بسم الله الرحمن الرحيم

اولين قدمها

 

تابستان 1357 بود، پدرم را بعلت مخالفت با دولت رژيم پهلوي قرار بود به بدترين نقطه آب و هوايي كشور تبعيد كنند.

بعد از چند روز اقامت در يك مسافرخانه‌ي كوچك در شهر سمنان پدرم بخاطر من و خواهرم رشوي زيادي داد تا بلكه بتواند در همان استان بماند. او را به دامغان تبعيد كردند و ما به دامغان رفتيم.

تنها تفريح ما رفتن به كتابخانه كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان بود و همانجا بود كه با كمك دوستان و مربيان خوبي چون علي وثوقي و آقاي عبدالهي من با كتاب و نوشتن آشنا شدم.

آقاي عبدالهي برايمان داستان مي خواند و ما بايد داستانها را خلاصه مي كرديم و به همراه درك خودمان به او باز مي‌گردانديم.

من چند داستان را تجزيه و تحليل كردم كه مورد توجه مسئولين استان و كانون قرار گرفت و از من خواسته شد كه قصه بنويسم.

موش كوچولو پسرك شجاع از جمله داستانهايي بودند كه من نوشته بودم و پس از ارسال به مركز كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان يك سال بعد از انقلاب پاسخ آنها آمد و من دانستم كه مي توانم بنويسم.

اين نامه‌ها گواهي خوبي است از اين ادعا

AkfA

126

 غروب يك روز زمستاني در سال 1357 بود كه تلفن خانه ما به صدا در آمد ، مرحوم پدرم گفته بود كه بايد من تلفن ها را جواب بدهم. براي همين گوشي را برداشتم . صداي گريه و ناله مي‌آمد و پيام كوتاهي از عموي بزرگم كه بگو بابات به من زنگ بزنه.

آن روزها ايران شور و حال ديگري داشت و هر گوشه‌اش قوقايي بود با پدرم كه مسئول پاسگاه ژاندارمري دامغان بود تماس گرفتم و پيام عمو را به او  رساندم.

ساعتي بعد او آمد منزل و ما همگي راهي تهران شديم.ساعت از 10 گذشته بود . گشتيها در خيابان بودند اما صداي مردم و تكبيرها به گوش مي‌رسيد. هر چند متر يك لاستيك را سوزانده بودند.

پدرم كارتش را نشان مي داد و جريان را مي‌گفت كه مادرش فوت كرده براي همين ما از دامغان به تهران آمده‌ايم . مامورين اجازه عبور مي دادند و ما اينطور با انقلاب به تهران آمديم.

فرداي آن روز من به همراه دو پسر عمه خود راهي خيابان شديم. عباس جديدي كه كوچكتر از من بود و عليرضا كه بزرگتر بود. دور فلكه اول خزانه فرح آباد آن زمان عكاسي چلچله يك دوربين عكاسي آگفا 126 خريديم با يك حلقه فيلم.

اگر چه من دوربين عكاسي داشتم و تا آن زمان هم عكس‌هاي زيادي گرفته بودم اما چون با خودم نياورده بودم بهتر ديدم دوربين را بخرم.

هر سه پولهايمان را روي هم گذاشتيم و بعد از خريد دوربين به وسيله موتور ركس آبي رنگ آقا رضا شوهر عمه‌ام راهي شديم. تا ميدان 24 اسفند خبري نبود ولي آنجا كه رسيديم شلوغ بود و مردم در حال تظاهرات بودند ومن هم دوربين به دست شروع به عكس گرفتن كردم.

هوا ملايم بود مردم شعار مي دادندو ارتشي ها نگاه مي‌كردند. از چهارراه كالج گذشتيم.

عباس گفت: بريم بهشت زهرا، ما هم راهي شديم. آنجا محشر كبري بود من چند عكس هم آنجا گرفتم. سرقبر عزيز (مادر بزرگمان) هم رفتيم.

شهيدان را مي‌آورند و آقا رضا هم جزو كساني بود كه شهيدان را مي‌شستند. آن روزها را خوب به ياد دارم.

دو سال گذشت و ما رسما آمديم تهران. عباس و عليرضا آن دوربين را به من برگرداندند. جالب اين بود كه فيلم داخلش بود. من پول نداشتم كه عكسها را چاپ كنم، ماند يكسال ديگركه چاپش كردم  اينگونه خود را تاريخ نگار انقلاب يافتم.

اولين تاتر

جغجغه‌اي براي بيداري

زمستان 57 من كلاس پنجم دبستان بودم البته با دو سال عقب ماندگي تحصيلي كه دلايلش هم زياد بود. شايد مهمترين دليلش تبعيد پدر و دوري ازمدرسه بود.

با بچه‌هاي كلاس خودمان و همكاري تعدادي از دانشجويان دانشسراي تربيت معلم دامغان نمايشنامه تهيه كرديم ، كار گروه ما اجراي پانتوميم بود ولي كاربچه‌هاي تربيت معلم بيان داشت.

نمايشنامه بعد از پيروزي انقلاب در اسفند 57 در سالن دبستان كوروش دامغان به مدت ده شب با نام جغجغه اجرا شد و اين آغاز كار تاتر من بود.

قلمو و رنگ

حالا ديگه من نه تنها عكس مي‌گرفتم و داستان مي‌نوشتم بلكه كارگرداني تاتر هم مي‌كردم.

كار ماهي سياه كوچولو نوشته صمد بهرنگي را من به پيشنهاد آقاي وثوقي كار ‌كردم. و در همين زمان دوستان از من خواستند كه نمايشگاهي از عكسهايم به همراه نقاشي‌هايي كه كشيده‌ام را نيز در محل كانون برگزار نمايم. براي اولين بار تجربه خوبي بود.

پيام طالقاني

مدرسه راهنمايي طالقاني در مجتمع بزرگي قرار گرفته بود و من در سال 58 – 59 شاگرد اين مدرسه بودم. آن روزها سازمان چريكيهاي فداي خلق، سازمان مجاهدين، حزب انقلاب اسلامي و حزب جمهوري اسلامي از مهمترين دسته‌هايي سياسي بودند ولي حضور من در مسجد جامع و عضويت در انجمن اسلامي دانش آموزي شهر دامغان باعث شد كه ما اولين نشريه خود را تحت عنوان پيام طالقاني به چاپ برسانم.

 جالب اين كه اين خبرنامه تنها دو صفحه A4  پشت رو بود و به قيمت 20 ريال به فروش مي رسيد.

مرحوم شهيد شاه‌چراغي نماينده شهر دامغان كل هزينه را به ما پرداخت نمود و از ما خواست كه مجله را رايگان پخش نماييم. بعدها كار مطبوعات ادامه يافت آن روزها حسينيه حضرت ابوالفضل دامغان كانوني بود براي جوانان پرشور و انقلابي، ماهنامه جوانه كه به لطف خدا هنوز هم به چاپ مي‌رسد تلاش آن روزهاي ما بود.

گروه هنري ميثاق

زمستان 1362 بود از دوسال قبل من به همراه تعدادي از دوستان همكلاسي مدرسه راهنمايي شهيد حمزه سيد  شهداي خزانه بخارايي فلكه چهارم چند كار نمايشي وتاتر را آماده كرده بوديم كه پس از انتخاب استاني، در بهمن سال 62 توسط جهاد سازندگي كه هنوز وزارت خانه نشده بود ساماندهي شد و سپس با هماهنگي و همكاري كميته فرهنگي جهاد سازندگي كه آن روزها مي‌رفت كه وزرات خانه شود راهي جبهه‌ها شديم.

حضور در جبهه براي اجراي برنامه‌هاي هنري فرصتي شد كه مجددا من كار عكاسي را دنبال كنم و اين آغازي مجدد براي ادامه فعاليت تصويرگري من بود.

نمايشنامه‌هاي عاشقان شهادت، برزخ، حاج عباس كه نوشته و كارگرداني من بود. از جمله اين نمايشنامه‌ها بودند كه آن روزها در محورهاي جنگي مهران، قصرشيرين و به طور كل غرب كشور به اجرا درآمد

طليعه

زمستان 1365 شهر فاو آزاد شده بود و رزمندگان اسلام حضور شايسته‌اي را در تمام صحنه‌ها داشتند. حالا ديگر همه چيز تحت كنترل قواي ايران بود.

بيش از 2 هزار قطعه عكس از جبهه‌ها من گرفته بودم  و مجموعه خود را با نام جنگ به شهادت تصوير تكميل كرده بودم.

يك كتابچه كوچك هم تهيه كرده بودم كه سال 1364 شهيد آويني آن را ديد و بعدها گفت: قسمت هايي از روايت فتح را از آن الهام گرفته‌ام.

من تصميم گرفتم به كار ساخت فيلم بپردازم. تا آن موقع چند كار مستند و داستاني داشتم ولي فيلم سينمايي بلند كار بزرگي بود با همكاري سپاه پاسداران، لشگر 33 المهدي و صدا و سيماي شيراز در شهر آباده فارس فيلم سينمايي طليعه را كليد زدم.

كار موسيقي اين فيلم را به آقاي احمد توكلي سپردم  خوشحال هستم كه اين همكاري من با او باعث شد كه گروه سرود بچه‌هاي آباده شهرتي جهاني پيدا كند.

تمرين و ساخت اين سرودها هنوز در آرشيو شخصي من موجود است.

آباده شهر كوچكي بود كه حتي سينماي آن شهر را تعطيل كرده بودند و من با مسئوليت خودم آن را باز كردم و در سال 64 تاتر توابين را در آن اجرا نمودم.

آن روزها سينماي آباده پروژكتورش ذغالي بود و براي تهيه ذغال آپارات بايد به اصفهان مي آمديم من حقوق سپاهم 1800 تومان بود و 3200 تومان ضرر دادم. شكر خدا

البته در شهر آباده نمايشنامه‌هاي به روايت تلخك، طلائيه قديم و چند نمايشگاه عكس و نقاشي كه با همكاري پايگاه مقاومت شهيد مطهري و امام سجاد برگزار شد هم مي‌توان نام برد.

كار دوباره در تهران

قنديل

من پس از خروج از نيروي زميني سپاه پاسداران به نيروي هوايي سپاه پاسداران پيوستم .شايان ذكر است از بدو ورودم به سپاه پاسداران در قسمت تبليغات و امور فرهنگي فعاليت نمودم و از هر گونه كار اجرايي و نظامي فاصله مي‌گرفتم. با اين همه  در هفته چند روز اصفهان و چند روز تهران بودم سرانجام تصميم گرفتم بيايم تهران و با بچه‌هاي پدافند نيروي هوايي سپاه كار نمايش نامه قنديل را شروع كنم. اين نمايشنامه براي ماه مبارك رمضان و روز قدس قرار بود اجرا شود كه متاسفانه در خرداد 68 امام خميني(ره) فوت كرد.

من علارغم روحيه ناراحتم براي ثبت تشريح جنازه امام دوربين را برداشتم و بيش از 60 قطع عكس به يادگار گرفتم كه چند تايي از آنها همان روزها در روزنامه اطلاعات و ديگر نشريات به چاپ رسيد.

اين عكسها تاكنون بارها در نمايشگاههاي مختلف به نمايش در آمده كه باعث افتخار من است . نام اين نمايشگاه را ياد يار مهربان گذاردم.

بنياد

بنياد جانبازان و مسئوليت‌هاي مختلف در آن بهترين شرايط بود كه من كار عكاسي را با جانبازان ادامه دهم. ساخت فيلم ، نوشتن داستان، برگزاري نمايشگاه و هر كار فرهنگي و هنري براي من عادت شده بود و در سال بارها اين حركتهاي فرهنگي را من انجام مي دادم كه فقط لطف خداوند بوده و دعاي خير شهدا.

كتاب غنچه به قلم فرزندان شهدا.از جمله كارهاي ارزشمندي بود كه همواره به آن افتخار مي‌كنم . بررسي و مطالعه اين نوشته ها و تصحيح و ويراستاريشان چنان تاثيري در روحيه من گذارده كه بعيد مي دانم تا لحظه مرگ از من جدا شود.

آشتي

موسسه آموزشي و فرهنگي، هنري و انتشاراتي آشتي همان چيزي بود كه آرزو داشتم . لذا با تلاش فراوان و به لطف خدا اين موسسه به شماره ثبت 8337 و در سال 1372 بعد از دو سال تلاش و نامه‌نگاري ثبت شد،در ابتدا من و موسسين موسسه تصميم داشتيم نامي مذهبي براي موسسه انتخاب نماييم اما خيلي زود به جهت اينكه موسسه را كانوني براي همگان به دور از هر گونه تفكر مذهبي ، سياسي و حتي رنگ و مليت بوجود بياوريم نامي جهاني را جستجو كرديم و سرانجام استاد پرويز شهرياري سردبير محترم مجله وزين چيستان نام آشتي را به ما پيشنهاد كردند و ما موسسه آشتي را ثبت نموديم  . به لطف خدا چاپ كتاب و … تا ساخت فيلم در اين موسسه امكان پذير شد.

برگزاري نمايشگاه و جشنواره و همه چيز در آن لحاظ شده بود و با توجه به سالها تجربه من بستري بود براي تمام عزيزاني كه تمايل به كار فرهنگي و هنري داشتند.

متاسفانه سازمان تبليغات اسلامي و ديگر نهادها فرمتي غير قابل عبور پيدا كرده بودند حتي اجراي يك كار تاتر ساده هم با مشكلاتي مواجه بود. اما موسسه آشتي براي حمايت از هنرمندان و جوانان علاقه‌مند بهترين شرايط را به وجود مي‌آورد. و ياري دهنده خوبي بود.

من خوشحال هستم كه مديريت اين موسسه را تاكنون به عهده داشتم. هفته نامه همسر كه از سال 1376 به چاپ مي‌رسد يكي از زير مجموعه هاي موسسه آشتي است پل ارتباطي خوبي بين مردم و ما بوده و هست.

هنرستان غير انتفاعي شهيد آويني

وقتي 20 فروردين 1372 شهيد سيد مرتضي آويني به راهي كه آرزو داشت قدم گزارد. من به همراه چند تن از دوستان مصمم شديم كه يك مركز فرهنگي، هنري را به نام آن شهيد بنياد نماييم و آن مركز هنرستان غير انتفاعي شهيد سيد مرتضي آويني بود كه در واقع اولين هنرستان هنري پسرانه غير انتفاعي بودكه براي اولين بار در ايران رشته‌هاي عكاسي و فيلم برداري و گرافيك را آموزش مي‌داد. سيلابس درسي و كتوب آموزشي اين درسها را، من به لطف خدا تهيه نمودم ولي پس از پنج سال بعلت مجروحيت‌هاي گذشته و فشار زياد كاري، اين هنرستان را رها كردم.

و در قسمت آموزش خود را به تدريس در دانشگاه آن هم رشته ارتباطات، درس ژورناليست و عكاسي و خبري دل خوش نمودم.

اما گويا تقدير با من يار نبود و بيماري شيميايي اجازه نداد تا اين حركت مداوم باشد در سال 86 ناچار براي مدتي دوري گزيدم و به برگزاري جلسات و سخنراني‌هاي هنري اكتفا كردم.

آموزشگاه آشتي

پس از اينكه هنرستان غير انتفاعي آويني را واگذار نمودم با توجه به امكانات و لوازم بويژه عكاسي و فيلم برداري و تصوير برداري آموزشگاه سينمايي آشتي را داير نمودم كه به لطف خدا تاكنون در دو مقطع كوتاه و بلند مدت اين مركز فعاليت مي نمايد و جزو قديمي‌ترين مراكز آموزشي بويژه در رشته عكاسي و فيلم برداري مي‌باشد.

شايان ذكر است هر سال كه امتحانات ادواري كل كشور برگزار مي شود اين افتخار نصيب ما است كه ميزبان هنرجويان كشوري باشيم و امتحان رشته عكاسي و فيلم‌برداري را برگزار نماييم.

موسسه آشتي جزو معدود مراكز آموزشي كشور است كه ديپلم پايان دوره اش معادل ديپلم رسمي آموزش و پرورش است. و در شاخه كار ودانش رشته عكاسي و فيلم برداري و تصويربرداري مورد تاييد مراجع قانوني كشور مي باشد و همه ساله تعداد زيادي از خانمها و آقايان براي گرفتن ديپلم به اين مركز مراجعه مي كنند.

توليد فيلم كوتاه ، برگزاري نمايشگاه و فعاليت‌هايي از اين دسته كمترين‌ها در اين مركز مي‌باشد.

عشق ممنوع

كودكي كه در سال 1357 آرزويش چاپ داستانش بود امروز نمي داند دقيقا چند عنوان مقاله و يا نوشته از او به چاپ رسيده . همينقدر بگويم كه شايد تنها در هفته نامه همسر بيش از 300 عنوان مطلب به چاپ رسانده كه از سال 1376 تاكنون مي‌باشد تمام سرمقاله‌هاي اين مجله از اين دست مي‌باشد.

بيش از ده‌ها عكس از مجموعه كارهايم در هفته نامه به چاپ رسيده و تنها در دو سال نزديك به دوازده كتاب از من به چاپ رسيده است( 77 و 78). كه عشق ممنوع مجموعه خواندني چند داستان بود كه برايم بسيار عزيز است چرا كه يك دهه از انقلاب را كالبد شكافي مي‌نمايد.

از جمله كتابهاي هنري من

فلموي طلايي

آغازي براي طراحي

نقاشي كودكان

از بازي تا بازي هاي نمايشي

نمايشنامه ديناميت

نمايشنامه گزارش

نمايشنامه غريان مصر

بود كه بيشتر براي دانشجويان ارزش مطالعاتي داشت.

كانون

سال 1364 به سفارش كميته انقلاب اسلامي درگير تهيه يك سريال شدم داستان اين سريال با نام بزهكار باعث شد كه به كانون اصلاح و تربيت توجه كنم تحقيق و مطالعه تا سال 70 ادامه يافت و سرانجام من وارد كانون شدم.

اولين روز ورودم به كانون براي تمرين با بچه‌هاي زنداني بود كه سرود كار كنيم. اما خيلي زود مشغول كار تاتر شديم و همين حضور در كانون باعث شد كه من لحظات بودن با بچه‌ها را شكار كنم. عكسهاي كانون به مراتب از فيلم‌هايم برايم با ارزشتر بود.

روزهاي اول بچه‌ها سخت مرا مي‌پذيرفتند حتي يكبار صندلي شكسته زيرم گذاشتند و وقتي افتادم آنها خنديدند . ولي وقتي متوجه شدند صندلي شكم مرا پاره كرده و درست جايي كه تركش آن را زخمي نموده دوباره دهان باز كرده خيلي ناراحت شدند و بيشترناراحت اين بودند كه من چيزي نمي‌گفتم و فقط درد مي‌كشيدم.

آنها گناهي نداشتند چرا كه در سلولهاي يك متر در يك و نيم متر روزها را به سر مي‌بردند لذا بارها اقدام به خودزني مي‌كردند برادراني مثل آقاي خاجي و ابن رحمان و رئيس وقت كانون آقاي حديدي به من كمك كردند كه بيشتر با بچه‌ها باشم . دوستي به نام محمد شفيعي همكار خوبي بود ساخت فيلم – كار نمايش و سرود بچه‌ها را آرام كرد سلولهاي را خراب كرديم گلدان وارد زندان شد و اين لحظات همه با عكسهايم ثبت شده است.

حالا ديگر به فكر ساخت سريال بزهكار نبودم .كارهاي فرهنگي در كانون بويژه چاپ دو مجله يكي براي دخترا و يكي براي پسرا كه هنوز ادامه دارد و دهها عكس براي من شكر خدا

.

هميشه خودم راتشنه احساس مي‌كردم و مي‌كنم لذا چون ماهي به دنبال آب هستم. حضور در جمع هنرمندان بزرگ و كسب فيض ازاين عزيزان آرزوي من بوده و هست. لذا عضويت در مراكز فرهنگي از جمله انجمن صنفي هنرهاي تجسمي را افتخاري مي دانم و عضو كوچكي از آن هستم.

هميشه از خود گفتن برايم سخت بود و سعي مي كردم كوتاه بگويم اما دوستان هنرمند مي‌دانند كه هر يك لحظه براي هنرمند يك قرن است. و نوشتن و گفتن اين مطالب برايم خيلي دشوار بود اما فقط به بهانه سي سال تلاش براي يادگيري گفتم و نوشتم.

من ساختمان خواندم سينما خواندم هنر خواندم ولي هيچوقت به مدرك فكر نكردم.

عاشق كارم بودم و هيچ وقت نخواستم فخر بفروشم و نخواستم بگم هستم. تنها گفتم اين هم كاري از من است. لطفا نظر بدهيد اين را دوستان نزديكم شهادت مي دهند.

شايد تقدير اين بود كه با ياران عزيزم كه رفتند نروم و بمانم…

در پايان مي گويم من عاشق بوي كاهگل و روستا هستم بوي خاكي كه از زير پاي گوسفندان در غروب كه از سحرا بعد از چرا باز مي‌گردند. من عاشق خشت گلي هستم، از آجر و شكل چهار گوش كامل و خشكش خوشم نمي آيد. دوست دارم هر چيزي شكل طبيعي خودش را داشته باشد شايد براي اين كه من هنوز دهاتي هستم. و به قول خيام مي گويم :

 

يك چند به كودكي به استاد شديم

يك چند ز استادي خود شاد شديم

پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد

از خاك برآمديم و بر خاك شديم .

 

التماس دعا