشم را باور کردند حمید بیچاره خیلی خجالت کشید. برای همین دوتایی آمدیم بهخونه . حلا دوباره عید داره میاد ، من نمی دانم رفتن زمستان و آمدن بهار چرا باید برای ما انقدر ناراحتی بیاورد ؟ کاشکی عید نبود. اگر عید نبود همین لباسها که پدرم آورده خوب بود دیگه ! البته عید هم مثل تمام روزهای خداست برای من و حمید فرقی دره، اما آبجی بیچاره ام.. دلم به حالش می سوزد تمام دخترهای هم سن و سالش لباسهای قشنگ تنشان می کنند .

ولی عیبی ندارد . من تابستان سال دیگه بیشتر کار می کنم و برای عیدش یک لباس قشنگ می خرم . از امسال که گذشت تا سال دیگر خدا بزرگ است. 

این نوشته را در سال ۱۳۶۵ نوشتم و برای اولین بار در سال ۱۳۷۰ در روزنامه اطلاعات  در صفحه اندیشه به چاپ رسید و بعد در مجله جوانان در پاکستان و بعد در یک مجله انگلیسی زبان در هند. سه سال بعد..اما نام اصلی این اثر که من نوشته بودم چقدر از عید بدم میآید بود!