عاونی مطبوعات آذر 92

تعاونی مطبوعات آذر

عکس از محمود رضا آشتیانی پور

[ جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ ] [ 12:41 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:فراماسونری

فراماسونری

جنگجویان صلیبی

بیشتر مورّخان «فراماسونری»بر این باورند که مبدأ این سازمان، به جنگ‌های صلیبی در قرن دوازدهم بازمی‌گردد.اگرچه فراماسونری به طور رسمی در اویل قرن هیجدهم میلادی در انگلستان بنا نهاده شد، امّا در نقطه عطف حکایت آشنای فراماسونری، دسته‌ای به نام «شوالیه‌های معبد»یا شهسواران معبد قرار دارد.1

برخلاف آنچه بسیاری بر آن اصرار می‌ورزند، جنگ‌های صلیبی؛ اردوکشی نظامی با هدف گسترش مسیحیت نبود، بلکه تنها با اهداف مادی صورت پذیرفت. در دوره‌ای که اروپا فقر شدید و بیچارگی مفرط را تجربه می‌کرد، کامیابی و رفاه شرق – به ویژه مسلمانان خاورمیانه – توجه اروپاییان را به خود جلب نمود. این وسوسه، رونمایی از مذهب به خود گرفت و به نماد‌های مسیحی آراسته گردید. در عین حال اندیشه جنگ‌های صلیبی، از میل به منافع مادی و دنیایی متولد شده بود و این، علت تغییر رویکرد مسیحیان اروپا از سیاست‌های صلح‌طلبانه در دوران اولیه تاریخشان، به تجاوزهای نظامی ویرانگر به شمار می‌رفت.

ادامه مطلب

[ یکشنبه دهم آذر ۱۳۹۲ ] [ 23:55 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:شعر عاشورا…

همین که نام مرا میبرند میگریم

چارپاره ای برای بانو ام البنین(س)

دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم

دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!

دوباره گفتم و گفتی: “به روی چشم عزیز!”

فدای چشمت، چشم تو بی بلا مادر

مدام بر لب من “ان یکاد” و “چارقل” است

که چشم بد ز رخت دور بهتر از جانم!

بدون خُود و زره نشنوم به صف زده ای

اگرچه من هم “جوشن کبیر” میخوانم

شنیده ام که خودت یک تنه سپاه شدی

شنیده ام که علم بر زمین نمی افتاد

شنیده ام که به آب فرات لب نزدی

فدای تشنگی ات …شیر من حلالت باد

بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من!

بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من!

بگو که در غم تو رود رود گریه کنم

کدام دست تو را چید میوه دل من!

بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید؟

که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد؟

بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت

بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد

همین که نام مرا میبرند میگریم

از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای

چه نام مرثیه واری ست “مادر پسران”

برای مادر تنهای بی پسر شده ای

چند شعر عاشورایی دیگر

سیب سرخی سر نیزه ست…

زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم

باید امروز به غوغای قیامت برسم

من به “قد قامت” یاران نرسیدم، ای کاش

لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم

آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد

که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟

طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من

نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم

سیب سرخی سر نیزه ست…دعا کن من نیز

اینچنین کال نمانم به شهادت برسم

نماز شام غریبان…

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو

تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو

از خار،گرچه گرد حرم پاک کرده ای

تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو…

خون گوشواره ها زده بر گوشهایمان

صد بغض مانده جای گلوبند در گلو

تنها گذاشتیم تنت را و می رویم

اما سر تو همسفر ماست کو به کو

بی تاب نیستیم…خداحافظت پدر!

بی آب نیستیم …خداحافظت عمو!

ای کاش…

ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود

این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پرغم سند نداشت

بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز

مانند گرگ قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار…کاش

برجان باغ داغ زمستان دروغ بود…

[ پنجشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۲ ] [ 11:24 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:زنده باد آماندا

جعفر صابری:

 

 

زنده باد آماندا…

دوست نکته  سنجی با دلخوری میگفت نه اینکه من بگویم ماندلا انسان بدی است اما عجیب ملتی هستیم که خودی را فراموش کرده ایم و نمی بینیم  ،ماندلا انسانی بود که برای مبارزه با آپارتا سی سال زندان را تحمل کرد و همین اواخر در سن بیش از نود سالگی بیمار شد ازبس مردم زیر پنجره بیمارستان فریاد زدند زنده باد ماندلا  جان دوباره گرفت  و به آغوش مردم پیوست …ما هم داشتیم مردانی که سالها بیشتر از ماندلا در زندان ستم شاهی ماندند و فریاد استقلال بر آوردند مردانی چون صفر خان قهرمانی ،این روزها صحبت از استقلال و ایستادگی در مقابل ظلم می شود ،شایسته است که به یاد زنان و مردانی باشیم که سالها در مقابل ظلم ایستادند و سر خم نکردند در این میان فرد فرد ملت شریف ایرانمان را هم می توانیم مثال بیاوریم چراکه سالهاست در مقابل تمام فشار های جهانی  و تحریم ها ،جنگ و ترور ها ایستادگی کرده اند .

زمان دفاع مقدس  کم نبود بازداشتگاههایی که اسرای ایرانی را بطور مخفیانه دولت عراق به دور از چشم ماموران صلیب سرخ مخفی کرده بود و از کمترین امکانات انسانی هم بی بهره بودند .آن روز ها یکی از هنرمندان رفته از وطن بعنوان میهمان برای اجرای برنامه و دعوت از این اسرا برای پیوستن به دشمن به این گونه  بازداشتگاهها دعوت می شده او بعد از شناسائی و فیلمبرداری از مکان ،بطور محرمانه این اطلاعات را در اختیار ماموران صلیب سرخ جهانی قرار می داد و از این راه چند بازداشتگاه اسرای ایرانی شناسی  شده بود…

دوستی می گفت : مرد میانسالی در میان هیئت ما بود که گاهی با رفتار و منش و سادگیش  باعث خنده و شادی دیگران می شد ،یک شب وقتی شام هیئت را دادیم  خودمانی ها نشستیم تا شام بخوریم مردی هم رسید که تصمیم گرفتیم به او هم شام بدهیم مرد عجیبی بود و بسیار ژنده پوش بود طوری که در کنار سفره  دور از ما نشست و مشغول  شام خوردن شد من به او نگاه می کردم که در حال جمع کردن نانهای داخل سفره  بود و ته مانده غذا ها را جمع می کرد  چند نفری هم نیم نگاهی به او کردند اما همین مرد میانسال  دوستمان ،شروع به درآوردن حرکات  مسخره ای کرد ،طوری که  حواس همه ی ما را به خود جلب نمود…ما می خندیدیم و لی من ناراحت شدم …بعد از اینکه همه رفتند به او گفتم  عمو سن و سالی از تو گذشته این رفتار و منش زشته تو بچه بزرگ داری و مرد کاملی هستی کاری نکن که دیگران به تو بخندند…این چه کاری بود سر سفره می کردی…سرش را پائین انداخت  و آرام گفت پسرم حق با توست  تو جای پسر من هستی اما دیدی آن مرد نیاز مند خجالت می کشید دست در سفره کند و نان  ها را جمع کند من این کار ها را کردم تا حواس شما را به خود جلب کنم  او خجالت نکشد و راحت کارش را انجام دهد شما به من میخندیدید بهتر بود تا او خجالت بکشد…

ما کجا هستیم در کنار خود چه انسانهایی را می بینیم و بهتر بگو یم  نمی بینیم…

شهید شریفی نیا جوان ساده و لاغر اندامی بود که با چهره بورش نورانی به نظر می رسید در میان بچه هایی که سال 1362 با خود به جبهه می بردم او قاری قرآن و یکی از بچه های گروه سرود  بود…جا نماز کوچکی داشت که تسبیح ریزی درونش بود  و فقط برای ذکر بعد از نماز از جا نمازش بیرون می آورد وقتی پرسیدم چرا ؟گفت: این جان دارد و دلش می خواهد بعد از نماز برای ذکر دستم بگیرمش نه برای  تفریح و …شریفی نیا کمتر از دو سال بعد شهید شد و لی درسی که به من داد هرگز فراموشم نشد چراکه دانستم همه ی اجسام اطرافم جان دارند و برای رفاه حال ما در اختیار ما  قرار گرفته اند .

جای تعجب دارد  که جوان ایرانی عکس چگووارا را در اتاق خودش نصب می کند و خوب می شناسدش اما ستار خان و باقر خان را نمی شناسد و یا  کلنل محمدتقی خان پسیان را به یاد نمی اورد و یا دیگرشیران ایران زمینش را…

به یاد شیرمردان و دلیر زنانی که هر روز وهرساعت برای استقلال کشورمان از جانشان هم دریغ نکردند…

جعفر صابری

 

 

 

[ شنبه هجدهم آبان ۱۳۹۲ ] [ 13:16 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:صورتش از خجالت سرخ شد!

جعفر صابری:سرمقاله ۳۲۶

صورتش از خجالت سرخ شد!

معقول پیش از این حرمتها حفظ میشد …کوچیک و بزرگی بود ،راست و دروغی بود !حلال و حرامی بود ،حق الناسی بود !بچه ها یاد می گرفتند که آب از کوچیکتر و چای از بزرگ تر باید باشه…اگه کسی کاری میکرد و می فهمید غلطه از تاب خجالت صورتش سرخ میشد و سرش را پائین می انداخت و خیس عرق میشد و خجالت می کشید …خیلی وقته که لااقل من این جوری سرخ شدن را ندیدم نمی دانم شما چطور؟

استاد عزیزم زنده یاد  پرویز شهریاری را برای سخنرانی در یکی از دانشگاهای معتبر دعوت کرده بودند وقتی ماشینی را که برای بردن ما فرستاده بودند را دیدم دلم گرفت پیکان درب و داغونی بود که در طول مسیر خیلی خشک و گرم بود…وقتی رسیدیم با ناراحتی گفتم این چه ماشینی بود و…اما استاد لبخندی زد و گفت اما راننده خوبی داشت انسان وارسته ای بود و از خوبی های راننده و خوش صحبتی او گفت…تمام وجودم خیس عرق شرم شد و صورتم سرخ …داشتم از درون می سوختم …خجالت می کشیدم در چشم استاد نگاه کنم …چرا که من ماشین را دیده بودم و او انسان را …استاد فهمید و برای دلداری خاطره ای برایم بیان کرد:او از روزهایی گفت که می توانست از کشور برود و لی چون عاشق وطن بود ماند و برخلاف خیلی ها سعی کرد  در کنار مردمش بماند و خود را از مردم می دانست  …تعریف می کرد روزی در یکی از مترو های کشور کانادا نوازنده جوانی را دیده بود که تار میزند و ایرانی است از او پرس و جو کرده بود جوان گفته بود مهندس مکانیک است و در کانا دا زندگی میکند…در پاسخ استاد شهریاری که در این کشور غربت چه می خواهی  جوان گفته بود همان چیزی که فرزندان تو می خواهند  و مانده اند! استاد میگفت :از خجالت سرخ شدم وبا خود عهد کردم به کسی نگویم چرا از ایران رفته ای و یا می خواهی بروی…

فرزندان ما پرخاشگر شدند ،داد میزنند ،وقتی کار زشتی می کنند خجالت نمی کشند!

اگر ما بگیم میگن باز حرفهای تکراری باز ادای مسلمانان را در می آورند و باز میگن کار استکبار جهانی…اماخدا وکیلی خودتون بنشینید چند دقیقه فکر کنید …وقتی بچه شما  ساکت کنار کامپیوتر ش می شینه و بازی میکنه  نگاه کردید چه بازی داره میکنه؟اون داره بازی میکنه و هر مرحله که یکی را میکشه اسلحه جدید به اسلحه هاش اضافه میشه و جایزه می گیره …این یه جورشه و یا وقتی قهر مان بازیش برنده میشه میره تو رختکن، چند تا خانم میان و میرن ماساژش میدن و بعد براش تو حموم لخت میشن!این بازی ها که بچه من و یا تو در سکوت  ساعت ها بازی می کنند به نظر شما چیزی به اسم خجالت و سرخ شدن براش میزاره!

از صدا و سیمای خودمان چیزی نگیم بهتره  یه وقتهایی باید بگیم صد مرتبه شکر از برنامه های ماهواره و کارتونهای آنطرف آب…ادبیات غلط و کارشناسی نشده گاه چنان مخرب است که  سالها طول می کشد  تا آسیبهای وارده را ترمیم کرد…برای نمونه وقتی بچه ها برای برنامه زنده  به تلویزیون و استودیو های  برنامه ساز دعوت می شوند دقت می شود که موی سرشان را ژل نزده باشند و یا بلوزشان آرم های خارجی نداشته باشد و حتی بلوز ها را  در صورت امکان پشت و رو می نمایند والدین باید از بدو ورودشان به سازمان صدا و سیما دارای پوشش مناسب باشند که همه منطقی و بسیار شایسته است اما…سوال این است  آیا ادبیات و روش برخورد مجری برنامه و گویش او نیز کنترل می شود؟ برای نمونه به مجری خانم برنامه ی کودکان آن یکی مجری بگوید  چه قشنگ شدی  و طاووس شدی چه معنا و چه جایگاهی در برنامه زنده کودکان دارد؟

ما می گو ئیم چرا که لازم می دانیم اگر قرار است دقت در همه موارد صورت گیرد  در تمام موارد صورت گیرد…

شایان ذکر است این گونه موارد به مسئولین مربوطه نیز گفته شده .هیچ کس با شادی و خنده مخالف نیست امّا به چه قیمتی و با چه اد بیاتی! این جای تأمل دارد ، در تئاتر هایی که با عنوان تئاتر خانوادگی و شاد  و زنده در بعضی از  تالار های همین کلانشهرمان اجرا می شود ،ادب و رفتار و منشی دیده می شود که زشت ترین برنامه های ماهواره نیز  در نشان دادن آن صحنه ها  مراعات می نمایند…همین صدا و سیمای خودمان اگر انصاف داشته باشیم بیشتر فیلم های سینمایی خارجی را با تغییر دادن اساسی سناریو و تصویر چنان تغییر می دهند که مخاطب بزرگسال  حتی اگر آن فیلم را دیده باشد برایش تاز گی دارد…

این گونه ادبیات وبرنامه ها  هستند که نتیجه اش این می شود که دیگر در مقابل رفتار زشت و شرم آور کسی سرخ نمی شود و در واقع از ماست که بر ماست.

به امید دقت لازم  من ،شما و مسئولین زیربط…

جعفر صابری

 

[ شنبه هجدهم آبان ۱۳۹۲ ] [ 13:3 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری-خیمه

جعفر صابری خیمه سرمقاله

۳۲۴

خیمه

 

دلم خیلی گرفته …ماندم چی بگم !از کودکی مادرم به ما میگفت:بترس از کسی که از خدا نمی ترسه!وقتی گفتم سپردمت به همان حضرت معصومه که داری میری پیشش .گفت یکی کمه بسپر به همه اهل بیت !من مثل پیر زنها نفرین نمی کنم عمل می کنم…وای چی بگم این که به قول خودش بیشتراز سی سال نوکری اهل بیت را کرده اینه،وای به حال اونایی که اساساً اهل بیت را نمی شناسند. این که خودش مثل روز براش روشنه، داره حقیقت را حاشا می کنه وای به حال دیگران…یه جایی خوانده بودم که بترسید از کسی که جز خدا پناهی نداره …میشه مثل خودش بود میشه اما این جوری بودن به نطفه آدم برمیگرده، به لقمه حلال برمیگرده، به شیر مادر ی که خوردی، و من این طور نمی تونم باشم نه من ،که خیلی ها نمی تونن اینطوری باشند …کم نیستند آدمهایی که حتی مسلمان نیستند اما هرگز پا رو حق نمی گذارند فرق نمی کنه چه زن باشند و چه مرد …گاهی وقتها خیلی از زنها قول و مردانگیشان از هزارتا به ظاهر مرد بیشتره…یه عمر ما از مادروپدرامون یاد گرفتیم که درستکار باشیم مال مردم را نخوریم دروغ نگیم و بعد پا منبر ها نشستیم دیدیم و شنیدیم که اهل بیت هم همین حرفها را زدند ما این راه را انتخاب کردیم شاید به نظر خیلی ها سادگی و بچگی باشه شاید حماقت باشه اما میگیم انسان از درستی و راستی کم نمی آره همه جای دنیا  آدمها با درستی و راستی زندگی بهتری دارند .راستی و درستی …ماشنیده بودیم که امام اول شیعیان زمانی که خلیفه بود، با کسی که دزد زره اش بود  رفت پیش قاضی و قاضی حق را به یهودی داد. ما اینها را دیدیم ما اینها را شنیدیم و چی بگم …ما دیدیم و شنیدیم آدمهایی که عرق می خوردند ولی راست حرف میزدند ما دیدیم آدمهای که اسم اهل بیت را که می شنیدند اشک تو چشمهاشون حلقه می زد و از گناه نکرده بدنشون می لرزید…ما دیدیم گُنده لاتهای شهرمون که وسط هیئت بچه کوچولوها چراغ  مهتابی دست میگرفت و به پهنای صورتش اشک می ریخت تا  حسین ببینه و روز محشر شفاعتش رو کنه…اونی که میاد دروغ میگه حق را ناحق میکنه خودش که می دونه من چی بگم…دنیا با تمام بزرگیش و عمر با تمام بلندیش خیلی کوچیکه و خیلی کوتاه است اگر کسی بفهمه …میگن آدم نجس آدم جنوب نباید وارد مسجد بشه من میگم آدم مال مردم خور آدم دروغگو آدم ریا کار آدمی که میدونه حق الناس به گردنشه نباید وارد خیمه حسین بشه…فکر میکنه میتونه طلب عفو بکنه !نمیشه نه نمی شه …علم و خیمه بزرگ ،طبل و سنج صدا دار اکو، بلندگوی قوی  مداح و روضه خوان با کلاس گوسفند و گاو حتی شتر قربونی، شام و نهار زیاد هیچ کدام نمی تونه ذره ای از حق الناس را بپوشونه و وای به حال کسانی که می دونند و بی تفاوت هستند میدونند حق مسلمان نه، انسانی داره توسط شخصی که میشناسند به ناحق ضایع می شه و سکوت می کنند …بله داستان کربلا و خیمه سوزی حسین به همین سادگی دروغ نیست یه بابایی که همه میدونستند حق با اوست روز روشن حقش ناحق شد و خیلی ها سکوت کردند سکوت این جماعت به آن ظالم  قدرت داد و زن و بچه آن مظلوم را به درد و رنج انداخت حالا شما بروید گوسفند سرببرید روضه گوش کنید و اشک بریزید …حسین حسن کنید و دعا کنید تا مشکلاتتون حل بشه …امید داشته باشید که خدا کمکتون می کنه و امام حسین شفاعتتون را میکنه و یا …من میگم کمی بیندیشیم !خیمه امام حسین جای مرداست ،جای آدمهایی است که اگه  ناله میکنند حسین جان کاش بودیم روز عاشورا و حق تو میگرفتیم و یاریت می کردیم باید شب که می خوابند کمی به رفتارشون فکر کنند به همسایه بغلی خانه شون که یتیمی هست و یا زندانی به ناحق در بند افتاده ای، و یا خانواده آبرو داری که برای خرج جهیزیه و یا عروسی بچه اش مانده .این که میگیم حُر از لشکر یزید جدا شد و آمد خدمت حسین به سادگی یه کلام نیست حُر می تونست جای شمر حکومت ری را قبول کنه ولی دست رد زد به سینه خوشبختی دنیا و رفت تا باخونش ارادتش رو به اهل بیت نشان بده علم نداشت لشکر نداشت گوسفند نداشت مداح و روضه خوان نداشت خیمه آنچنانی نداشت یه جون داشت که به عنوان اولین شهید کربلا نثار امامش کرد و این شد که حسین (ع)  گفت مادرت چه خوب نام حُر را بر تو نهاد…آی اونایی که میخوان مثل حُر زندگی کنند آی اونایی که اگه حُر نیستند  لااقل مثل زینب صدای حق را فریاد میزنند و از حق دفا ع می کنند.خوشا به حال هیئتی و عزاداری که بیش از هر چیز به فکر همسایه اش و همشهریانش و هموطنش هست صدای مداحی ضبط ماشینش را زیاد نمی کنه کد  عزاداری پشت خط گوشیش نمی زاره تا بگه ما خیلی عزاداریم …قرار نیست عزاداری کنیم قرار شاگردی کنیم قرار رسم  و منش اهل بیت را دنبال کنیم !

ورود به خیمه ،آدابی داره که تا آن آداب را یاد نگیریم علم کردن خیمه دل خوشی بیش نیست .ما میگیم عزاداری شما قبول ،اما شما خودتون بسنجید کجای این عزاداری هستید…تو میدون هفت تیر تهران روز تاسوعا صدها نفر از اقلیت های مذهبی می آن که حاجت گرفتند و دلاشون عاشق حسین (ع)  و اهل بیت هست  هیچ علمی و طبلی و یا سنجی هم ندارند بعضیاشون هم حجاب درست و حسابی ندارند اما عاشق هستند و عاشقانه آمدند …وای به حال من و تو مسلمون درگیر ظاهر وفریب! خوشا به حال عزادارای واقعی انسانهای درست …

تو کوچه ما و یا شاید بیشتر کوچه ها همیشه قبل از بزرگترها چند تا بچه هیئتشون علم میشه…خیمه میزنند با چادر سیاه مادرشون که به هم گره زدند یه پرچم بر میدارند و راه میفتند سینه میزنند بلند گو ندارند طبل بزرگ ندارند کسی براشون گوسفند و گاو زمین نمی زنه اما اونها راه میفتند زیر بارون خیمشون سقف درستی نداره فرش زیر پاشون خیس میشه،تنشون خیس میشه ولی راه میفتند مداحشون هنوز بلد نیست درست بخونه اما میخونه  حسین را درست هجی میکنه بقیه هم همین را بلدند و میگن حسین همین و اینا هستند که پاکند دلاشون نیّت هاشون عشقاشون …درست مثل دیروز و پریروز من  یا تو، چی شد که گم شدیم رفتیم به فکر تهیه لوازم ظاهری برای هیئت و دلامون سیاه شد…به خودمون بیاییم هنوز دیر نشده….

زنده  یاد استاد پرویز شهریاری که زرتشتی بود از زمان ستم شاهی میگفت : از زمانی که به زندان افتاده بود و بعد از ساعت ها شکنجه وقتی به داخل سلول تاریک و سیاهش آمده بود می بینه یه نفر براش یه نخ سیگار و یه استکان چای میاره در تاریکی نمی شناسدش اما زندان بانی به نام ساقی بوده ،ساقی به او میگوید فردا حاضر باش می برمت دادگاه…شهریاری باتعجب به این فکر میکنه که چرا دادگاه به این زودی …فردا ساقی به همراه یک نفر دیگر شهریاری را میبرند بیرون از زندان و در یکی از خیابانهای نزدیک خانه شهریاری جیپ زندان را نگه می دارد و رو به شهریاری میگوید برو و بعد از سه ساعت برگرد همین جا  هفته گذشته وقتی همسرت آمده بود زندان ملاقاتت ازمشکلات مالیش گفت و تو گفتی مقداری پول در یک بانک درحسابت هست برو بگیر بده به زنت خدا را خوش نمی آید زن جوان  در این شهر بزرگ بدون پول باشد،من منتظرت هستم!شهریاری با تعجب و کمی نگرانی مانده بود ه که چرا او این کار را می کند و شاید تله باشد اما رفتم چاره ای نداشتم خود را به خدا سپردم به خانه رسیدم همسرم را دیدم رفتیم بانک پول را گرفتم و به او دادم و بعد سر قرار رفتم و ساقی مرا برگرداند زندان..شهریاری میگفت در مسیر راه ساقی از حسین و حُر برایش حرف زده و اینکه او عاشق حسین است…

استا د حجت الاسلام والمسلمین قرائتی تعریف می کرد زمان ستم شاهی ماموران زندان مارا کتک می زدند و میگفتند حاج آقا مارا ببخشید می دانیم حق باشماست اما می خواهیم همین لقمه نانی که برای زن و فرزندانمان می بریم حلال باشد !

چه کسانی به حلال و حرام و خدا و اهل بیت اعتقاد دارند و ماچقدر اعتقاد داریم!

جعفر صابری

[ شنبه هجدهم آبان ۱۳۹۲ ] [ 13:1 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

سکانس اول

به بهانه چاپ  ماه نامه سینما آشتی

هفته نامه همسر در آستانه هفدهمین سال تولدش در تعاملی که با اداره کل مطالعات و توسعه دانش و مهارت‌ های سینمایی، سازمان سینمایی کشور داشت برآن شد تا از این پس  ماهی یک بار به کنکاش در خصوص بر نامه های سینما ،تلویزیون بخصوص و دیگر هنر ها بسته به موضوع بپردازد .بی شک شناخت مشکلات و مطرح نمودن راه کار های هنری کاری بس دشوار است که حضور کارشناسان و متصدیان امور خود را طلب می نماید اما از آنجا که موسسه فر هنگی هنری آشتی از اولین مراکز آموزشی سینمایی کشور بوده و در واقع اولین هنرستان هنری غیر انتفاعی را سالها پیش دایر نموده شاید بتواند به بکار گیری تمام تجربه و تخصوص  همکاران درمحیطی تحقیقاتی و علمی  بانی این حرکت سالم و لازم باشد تا خانواده های ایرانی و اهل هنر بیش از پیش با هنر بویژه سینما آشتی نمایند .جای خالی مطبوعات هنری  فراخور خانواده ها سالهاست که احساس می شود کدام آموزشگاه بهتر است،کدام فیلم دیدنی تر است ،چرا باید به سینما برویم و یا چرا تاتر دیدنش خالی از لطف نیست همه و همه اهدافی است که مارا وداشت تا در این راه گام بر داریم امید وار هستیم با حضور شایسته جناب آقای دکتر ایوبی ریاست محترم سازمان سینمایی وزارت فر هنگ و ارشاد اسلامی و راهنمایی های ایشان گامهای ارزشمندی را برداریم ،ما در این راه چشم امید مان به یاری فرد فرد شما عزیزان نیز می باشد بخصوص همکاران خوب سینمایی مان و از جمله مراکز آموزشی و هنری سراسر کشور .به امید بهبود هر چه روز افزون صنعت سینمای  ایران…

ارادتمند

جعفر صابری

[ چهارشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۲ ] [ 16:36 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:جل دوز…

 سرمقاله ۳۲۰ هفته نامه همسر بمناسبت روز جهانی کودک…

جل دوز

کم نیستند انسانهایی که با درخشش یک جمله در زندگانیشان تحولی ایجاد شد و نور معرفت الهی وجودشان را آکنده نمود به معراج رسید ند و این از ان بابا است که نوشته است که: هر روز یک جل میدوخت و این جل ها پیشا پیش فروخته شده بود آن زمان استفاده از چهار پایان زیاد بود و این جل ها یا همان پالان ها مشتری زیادی داشت وی برای این که به کار هایش برسد کارگر کودکی را هم در کنار دستش به کار گرفته بود که بیش از هشت نه سال نداشت ،پایان هر هفته به حساب و کتاب هایش می پرداخت و می دانست که چه مقدار از چه کسی طلب دارد اما یک روز پنج شنبه هر چه فکر کرد که در طول شش روز گذشته  کدام یک از مشتریان پولش را نپرداخته  به یاد نیاورد از کار گر کودکش سئوال کرد و او هم اعلام کرد که استاد من نمی دانم مشغول کار های دیگر بودم و از حساب کتاب شما مطلع نیستم… استاد به نماز ایستاد و بعد از چند دقیقه  خندان رو به شاگردش کرد و گفت یادم افتاد  حاج عبدالله  حسابش را نداده !شاگرد کوچک اما بزرگوارش رو به استاد کرد ه گفته بود : اوستا شما نماز می خوندید یا دنبال جل خر می گشتید!

استاد بغض گلویش را گرفت و از شرم، کودک را پی کاری روانه کرد و سجده ای به نشان توبه کردو عارفی شد که همگان پس از آن ،وی را با نام آقااسدالله پالان دوز  بنام استاد اخلاق و عرفان شناختند…

بله این باب گفت و گویی  است به مناسبت آغاز سال تحصیلی جدید و روز کودک است ، که کو دکان و نو نهالان  میهن عزیزمان راهی مدارس می شوند تا با کسب  علم و دانش روش و منش کسب علم و اخلاق را بیاموزند ،اما پرسش این است که چه می شود  بوی خوش این عزیزان در محیطی که برای علم و دانش باید هر روز معطر شود به مرور زمان از بین می رود و گاه  زیبایی و طراوتشان را از دست می دهند!

سئوال این است هر یک از ما بخصوص معلمین و مسئولین آموزش و پرورش  و حتی کسبه و مغازه داران یا راننده های سرویس و مربیان …چگونه با کو دکان برخورد می نمایند ؟ چقدر آداب  و روشهای روانشناسی برخورد با کو دکان را می دانند چقدر به حرف های آنها توجه می کنیم آیا می دانیم که کو دکان هنوز نمی توانند مانند ما بزرگ تر ها روان و سلیس سخن بگو یند !

حضرت محمد رسول خدا می فر ماید: از کو دکان بیاموزیم که ساده سخن می گویند و کینه ندارند- زود آشتی می کنند و زود دوست می شوند .

و یا حضرت عیسی  می فر ماید باید کو دک شد و دوباره متولد بشویم و باز سعی کنیم کودک بمانیم .اینها همه پیام هایی هستند که  هر انسانی می تواند مد نظرداشته باشد و بداند که کو دکان هیچ گناهی ندارند و باید مورد توجه و احترام افراد جامعه باشند دوستی می گفت ارزش و جایگاه افراد هر جامعه را در روش و منش برخورد با کودکانش باید ارز یابی کرد.

گاهی وقت ها بی توجهی و بی احترامی به حقوق کودکان چنان تخریبی نه تنها به شخصیت آینده آنها بلکه به ساختار جامعه فردا وارد می سازد که نتایجش برای همه ی افراد مخرب خواهد بود . شاید باورش مشکل باشد اما بزهکاری های اجتماعی و جنایات و مشکلات اخلاقی بزرگ  جامعه ازنقاط بی ارزش و ساده ای چون کم توجهی و یا عدم عشق و احساس  محبت سرچشمه می گیرد .این روز ها که فصل حج هم هست شایسته و بایسته است عشق را از معبود بیشتر بیاموزیم و بیش از هر کس به کو دکان بخصوص آنها که از سایه والدین  بر سرشان محروم هستند دریغ ننمائیم و با محبت به آنها نه به آنها بلکه به خود کمک کنیم .چراکه گاه یک نگاه یک پیام و یک کلام می تواند زندگی ما را تغییر دهد و کودکان که فرشتگانی بی بال و پر در کنار ما هستند می توانند راه رستگاری ما باشند. بد نیست بدانیم که:

طفل محروم از محبت  چون به جایی میرسد

می ستاند از خلایق انتقام خویش را

ارادتمند

جعفر صابری

[ چهارشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۲ ] [ 16:33 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

تصاویری از گزشته…

جعفرصابری نیمه شعبان 1365

 

 

 

جعفرصابری خرمشهر 72 ساعت بعد از قطعنامه 598

 

جعفرصابری زمان آموزش نظامی سال1365

 

جعفر صابری هیئت رزمندگان سال1365 اهواز با آهنگران و…

 

جعفر صابری در حال مصاحبه با امام جمعهاهواز در پادگان امام خمینی سال1365

 

تعدادی از عضاء اولیه موسسه میثاق که بعد ها موسسه آشتی شد .از جمله شهید خدابنده…

 

جعفر صابری در استدیو صدا برداری 1389

 

جعفر صابری در جلسه نقد و بررسی فیلم دختران با حضور عوامل فیلم 1389

 

جعفر صابری در کنار جمع مسئولین انجمن ها و مسئولین سازمان هلال احمر و سلیب سرخ1390

 

جعفر صابری در کنار دکتر بکله گلتا دبیر کل فدراسیون بین المللی جمعیت های صلیب سرخ و هلال احمر 1390

 

جعفر صابری در ساختمان داوطلبان هلل احمر 1390

 

[ سه شنبه دوم مهر ۱۳۹۲ ] [ 16:55 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

هفته نامه همسر هفده ساله شد!

 هفته نامه همسر هفده ساله شد!

 

 

به لطف خدا مجله همسر  هفده ساله شد و این یعنی اینکه سیصدو شصت و پنج روز دیگر را پشت سر گذاشتیم روزهایی که پر بود از خاطرات تلخ و شیرین در این روزهایی که پشت سر گذاشتیم بعد از لطف بی کران خدای مهربان  یاری و دوستی شما بود که به ما کمک کرد تا بمانیم و تلاش کنیم .صحبت از مشکلات نمی کنیم بلکه از دل شکستن ها می کنیم که گاهی وقت ها از افرادی سر میزند که به لحاظ شخصیت و جایگاه اجتماعی شان ما به خود مان اجازه نمی دهیم به ایشان توهین نمائیم. ساده است اگر شخصی حتی اگر دو عدد تخم مرغ خریداری نماید با احترام وجهش را به مغازه دار می پر دازد اما چرا در مقابل این همه تلاش و کوشش فر هنگی کمترین احترام را قائل نیستیم و می اندیشیم که این چند برگ کاغذ ارزشی ندارد !چرا به این فکر نمی کنیم که  مطالعه  چند سطر از نوشته های همین نشریه چقدر به ما آرامش می دهد و یا دیدن تصاویرش به قوه بصری ما کمک می کند .صحبت از مجله همسر نیست  متاسفانه این نگاه به بیشتر مطبو عات است و مردم و شور بختانه قشر عظیمی از فر هنگیان و تحصیل کرده های اجتما ع نیز این بر خورد را با یک مجله دارند ،جای تاسف است که مطبوعات تا این اندازه حقیر و کوچک شمرده می شوند گاهی وقت ها تمام تلاش و هویت شخصیتی خود را زیر سئوال می بینیم که چگونه افراد اجتما ع به اهمیت آن توجه ندارند سالها تلاش و تحصیل در مقاطع گو نا گون  و مشکل با هزینه های گزاف  در مقابل درآمد اندک و توجه کم افراد جامعه چنان قلب انسان را به درد می آورد که حیران می شویم این روز ها که  صحبت از ارزش افزوده  هر کالایی است کسی به ارزش افزوده فر هنگی  کمتر توجه می نماید اینکه جمعی با سختی و دقت و توجه فراوان گرد هم جمع می شوند و با رعایت تمام خطوط سرخ و سفید مطالبی را آماده می نمایند تا به بالا بردن فر هنگ و اطلاعات اجتماع کمک نمایند کاری بس دشوار است وخود ارزشی افزوده می باشد حال اینکه با تمام گرانی های مواد اولیه و هزینه های جانبی افرادی بعنوان دست اندر کار مطبوعات با کمترین حقوق و مزایا تلاش می نمایند تا مجله ای حاضر شود می توان گفت کار قابل توجهی است .گاه در محیط های بسیار ساده و امکانات اولیه و بسیار دشوار. در این میان عکاسها و گزارشگرهایی که به سختی و دشواری هر کار غیر ممکنی را ممکن می نمایند تا عکس و گزارشی را هم آماده نمایند نباید فراموش نمود.عکاسانی که خیلی خوب می دانند اگر عکاس مراسم عروسی و شادی بودند چند برابر این درآمد را می توانستند داشته باشنداما  ما نده اند و به کارشان افتخار می نمایند خبر نگارانی که گاه به سختی ،مطلب و گزارشی را دنبال می کند اما جایی برای چاپش ندارند و ناچار در وب لاگ ساده خود قرار می دهند .همآنهایی که بیشترشان حتی وسیله ایاب وذهاب مناسبی هم ندارند و تمام امکاناتشان را در کوله و کیفشان همواره به دوش می کشند …این قاعده  البته در تمام دنیا یکسان است و به همین دلیل خبرنگاری جزء سخترین مشاغل شمرده می شود .گرچه بی نهایت برای فرد فرد شما خوانندگان هفته نامه همسر احترام قائل هستم ولی با اجازه شما و به نیابت از طرف شما به همکاران عزیزم   نه در هفته نامه همسر بلکه در تمام جهات مطبوعات و رسانه تبریک عرض می کنم بویژه عزیزانی که در طول سالهای گذشته در کنار ما بودند و هستند.

در بهمن سال 1376 همزمان با میلاد با سعادت حضرت امام رضا (ع)  هفته نامه  همسر متولد شد و شکر خدا  تا کنون در حال چاپ می باشد ماسعی کرده ایم مخاطبین خود مان را از بین صد ها  عقیده و سلیقه پیدا نمائیم و در همین راستا هم باز تلاش می نمائیم همواره  به انتقادات و پیشنهادات شما  توجه داشته  و داریم که کیفیت مجله بهتر شود شایان ذکر است ما می دانیم با گرانی کاغذ و هزینه های جانبی اگر  حتی بدون مجوز و تلاش زیاد تنها با خرید کاغذ و برشش به اندازه دفتر  مدرسه بیش از سه برابر این کار فر هنگی سود حاصلمان می شود و ارزش افزوده هم شامل حالمان نمی شود و  تولید مان را می توانیم در زیر زمین خانه انجام و در صندوق عقب ماشینمان ارائه دهیم و با استقبال  خریداران نیز مواجه خواهیم شد و نه دارایی  و نه بیمه و نه هیچ کسی با ما کاری نخواهد داشت اما به عشق شما است که همه ی درد ها و رنج ها را متحمل می شویم  پس شما هم کمی فر هنگی با  فرهنگ اطرافتان بر خورد نمائید…

با تشکر

 جعفر صابری

[ چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ ] [ 17:56 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

عشق پیری گربجنبد…

سر مقاله 318

عشق پیری گربجنبد…

پشت خط هرچی دلش می خواست می گفت  و من ساکت بودم ترجیح می دادم هرچی دلش می خواد بگه چرا که احساس می کردم در بعضی جا ها حق با اوست و از این راه می تواند کمی تخلیه شود و آرام گیرد، شاید به لحاظ سن و سال جای مادر من بود پس ادب حکم می کرد که ساکت باشم و گوش بدهم  راستش او از معدود افرادی بود که بالاخره دست از سکوت برداشته بود و جرأت گفتن پیدا کرده بود او و شاید افرادی که مانند او دچار این گونه مشکلات خانوادگی هستند شا ید در بعضی از کشور های دیگر امکان این باشد که زنان  بعد از میان سالگی ترجیح بدهند از همسرشان جدا وازد واج دیگری داشته باشند اما در ایران ما این موضوع خاص آقایان است و در بیشتر کشور های اسلامی هم همین گونه است این که اسلام به مرد اجازه می دهد که می تواند در آن واحد چهار همسر  رسمی و …را در اختیار داشته باشد .برای بیشتر عقاید مذهبی دیگر ناپسند است اما در همان عقاید و اعتقاد ها کم نیستند افرادی که چه زن و چه مرد در یک زمان با یک و یا دو معشوقه  زندگی می نمایند.ما اینجا به درست و یا غلط بودن کاری نداریم آنچه بیش از هر چیز مورد نظر است این است که چه عواملی باعث می شود خانواده  دچار این مشکل شود ؟ شاید اهمیت همین موضوع باعث شد که از یک مقاله ساده به سر مقاله  این هفته ما تبدیل شود ،راستش اینکه عشق پیری به جنبش در می آید علل زیادی می تواند داشته باشد عللی که در بیشتر مواقع کودکی و نوجوانی و جوانی نا تمام فرد برمیگردد و در میان سالگی هم گریبانگیر می شود و آن کم بود محبت و دوست داشتن است .نشناختن درست  واژه عشق و بیان آن  از مهمترین این دلایل است ! جالب است در جوانی و  زمان نامزدی بی محابا  بارها به یکدیگر ابراز عشق می کنیم اما  بعد از سالها زندگی و کنار هم بودن و داشتن تعدادی فرزند و نوه و حتی نتیجه دیگر از بیان آن شرم داریم !از این که دست همسرمان را بگیریم و در مقابل چشم دیگران به خلوت برویم و کنار او باشیم را گناهی شرم آور و نابخشودنی می دانیم بی آنکه بدانیم همین ابراز عشق و علاقه و دوست داشتن چقدر می تواند محبت را بین فرزندان ما و همسرانشان تقویت نماید. از اینکه بگو ئیم عزیزم تو را دوست دارم شرم داریم اما در میان جمع بر سرش فر یاد می زنیم و حق خود می دانیم که هر گونه می خواهیم با او صحبت نمائیم این نه بدان معنا است که  مرد با زنش این گونه بر خورد می نماید بلکه حتی گاه زنان هم با همسرشان همین بر خورد را دارند.این محبت که در کودکی  توسط والدین بطور کامل و درست به کودکشان انتقال نیافت بعد از ازدواج ادامه داشته و دارد و هر یک از ما بعنوان همسر به نوعی از ابراز آن دریغ می ورزیم و نمی دانیم که سرانجام در جایی این برگ کم آب خشک می شود و هر سرابی را در یا می بیند!اگر از اینکه در کنار همسرتان باشید شرم دارید و از داماد و یا عروستان شرمند ه می شوید بترسید که با همین رفتار و گفتارتان پای شخص دیگری را به زندگی می گشائید. پر وائی نیست که گفته شود اگر  مردی  بر  سر سفره ی خانواده سیر نشود در خیابان سراغ رستوران را خواهد گرفت.البته کم نیستند افرادی که بدلایل دیگری  واقعاً بیمار گونه هستند وباید به در مانشان اندیشید…یکی دیگر از نتایج کمبود محبت که در سنین بالاتر بیشتر می شود نیاز به توجه بیشتر است و کمبود های مالی و معنوی بشدت به بالا رفتن این نیاز کمک می کند این گونه افراد خواسته و ناخواسته رفتار و گفتاری را  از خود نشان می دهند که شاید کمتر مورد علاقه دیگران باشد و اگر در سابقه کاری خود مسئولیت و یا کار فر مایی هم داشته اند گاه بشدت پرخاشگر هم خواهند بود و اینها همه زمانی که با کمبود محبت و توجه همراه شود بیشتر خود نمایی می نماید و گاه تبدیل به عشقی می شود که معروف شده به عشق پیری …اینکه او را به حال خود سپرده و از حقوق طبیعی و انسانی شرعی و قانونی اش محروم شود و به جهت اینکه در مقابل دیگران زشت است تنها دلیل کم محبتی باشد نتیجه معکوسی خواهد داشت شاید این نوع گفتار و نوشتار  صاحب این قلم به ذائقه بعضی ها خوش نیاید اما نوشدارویی است که باید با میل و تیپ خاطر میل نمایند اگر زندگی آرام و درستی را می طلبند .متاسفانه غالب زنان ایرانی بعد از اینکه فرزندانشان به لطف خدا بزرگ شده و همسر انتخاب می نمایند خود را آنقدر پیر و سالخورده احساس می کنند که بیشتر وقتشان را در امور دینی و مذهبی صرف می نمایند بدون اینکه همسر داری هم نوعی عبادت و نیاز است .عشق در زمان  میان سالی و سالخوردگی به مراتب زیبا تر و دل نشین تر از زمان جوانی است چرا که هر چه هست از دوست داشتن و در کنار هم بودن سر چشمه می گیرد برای این که این بستر را فراهم نمائید شایسته است از خاطرات زیبا و دلنشین جوانی  و کو دکان بیشتر یاری گیرید تا این که خاطرات بد و تلخ را به یاد یکدیگر بیاورید،بدانید همواره لطف و محبت شماست که به شریک زندگی شما کمک می کند تا در کنار شما بماند و احساس آرامش نماید  این شما هستید که می توانید به او توجه کنید و نیاز های محبتی او را بپو شانید و چقدر خوب است که گاه پدر بزرگ ها هم این توجه را به مادر بزرگ ها نمایند و همه ی تلاش و عشق و گذشت از طرف مادر خانه نباشد…دوست بزرگواری داشتم که  روزی از من سئوال کرد آیا به خانه خدا مشرف شده ای گفتم بله و او ادامه داد می دانی اگر به خانه خدامشرف بشوی و از در باب الجبرئیل برای اولین بار وارد  خانه خدا شوی در زمان ورود هر دعایی و آرزویی نمایی برآورده می شود گفتم بله چطور مگر او خندید و گفت فکر می کنی من زمانی که برای اولین بار از این در وارد خانه خدا شدم از خدا چه خواهشی کردم؟برایم جالب بود گفتم نمی دانم بفر مائید: و او خندید و گفت از خدا خواستم دعوای پدر 73 ساله و مادر 69 ساله ام که غالبا سر موضوع حمام است دیگر تمام شود!

به امید قبولی آرزوی تمام بچه های این گونه ،که نگران مشکل والدینشان هستند!

ارادتمند

جعفر صابری  

[ چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ ] [ 17:54 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

خیرو شر هر عمل کز آدمی سرمیزند…

با نام و یاد خدا

سر مقاله 

316

خیرو شر هر عمل کز آدمی سرمیزند

آن عمل مزدش بزودی پشت در ، در میزند!

دستان  چروکیده و سردش را بوسه میزد و حلقه های اشک روی گونه هایش غلت می خورد دیگر بغض در گلویش جایی برای ماندن نداشت و هق هق گلویش آن بغض را رها کرد .دیگران نیز مانند او نفس را رها کردند تا راه بغضشان گشوده شود و آسمان یک دست صدای ناله شد . سقف شب سیاه  و تاریک شرمنده از عشق و ناله های این ها که شانه هایشان دیگر طاقت نگاه داشتنش را نداشتند لرزید. و اول زانو هایشان خم شد آنقدر که آسمان به زمین نزدیک تر شد…گو یا دیگر هیچ قدرتی در جان خسته شان نیست تا یاری دهد که بایستند. سه پزشک و دو مهندس ثمره تلاش این مادر خسته بود که از میان فرزندانش بار سفر بسته بود .فرزند بزرگ، دستان مادر را می بوسید و دختر کوچک پنجه در موهای کم پشت مادر می کشید و ناله می کرد…

انگار همین دیروز بود که خبر آوردند پدرشان در راه خانه کشته شده ،گرچه قاتل هرگز پیدا نشد اما آنچه روشن بود پدرشان نتیجه رفتار و کردارزشت خودش را در دل تاریکی شب دیده بود .پدری که بیشتر شب ها مست و لاقید به خانه می آمد و مادرشان را که تا دیر وقت در انتظار آمدن همسر بود را زیر بار کتک می گرفت و همواره وحشت و ترس بر سر تمام اعضاء خانواده مستولی بود…در این میان تنها مادر بود که با لبخند های تلخش حتی زیر  مشت و لگدهای پدر به بچه ها دلداری می داد . آن روزها کم نبود این گونه خانواده ها که به برکت آزادی و پیشرفت کشور، مردانش شبها را تا دیر وقت در کافه و کاباره ها سپری می کردند، ولی همواره بودند مادرانی نمونه و زنانی دلسوز نسبت به خانه و خانواده که کمر همت بسته و کشتی شکسته خانواده را به ساحل نجات رساندند.این که چگو نه تربیت فرزند و رشد و نمو او را هم به بهترین شکل اداره می کردند جای  تأمل داشت .کم می خوردند و نقش والای انسانی را در کودکانشان تقویت می کردند آنها را به زندگی امید وار می کردند و همواره نظر لطف خدا را بر ایشان متذکر می شدند سر  فرزندانشان را روی زانو می گذاشتند و با بیان داستان های زیبا و شنیدنی از انسانهای موفق و خدا ترس مسیر درست زندگی کردن را به فر زندانشان متذکر می شدند از مردانی می گفتند که با امید و یاد خدا به دنبال خوشبختی به پشت کو ههای بلند  میرفتند و با زنان پاک دامن و شریف وصلت می کردند آن روز ها همه ی قصه ها  بعد از بالا رفتن و پائین آمدن  با کلمه قصه ما راست بود به پایان می رسید و این طور بود که شیرانی پرورش یافتند که گرچه گاه در منجلاب فساد و کثافت ها بزرگ شدند اما چنان سالم و درست پرورش یافته بودند که خاکشان را از دیو گرفتند و سالها در مقابل تمام دشمنان کشورشان ایستادند .همان مادران که قصه  ها از شجاعت و مردانگی و عشق و صداقت را برای فر زندانشان گفتند و سرشان را شانه زدند  گاه بیست سال در انتظار نشستند تا تکه استخوانی از فرزندشان نیز به دستشان برسد و به یاد کودکی شان ببوسندشان و ببویندشان… و چه نوع تربیتی بود که آن زمان مادران این گونه فرزندانشان را تربیت کردند و امروز با بودن این همه امکانات و رسانه های گو نا گون در تربیت فرزندان  دچار مشکل هستیم…  شاید زیادی همین امکانات تربیتی و رسانه های گو نا گون باعث شده ما در تربیت فرزندانمان دچار مشکل شویم به خودمان نگاه کنیم چه طور امکان دارد ما در زندگی امروزمان موفق باشیم وبه نقش تربیتی والدین خود  بی توجه باشیم؟ چه چیزی باعث می شود به والدین خود بگوئیم شما اجازه بدهید ما خودمان بچه هایمان را تربیت کنیم! یاد مان هست چگونه در بحرانی ترین زمان نوجوانی و جوانی  به ما گوشزد می کردند که چگونه باید رفتار نمائیم و با خواندن چند بیت شعر ساده اما گویای روش درست زندگی کردن حتی درست نگاه کردن را به ما می آموختند! چقدر محتاط بودند  که حلال خدا را حرام نکنند و لقمه های سالم  بر سر سفر ها بیاورند. کم بود اما حلال بود زلال…مادرم  با لهجه  شیرین شیرازیش میگفت : ننه اگه بزنی در کسی میزنن درت…منظورش این بود که اگه به دنبال ناموس  و مال کسی بیفتی بزودی نگاه نامحرمی به دنبال ناموس و یا مالت خواهد افتاد!شاید بد نباشد به گذشته خود با دقت بیشتری نگاه بیندازیم همان زمان که یک کانال تلویزیونی داشتیم و صبح ها ی جمعه با صبح جمعه با شما می خندیدیم.از الگو های تربیتی که در کنارمان بودند بهره بگیریم اگر ما به آنها احترام بگذاریم فرزندانمان نیز می آموزند که به ما احترام بگذارند و بدانیم که دیر یا زود پدر بزرگ و یا مادر بزرگ خواهیم شد…

ارادتمند

جعفر صابری

 

 

[ چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ ] [ 17:53 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

دو دقیقه با جعفر صابری…

نمایش نامه پانتو میم با بازی جعفر صابری در سال 1357

این نمایش نامه که اسمش را یادم رفته دوستان مرکز تربیت معلم دامغان کارگردانی کردن و در سالن دبستان کورش کبیر دامغان در سال ۱۳۵۷ اجرا شد از بچه های بازیگر من دوستانم ناصر ایروانی منش همان که کنارم ایستاده و علی کنعانی عزیز یادم هست و چقدر دلم برای این دو دوست بخصوص علی کنعانی تنگ شده…

 

پشت صحنه تاتر برزخ نوشته و کار گردانی جعفر صابری 1362

نمایش نامه برزخ را در همان سالهای ۱۳۶۲ یا ۱۳۶۱ نوشتم و کار گردانی هم کردم در این صحنه که سر کلاس درس است آقای حمید گودرزی و دوست عزیز دیگرم که نامش را فراموش کردم در حال تمرین هستند این دوست که نامش را فراموش کردم همان روزها از ما جدا شد و رفتن فردیس کرج برای زندگی …حمید گودرزی هم با ما به جبعه نیامد و فکر می کنم پزشک شده است اما از میان بچه های که با ما آمدن .علی مرادی – محمد حاج بابائی – تقی جانقلی و… دو عزیز دیگر که بعد ها شهید شدن بودند که علی شریفی در گروه سرود و مسعود حیدری که تدارکات بود…جالب این است که دوستان زیادی بودن ولی محمد حاج بابائی و علی مرادی و بخصوص تقی جانقلی که از کار کنان بانک مرکزی است بهترین بازی را داشتند البته باید یادی هم از خلیل گرگ وندی کنم که آلی بود و اما علی مرادی که که سالها است در کشور رومانی زندگی می کند و بسیار دوست عزیزی است …اما دکتر محمد حاج بابائی از همه باصفا تر است و بعد از بازگشت از اسارت پزشک بسیار قابلی شده که در رشته دندانپزشکی فعالیت می کند …شکر خدا هنوز رفیق هستیم…

این نمایش نامه به همراه چند کار دیگر مانند موجزه – توابین و…در سال ۱۳۶۲ با کمک امور تربیتی منطقه ۱۶ تهران و کمیته فر هنگی جهاد سازندگی که آن روز ها هنوز وزارت خانه نشده بود ( در بهمن ۱۳۶۲ وزارت خانه شد و آقای فوزش وزیر شد) ما در جبعه بودیم روز های خوبی بود کمیته فر هنگی جهاد در همین میدان انقلاب بود ساختمان جهاد حالا شده گاج و آقایان شهید سید مرتضی آوینی – فرجال ا… سلحشور و محمد نوری زاد هم اتاقی های من بودن…ما رفتیم و در محور غرب کشور این بر نامه های هنری را در ده فجر برای رزمندگان اجرا کردیم. یادش بخیر…

 

تمرین تاتر قندیل در سال 1368 تهران پارک خزانه…

نمایش نامه قندیل را در سال ۱۳۶۵ نوشته شد .که از جریان فلسطینی ها و زندگی آنها و چریک های مسلمان در سالهای ۱۹۶۷ تا ۱۹۶۹ بیان می کند.

این نمایش نامه در آن سال اجرائ نشد چون خرداد همان سال امام خمینی رحلت نمود . این کار قرار بود با همکاری نیروی هوای سپاه پاسداران در سال ۱۳۶۸ اجرائ شود که نشد ولی در سال ۱۳۷۶ اجرا شد من خوشحالم که یک تاریخ خوب و مستند از آن روز ها را به تصویر کشیدم.

در این صحنه آقایان علی سپهری – امیر قاسمی – قاسم حنجانی و خود من هستیم و دختر ک بازیگر دوشیزه فتانه تاجیک است…

جعفر صابری

 

برگزاری نمایشگاه نقاشی از کار های جعفر صابری در سال 1359 کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دامغان

برگزاری نمایشگاه نقاشی از کار های جعفر صابری در سال 1359 کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دامغان

 

دو دقیقه با جعفر صابری…

مجله:سلام

جعفر صابری: سلام از ما است…

مجله:چه خبر؟

جعفر صابری : سلامتی

مجله : طاعات و عبادات قبول

جعفر صابری: و همچنین شما و همه آنها که دلشون با روزه دارا بود و یا روزه بودن…

مجله:یک خاطره گوتا برامون بگین؟

جعفر صابری :دیروز در اتوبان یک پوستر دیدم از تاتری که آقای رضا حداد کارگردانی کرده فکر می کنم کار خوبی باشه و امید وارم بتونم برم ببینم اگه بلیطش را بهم بدن…

مجله: این کجاش خاطره بود؟

جعفر صابری: آه حق باشماست .خاطره از خود رضا حداد است از سال های دور شاید بیست و چند سال (۱۳۶۵) قبل و تاتری که من نوشته و کارگردانی کرده بودم به نام غریان مصر که در تالار شهر داری شهر آباده اجرا شد و آقای رضا حدا نقش وزیر عظم را در آن اجرا می کرد همچنین سید حسین آزادی – مهدی کارگران -عظیمی و خیلی های دیگر که با پوزش نام شان در یادم نیست ولی امید وارم هر جا هستند مانند آقای رضا حداد موفق و پیروز باشند .

این ه عکسی از شب آخر ا آن تاتر است …

مجله: دیگه چه خبری…

جعفر صابری:امروز هم در کتابخانه خودم دیدم بیشتر داستان های مجموعه کتاب عشق ممنوع را در همان سالها نوشته بودم از جمله پسر همسایه و یا هنوز از خواب بیدار نشده و یا خود داستان عشق ممنوع را…روز های خوبی بود…

[ چهارشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 19:26 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

دست ها…از زنده یاد فریدون مشیری

از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

– دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل كنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را كه شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس كه نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

– هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست كه هست !

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به كار ،

كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی كه به هم پیوسته است !

به یقین ، هر كه به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است !

دست در دست كسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست كسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست كسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها كه بیان می كند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند كه از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ

پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !

لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینك ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است كه ما

تیرهامان به هدف نیك رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

 

 

[ شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 16:42 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری :آخه من عاشقشم…

جعفر صابری :آخه من عاشقشم…

 

آخه من عاشقشم…

هیچ چیز بد تر و دلگیر تر از این نیست که کودکی را از آنچه دوست دارد جدا سازیم و دردناک ترین لحظه ،لحظه ای است که او با تمام علاقه و عشقش به آنچه دوستش داشته نگاه می کند و دست تقدیر، او را از آن جدا می سازد حال این عشق می تواند اسباب بازی و یا یکی از والدین او باشد .می تواند خانه و یا حتی یک برگ کاغذ باشد که رویش تصویری به یاد گار گذاشته شده…عشق آن کودک به آن چیز به حدی است که وجدان هر انسان صاحب دلی را به درد می آورد و این نه برای فرزند انسان بلکه حتی برای خود انسان هم در بعضی مواقع بشدت پدید می آید که بدان چیزی که امید و دل خوشی داشته جدایش می سازند…و جالب است که بدانید این نه برای بشر که برای بیشتر موجودات حسی آشنا است .حس مالکیت و حس دوست داشتن و عشق ،بله حتی جانوران هم حس مالکیتی بر آنچه دارند پیدا می کنند و قلمرو خود را مشخص می کنند تا مورد تجاوز قرار نگیرد و گاه جانشان را در راه عشقشان از دست می دهند…اما همه ی این ها بدان دلیل است که دل بریدن را هم بیاموزیم که دل از عشق بریدن هم گاه ماورای عشق است…فرزند ،خانه ، ماشین ،ثروت و هر چیزی که چون جلبرگ های کنار رود زندگی ،چنگ به وجود مان می زند و ما را وا می دارد تا زمانی از حرکت با رود زندگی بایستیم نه اینکه به اینها بی تفاوت باشیم اما عشق به آنچه به سادگی از دستمان خواهد رفت جز خستگی برای پنجه هایمان به همراه نمی آورد چراکه باید مدام آنها را از خود دور نسازیم! رفتن و بزرگ شدن ،رفتن و رسیدن به دریا و اقیانوس همان مسیری است که جز با گذشت از آنچه دوستش داریم فراهم نمی شود…این را آن کودک نمی داند اما وقتی بزرگ شد و دید که لباس کودکی چقدر برایش کوچک شده خواهد دانست که چقدر اندیشه و ذهنش بزرگ تر شده است!این همان دانش و اندیشه ای است که امروز باید بدان بیندیشیم که بزرگ شده ایم …گاه چون کودکان برای آنچه بدان دل بسته ایم به هر کاری دست می زنیم دروغ کمترین آن است حرص زشت ترین آن و تهمت و خیانت همه و همه بر خاسته از همان دلبستگی های کودکانه ماست که چون جلبرگ کنار رود زندگی به وجود ما نزدیک است و این ما هستیم که بدان چنگ زده ایم و نه تنها با رود زندگی در جریان نیستیم که بزرگ هم نشده ایم و در کودکی خود مانده ایم و افسوس که گاه با همین کودکیمان دست و پای دیگری را هم می گیریم و آنها را نیز از ادامه زندگی وا می داریم.اگر به دادگاه و محکمه ها سری بزنیم انباشته است از افرادی که در گیر کودک درونشان هستند و همواره پنجه در زندگی دیگری فرو می برند و او را نیز از زندگی وا می دارند حال در این جریان زندگی نه تنها باید از چنگ خواسته های درونی خود نجات یابیم گاه باید از چنگ این گونه افراد هم خود را نجات دهیم…و این گونه است که وقتی به پشت سر نگاه می اندازیم می بینیم چقدر از عمر گران بهای خود را صرف چه چیز های بی ارزشی کرده ایم …شادی حق هر انسانی است که خدا وند خلق کرده و این خود ماهستیم که باید بیندیشیم و شادی را به خود هدیه کنیم…به امید شادی و کشف عشق واقعی برای فرد فرد شما عزیزان و خودم…

عیدتان مبارک

جعفر صابری

[ شنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:9 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:سکه ها همیشه سرو صدا می کنند…

 

 

سر مقاله :جعفر صابری

سکه ها همیشه سرو صدا می کنند

در زمان کو دکی و نوجوانی و حتی جوانی ،مرحوم پدر خیلی کم فرصت می کرد با من به گفت و گو بنشیند تا اینکه من راهی جنگ شدم جوان بودم و سر شار از شور و نشاط …مطلع شدم پدر نیز به جبهه آمده به دیدنش شتافتم و با تعجب از او سؤال کردم شما که بازنشست شده اید چرا به جبهه آمده اید ؟ او لبخندی زد و گفت تمام طول خدمتم از ملت حقوق گرفتم که اگر روزی کشورم مورد تهاجم قرار گرفت از آن دفاع کنم و امروز روز دفاع است…هم خوشحال شدم و هم دلم گرفت چرا که توقع داشتم بگو ید تو که تنها فرزند پسرم بودی آمدی چطور طاقت دوری تو را تحمل نمایم …اما او این حرف را نزد و وقتی دید من کمی دلگیر شدم مرا در آغوش گرفت و گفت: پسرم اینجا همه پسر های من هستند و من درکنار آنها تو را همیشه در کنارم احساس می کنم…جنگ تمام شد سردار حاج مهدی اسدی که آن روز ها فر مانده لشکر 33 المهدی بود و این روز ها مشاور حضرت آقا بار ها به مر حوم پدر گفته بود از خدا می خواهم که در بستر نمیری !پدر اربعین سال 1384 در محل کارمان با داشتن زخم هایی از آن روز های دفاع مقدس فوت کرد ،در آن زمان من ایران نبودم …وچند روزی طول کشید که خود را به ایران برسانم ..در طول پروازم به ایران به لحظاتی فکر می کردم که می توانستم با پدر باشم ولی نبودم و بعد نشستم و به چیز هایی فکر کردم که پدرم به عنوان اولین معلم زندگیم به من آموخته بود و من فراموش کرده بودم.از روزها و شب هایی که به همراه خودش در کودکی مرا به ماموریت های گو نا گون می برد و با مردم روستا ها آشنا می کرد هرگز پدرم به خانه کسی برای رسید گی به پرونده ها پا نمی گذاشت و همواره به حسینیه و یا مساجد روستا ها می رفت رسید گی و ثبت پر ونده ها را در حضور شاهدان و در همان محل حسینیه انجام می داد و صورت جلسه می کرد. او ژاندارمی بود که بشدت لباس و شغلش را دوست داشت .هر گز نهار و شام کسی را در زمان خد مت نمی خورد و مادرم برای او و راننده اش بقچه ای از خوراکی تهیه می کرد تا او با خودش ببرد و این طور من شاهد رفتار او بودم .در سیستمی که بسیاری از افراد نظام به ظلم و ستم به مردم می پرداختند کم نبودند افرادی وظیفه شناس چون مرحوم پدر …گرچه پدر را همان زمان ،تبعید کردند و سالها از دریافت درجه عقب افتاد وبعد از انقلاب که درجه هم گرفت از طرحی برای بازنشستگی استفاده کرد و زمان فرماندهی قوای بنی صدر از نظام جدا شد .اینها را گفتم که به بعضی کلمات کوتاه ولی حکیمانه پدر اشاره کنم .درسهایی که بعد ها در زندگیم بسیار تأثیر گذاشت . خوب یادم هست علی رغم تمام تجربه و تخصصش در نظام شروع کارش در جبهه بعنوان یک راننده ساده بود و خیلی زود به مسئول آموزش و بعد معاون گردان و بعد مسئول گردان و حتی مسئول محور در خط مقدم فاو رسید . وقتی از او پرسیدم چرا خودش از توانایی هایش نمی گوید و اجازه می دهد تا دیگران به این تجربه و تخصص ها پی ببرند جمله ای گفت که شاه بیت این سر مقاله است .چرا که در این روز ها که صحبت از انتخاب مدیر و مسئول و وزیر و مدیر کل است ،او و امثال او که عاشق نظام و کشور بودند این گونه می اندیشیدند:

سکه ها همیشه سرو صدا می کنند…

اما پولهای کاغذی همواره ساکتند.

پس وقتی ارزش شما زیاد می شود،

ساکت و فرو تن باقی بمانید.

 

جعفر صابری

تقدیم به رئیس جمهور محترم و منتخب مردم

[ چهارشنبه نهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 17:34 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری/زنگ ورزش

 

 

سرمقاله :جعفر صابری

زنگ ورزش

با توجه به اینکه تعطیلات تابستان رو به اتمام است و خیلی زود مدارس باز می شود لازم دیدیم توجه مسئولین و بخصوص مسئولین ورزش و آموزش و پرورش را به یکی از مهمترین مباحث رشد جامعه جلب نماییم .اگر اعتیاد و معضل های اجتمایی در کشور قابل توجه است اگر بزهکاری های جامعه رو به افزایش است و اگر می خواهیم کاری اساسی برای نسل آینده کشور بنماییم که قابل ستایش باشد و از طرف دیگر در جهان هم حضوری درخشان در بخش ورزش داشته باشیم باید این مهم را جدی بگیریم.

توجه به ورزش بخصوص ورزشهای انفرادی از اهمیت فوق العاده ای بر خوردار است شاید بد نیست بدانید در انگلیس هم که مهد فوتبال است کمتر از سه میلیون نفر به این ورزش توجه حرفه ای دارند ولی بیش از شش میلیون نفر حرفه ای به ورزشهای انفرادی مشغول هستند …

با کمی دلسوزی می توان به وضع ورزش کشور سامانی درست وحسابی داد. که ابتدا تعامل مسئولین ورزشی و آموزش و پرورش کشور را می طلبد. جای بسی تأسف است که مدارس و مکان های ورزشی ما نیز چون مساجدمان تنها در ساعات و زمان های خاص دربشان برروی مردم گشوده می شود!

بر خلاف خیلی ها که عتقاد دارند ما مکان ورزشی کم داریم می گوئیم ما نه تنها این گونه مکان ها را کم داریم بلکه فر هنگ استفاده درست از آنچه هم داریم را نداریم!

توجه به ورزشهایی مانند دو میدانی ژیمناستیک و ورزشهای رزمی که تکیه بر توانایی های شخصی دارد و در پرورش جسم و جان فوق العاده مهم است را نباید فراموش کرد.

کشور ایران با گستردگی ارزشمندش و دارا بودن چهار فصل همزمان ، کشوری بی نظیر است که می توان از هر گوشه اش قهر مانانی را در جهان سربلند نمود. ورزش خلاصه به فوتبال و یا کشتی نباید باشد که توجه مسئولین و جوانان را به خود جلب سازد …چرا از سابقه و تجربه قدیمی های ورزش بهره مند نمی شویم که سالها حضور شایسته ای در میادین ورزشی داشته و دنیایی از تجربه هستند.

مشکلات زنگ ورزش در ایران

آقای احمد رجایی : مفهومی به نام (زنگ ورزش ) در مدرسه ها ، از دیرباز با تصویری از یک زنگ اضافه در خوش بینانه ترین حالت جست وخیزی در حیاط مدرسه و عموما انجام تکالیف باقی مانده زنگ فراغت و درد دل به ویژه در کلاس های دخترانه بوده و گاهی مجالی برای توفیق تعطیلی کلاس ،این همه در حالی است که سنگ بنای ورزش ،سلامتی ،تحرک و شادابی از همین سال های پایه آموزشی تا بالا ادامه می یابد.

غربت زنگ ورزش در مدارس

اما سوی دیگر قضیه بعد سخت افزاری ورزش مدارس است . اختصاص بودجه و امکانات و برنامه ریزی ورزش مدارس یکی از نکات اساسی بهبود و گسترش تربیت بدنی مدارس است. آقای حمید اولیایی فر کارشناس تربیت بدنی به میانگین سرانه ورزش برای هر دانش آموز اشاره می کند که عبارت از 500 تومان در یک سال است که البته این میزان از سوی استاندار هر استان تعیین می شود و ممکن است در برخی از استان ها به هزار تومان و البته در برخی استان ها به 460 تومان برسد. در این میان وجود فدراسیونی به نام فدراسیون دانش آموزی به ابعاد ورزش قهرمانی دانش آموزی اشاره دارد . از کارکردهای این فدراسیون می توان به تعیین رشته های بیشتر در مسابقات دانش آوزی کیفیت مسابقات و استقرار دانش آموزان در استان های محل اجرای مسابقات و کمیت و کیفیت ورزش قهرمانی مدارس در کل اشاره کرد.

ایشان به این نکته می رسد که فدراسیون به مجموعه ای اطلاق می شود که دارای اساسنامه مشخص باشد اما متاسفانه از آنجایی که فدراسیون ورزش دانش آموزی از قبل نیز فاقد چنین اساسنامه ای بوده اعتبار لازم به این فدراسیون هنوز اختصاص نیافته است . این در حالی است که این فدراسیون برای برگزاری مسابقات قهرمانی ورزش دانش آموزی به پنج میلیارد تومان اعتبار مستقل نیازمند است .

مربی ورزش

هم اکنون 140 هزار مدرسه در سطح کشور داریم و هر مدرسه نیازمند یک نیروی تمام وقت در بخش تربیت بدنی است، اما در حال حاضر 36 هزار مربی و معاون پرورشی در مدارس مشغول به کارند که بر این اساس به 90 هزار مربی دیگر نیاز است . در حقیقت کمبود مربی به عنوان یکی از چالش ها ی اصلی در تحقق افزایش ساعات درس تربیت بدنی عنوان می شود. به نظر می رسد فقر حرکتی دانش آموزان و محدود بودن فضا امری است که در آموزش و پرورش به آن اذعان می شود. از همین روست که معاون تربیت بدنی این وزراتخانه تاکید میکند . نیاز شدید دانش آموزان به جنب و جوش و فعالیت بدنی دلیلی بر جذب نیروهای متخصص تربیت است . این در حالی است که 26 هزار فارغ التحصیل دوره های کاردانی و کارشناسی تربیت بدنی در سطح کشور وجود دارند . اما مجوز جذب آنان به عنوان معلم ورزش در مدارس داده نشده است . در حالی که در برنامه چهارم توسعه ساخت دو هزار سالن ورزشی روباز و سرپوشیده در مدارس کشور پیش بینی شده مدارس کشور با محدودیت شدید فضای ورزشی درگیر هستند. این در حالی است که در صورت عدم اختصاص اعتبارات لازم برای ارتقا سرانه فضای ورزشی سرپوشیده و سرباز مدارس این طرح ناکام می ماند.

آقای حسین جعفری کارشناس مسوول توسعه و تجهیز فضاهای ورزشی با اشاره به سرانه 16 سانتیمتری فضاهای ورزشی دانش آموزان می گوید : 11 سانتیمتر از این فضاها روباز وباقی آن فضای سرپوشیده است که در کل تا پایان برنامه توسعه چهارم باید به یک متر مربع برسد. در مدارس ابتدایی 10 کلاسه به بالا و مدارس راهنمایی و متوسطه شش کلاسه باید فضاهای سرپوشیده وجود داشته باشد . همچنین برای مدارسی که دارای مساحت 18 در 40 متر مربع هستند باید چمن مصنوعی ورزشی کشت شود .

از سویی ورزش مدارس به تصحیح تفکر ورزشی در مدارس نیز نیازمند است . چنانچه اهمیت ندادن به ورزش و تبدیل آن به ساعت هایی برای درس با تکالیف عقب ماند حکایت از ان دارد . ورزش صبحگاهی و اهمیت آن یکی از اولویت های دیگر برنامه های مدارس می تواند باشد که خود پیش نیاز ورزش هفتگی است. اهمیت بهبود و ارتقای ورزش مدارس هنگامی بیشتر مشخص می شود که بدانیم زیر مجموعه چنین مساله ای 18 میلیون دانش آموز از سنین هفت تا 18 سال هستند. فقر حرکتی اضافه وزن ضعف و کم بینه گی کوتاهی قد و حتی نارسایی یادگیری همگی از کم تحرکی و عدم توجه به ورزش ناشی میشود. با وجود روش های نادرست غذایی بازی های ساکن نشستی و کامپیوتری زندگی آپارتمانی والدین شاغل و… در اولویت قرار دادن و بازنگری به ورزش مدارس از ضرورت های حتمی حوزه آموزش و پرورش با همکاری دیگر نهادها و سازمان های مربوط است و البته در این میان نقش سخت افزاری بودجه و اعتبارات لازم انکارنشدنی است .

آسیب شناسی توسعه ورزش در کشور

دکتر رضا قراخانلو عضو هیات علمی دانشگاه تربیت مدرس و رئیس سابق المپیک ایران به یکی از مهمترین راه کارهای آسیب شناسی ورزش در ایران را یافتن رویکرد جامعه شناسی در این زمینه دانست .

وی در آغاز سخنانش مساله اهمیت ورزش را مورد توجه قرار داد و در این رابطه اشاره کرد: ورزش به نوعی زبان مشترک بین همه مردم فارغ از هر گونه تفاوت نژادی و زبانی به شمار می رود از سوی دیگر این نهاد اجتماعی از ظرفیت بالایی در حوزه تربیتی و فرهنگی برخوردار است . در عین حال ورزش وسیله ای مناسب برای پر کردن اوقات فراغت بوده و حتی در درمان بسیاری از بیماریها نیز نقش موثر ی ایفا می کند . به عنوان نوعی دیدن مدنی به شمار می رود چرا که مسائل اخلاقی و انسان ساز فراوانی در آن وجود دارد . علاوه بر این ورزش یکی از مهمترین دروازه های گفت و گو با سایر ملت دولت هاست واز این نظر توجه به آنها از اهمیت بالایی برخوردار است.

قراخانلو در ادامه با تاکید بر اهمیت ورزش بهعنوان یک نهاد اجتماعی در جامعه و تاثیر گذاری ان در ابعاد مختلف زندگی انسانها خاطرنشان کرد که ورزش می تواند در ساختار جامعه و جهت دادن به آن نیز نقش بسزایی ایفا کند .

وی در بخش دیگری از سخنرانی خود به بررسی وضع ورزش در کشور و علل توسعه نیافتگی آن پرداخت او در این باره چگونگی مدیریت ورزش در کشور بزرگی مثل ایران را بسیار مهم دانست و گفت: بر خلاف تصورهای اولیه به خصوص در سال های اول انقلاب مدیریت در ورزش حتی کم اهمیت تر از مدیریت نفت و آب نیست و البته در این زمینه نیاز شدید به مدیریت اطلاعات در جامعه احساس می شود.

در اینجا لازم می دانم به نقش مهم کارشناسان با تجربه و متخصصی که دلسوزانه در رفع این مشکلات طرح های سازنده و کاربردی دارند اشاره نمایم و از مدیران کشور دعوت کنم از ایشان برای بهبود این مهم بهره مند شوند. ما به همین بهانه پای درد دل یک پیشکسوت ورزش قهرمانی و یک جوان ورزشکار نشسته ایم که خواندنش بی لذت نمی باشد.باز هم ما عرض می کنیم بدلیل تحقیق و مطالعه ای که در این خصوص داشته ایم صمیمانه در خدمت مسئولین هستیم تا آنچه به دست آورده ایم به ایشان تقدیم نمائیم.

[ چهارشنبه نهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 17:32 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری در خصوص رنگ و رنگ شناسی در عکاسی

جعفر صابری در خصوص رنگ و رنگ شناسی در عکاسی

فصل اول

1- رنگ وعكس رنگي

عكس رنگي در برابر عكس سياه وسفيد ابزار كاملا ً تازه اي است ،كه شايسته است بطور كا مل صحيح به كار گرفته شود . هنگامي كه به عكس بر داري رنگي مي پردازيم ، مايليم تصويري تازه و متفاوت به دست آوريم . رنگ نياز هاي خود را دارد وبايد نخستين دغدغه عكاس باشد . رنگ بعد تازه اي از آفرينش هنري را در عكاسي وارد كرده و عنصر تازه اي را براي آن به همراه آورده است كه هنوز به صورت بسيار بدي بو سيله اغلب عكاسان درك مي شود . براي ثبت يك تصوير رنگي زيبا بايد با دو نوع رنگ از نظر جنس به خوبي آشنا شويم :

رنگ هاي شيميايي كه شناخت آن با زيبا شناسي و تركيب بندي رنگ تصوير ارتباط دارد .

رنگ هاي نوري كه آشنايي با خواص فيزيكي آنها براي ثبت صحيح رنگ بر روي مواد خواص عكاس كاملاً ضروري مي باشد .

ادامه مطلب

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 16:1 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری :نگاهی به تاریخچه مطبوعات…

 نوشته ای از جعفر صابری

نگاهی به تاریخچه مطبوعات …

کوتاه

 

مطبوعات: بطور اعم ارتباط دهنده  گذشته با حال و آینده و در واقع اوراقی از تاریخ اند که رویدادها

 

را درخود ثبت و به آیندگان منتقل می سازند.

تاریخ روزنامه نگاری: درواقع از زمانی آغاز می گردد و به دوره ای بر می گردد که کتابت آغاز شده است و تاریخ کتابت به روایتی تا 70000 سال می رسد، از آنجا که فرهنگ و تمدن اندوخته های فکری و معنوی بشر است که بوسیله کتابت از نسلی به نسل دیگر رسیده است خط و کتابت عامل انتقال دهنده افکارواندیشه های بشری است.

آثاری از نوع نوشتاری و خطوط ابتدایی و در واقع نوعی نقاشی ژئومتری، هندسی مربوط به 20 تا 40 هزار سال قبل ازمیلاد در نواحی آلتامترای اسپانیا و لاسکوی فرانسه به دست آمده است.

 

اولین نوع خط:

اولین مرحله نوع خط را می توان خط هیروگلیف = خط مقدس را از مصری هاکه خط تصویری یا PICTOGRAPHY بوده است، دانست.

مرحله دوم: پندارنگاری، اندیشه نگاری = IDEAGRAPHY دانست.

مرحله سوم: الف بایی = ALPHA BETA می باشد.

فینیقی ها یا سامی ها که در ناحیه سور وصیدا که لبنان امروز و در جبل عامل است خط را به مرحله تازه وارد کردند و هم اینکه تمدن عظیمی را بوجود آوردند بدین صورت که از هزاران حروف تصویری و پنداری 36 حرف و پندار پدید آوردند.

سومری ها خط میخی را پدید آوردند که بالغ بر 1000 حرف بود.

آشوریها خط را به 500 واحد تقلیل دادند.

لوح گلی مربوط به 1800 سال قبل از میلاد از سومری ها بدست آمده است که میتوان به عنوان اولین سند روزنامه نگاری تلقی کرد. بدین استدلال که این سند برای مردم خوانده می شده است تا در مقابل حوادث پیش آمده عکس ا لعمل نشان دهند.

 

پایه گذار تشکیلات اداری و سازمان و روابط عمومی را می توان به دوره هخامنشی ربط داد. زیرا این دولت تشکیلات عظیم و پیچیده ای را در امپراطوری عظیم خود بوجود آورد، کتیبه ای از این دوره به جا مانده است با نقش هایی از داریوش که فرمان هایی روی ان نوشته و ملت های بسیاری را تحت فرمان خود قلمداد کرده است به واسطه 3 اختراع بوده است:

1-    صنعت کاغذ

2-    چاپ

3-    ساعت

و مخترع هرسه را چینی ها قلمداد می کند و در کاغذ و چاپ شکی وجود ندارد نوشته اند که شخصی به نام تایی لون خمیر کاغذ را اختراع کرد که این اختراع را از نظر دیگر ملت ها دور نگه میداشتند تا اینکه در سال751 م-134 ه  در کنار رود تالاس از مسلمانان شکست سختی می خورند و از بین اسیران چینی 2 تن طرز تهیه کاغذ را به مسلمانان یاد می دهند و از آنجا که مسلمانان طالب علم و عاشق یادگیری بودند به سرعت یافته های خود را جامعه عمل پوشانده، اولین کارخانه کاغذسازی را در سال 139 ه  در شهر سمرقند بوجود آوردند. و بدین صورت صنعت کاغذ سازی که تا آن زمان پوشیده بود بوسیله مسلمانان اشاعه یافت و احتمال اینکه از طریق مسلمانان به اندلسن  و شبه جزیره ایبری یا اسپانیا رفته باشد و یا اینکه از طریق عثمانی ها به اروپا سرایت کرده باشد. آنچه از تاریخ ساخت کاغذ در اروپا بدست آمده مربوط به سالهای 1200 میلادی که در شهر لوزان یک کارگاه کاغذسازی بوده است و تا اینکه در سال 1823 تحول عظیمی در این صنعت بوجود آمد و شیمی دان سوئدی از سلولز چوب کاغذ را بدست آورد که امروزه ساخت آن معمول است.

 

 

چاپ

 

چینی ها اولین کسانی بودند که صنعت چاپ را اختراع کرده و آن به نوعی چاپ برگردان در سال 100 قبل از میلاد دست یافته بودند، و اولین اسکناس را که به آن چاو = چاپ گفته می شد ابداع کردند و در جهان اسلام و دوره مغول به کی خاتون در سال 682 ه پیشنهاد شد که بعد از انتشار آن بازرگانان ایرانی و جهان اسلام اعتراض کردند و دست از کار کشیدند که نهایت به جمع شدن آن انجام شد.

در اواخر قرن 13 م با توجه به اینکه صنعت چاپ به دنیای اسلام و از سرزمین های اسلامی به اروپا کشیده شده بود مردی به نام لوران کاستر از اهالی آمستردام در کارگاه خود به جای تخته چاپ از فلز استفاده کرد و شاگرد وی به نام یوهاگوتمبرگ از اهالی آلمان حروف را به صورت جداجدا در کنار هم گذارد و در واقع پایه اول صنعت چاپ در جهان را گذارد.

روزنامه نگاری در کشورهای گوناگون:

بنا به قولی روزنامه ای که امروز مطرح است اولین بار ونیزی ها ابداع کردند و نام آن را GAZZAETA که ایتالیایی شده کلمه غازی است و غازی به معنای مردجنگ نهادند و این در سال 1477 م بوده است چرا که مردم و نیز وجنوا عموما بازرگان پیشه بودند و بر آبها و شاهراه های آبی حکومت می کردند همچنانکه مردم آلمان خشکی ها را در دست داشتند و بعدها ونیزی ها جای خود را به انگلستان دادند و تجارت جهان بدست انگلیس افتاد و راههای آبی نیز در اختیار آنان بود. درسال 1452 م قسطنطنیه که مرکز بیزانس و روم شرقی بود بدست عثمانی ها از صفحه جهان محو گردید و این سرآغاز عصر جدید شد بطوریکه در 1492 م کشف آمریکا توسط کلمپ صورت گرفته گرچه روایات و اسنادی دال بر اینکه مسلمانان قبلا به آمریکا رفته اند وجود دارد. پس اولین روزنامه تک برگی به نام گاز تا توسط ونیزی ها که حوادث جنگ را می نوشتند انتشار یافت، کشور آلمان را نیز به عنوان کشور ژورنالیست یعنی روزنامه نگاری می شناختند و اولین روزنامه 2 برگی در سال 1615 م در شهر فرانکفورت به نام فرانکفورت جورنال بوجود آمد و نشریافت و قبلا نیز در سال 1516 م هم روزنامه را در شهر فرانکفورت دایر کرده بودند که پس از چندی به دلایلی تعطیل شده بود. روزنامه دیگر نیز در سال 1616م در فرانکفورت بدست رقبای گروه اول انتشار یافت به نام فرانکفورت جورنال اورمات پست زایتینگ.

 

روزنامه نگاری در انگلستان:

بعد از اینکه پادشاه انگلیس در سال 1099 م حق خود را به نام ماگناکارتا = قانون کبیر به مردم واگذار کرد این کشور معنی دموکراسی را چشید و به دنبال آن دو مجلس عوام و سناد بوجود آمد که از ویژگیهای مهم تاریخ انگلستان و تجربه دمکراسی دراین کشور محسوب می شود و به دنبال آن در سال 1618 م فردی به نام ریچارد، قانون اساسی انگلیس را زیرپا گذاشت و دیکتاتوری را به مردم تحمیل کرد و در مقابل وی مردی به نام کرامول که یکی از سرداران ریچارد بود قیام کرد و وی را در سال 1624 م در مقابل مردم گردن زد. بدینصورت بعد از کرامول دوباره مجلس سنا و عوام راه خود را ادامه داد و دموکراس به کشور بازگشت که بعدها در سال 1788 در این کشور روزنامه ای به نام تایمز = وقت، یا شاید برگرفته از رودخانه تایمز گرفته شده است که ابتدا با تیراژ هر 3 روز 12 هزار نسخه بود و یکی از کارهای مهم این روزنامه بکارگیری نویسنده ای صاحب نام به نام دانیال دفورا نویسنده کتاب رابینسون کروزه بود.

کشور فرانسه به لحاظ موقعیت استراتژیک و مسایل سیاسی وبه عنوان سمبل اروپا بود نام فرانسه از نام فرانک ها گرفته شده و واژه فرنگ در فارسی به کسی که به اروپا می رفت، میگفتند فرنگ رفته است. کسی که توانست به فرانسه عظمت بدهد لویی، چهاردهم بود. وی وزیری به نام کاردینال دلشو داشت که باعث رشد فرانسه شد، دوره لویی را عصر طلایی فرنسه می گفتند. از دانشمندان معروف این کشور می توان از ولتر و منتسکیو- رنه دکارت- روسو و مولیر و غیره نام برد انقلاب کبیر فرانسه سر فصل دوره رنسانس در اروپا نیز بود که در سال 1789 رخ داد. ناپلئون را می توان فرزند انقلاب کبیر فرانسه دانست. وی انقلاب را میخواست به جهان صادر کند، و زیر بنای جمهوری ها در دنیا از فرانسه است. بعد از ناپلئون، روزنامه های فرانسوی متأثر از روزنامه های انگلیسی بودند و به روزنامه گازت می گفتند. اولین روزنامه فرانسه به نام گازت دوفرانس بود که 3 صفحه داشت، اخبار داخلی و خارجی و قیمت اجناس را می نوشت.

 

وضعیت روزنامه های آمریکا،اشاره:

به سرزمین آمریکا آتازولی هم می گفتند که شامل ایالات متحده: کانادا و مکزیک می شود. آمریکا در سال 1776م از انگلستان جدا شدند و جرج واشنگتن رئیس ایالات متحده آمریکا شد، روزنامه نگاری آمریکا بعد از فرانسه بود، آنان مطالب مربوط به جنگ استقلال را در روزنامه منعکس            می کردند. و در شهر بوستون روزنامه ای را منتشر کردند به نام بستون نیوز لتو= کاغذ اخبار بوستون.که از روزنامه های انگلیسی بهتر بود که در واقع نوعی ژرنالیسم جنگی بود که تا به حال باقی مانده است.

وضعیت روزنامه های روسی، اشاره:

روسیه آخرین کشوری بود که بعداز اروپا به وضعیت نوزایی دست یافت و در واقع روسیه اصلی شامل: روسیه، بیلوروسیه و اکراین بود و از اقوام اسلام که فرهنگ روسی داشتند. روسیه اصلی شامل پترزبورک که بعداً به نام مسکو تغییر نام داد و این کشور به لحاظ توسعه طلبی چون نتوانست از طرف اروپا پیشرفت کند به جنوب روی آورد و بسیاری از شهرهای ایران را از چنگ پادشاهانی جاهل و ضعیف قاجار بیرون آورد.

 و این تصرفات در زمان ناصرالدین شاه و فتحعلی شاه وبا تحمیل دو عهدنامه گلستان و ترکمانچای صورت گرفت. پطر که خواب و خیال تصرفات بیشتری را در سر داشت، عده ای از دانشجویان روسی را به اروپا فرستاد و با بازگشت آنان روزنامه نگاری در روسیه از سال 1750م آغاز شد، روسیه چه بعد از انقلاب کبیر و چه قبل از آن هیچگاه از سانسور مصون نماند و انتشار روزنامه روسیه و اتحاد جماهیر شوروی در خفقان بود.

 

وضعیت روزنامه ها در ایران، اشاره:

در دوره قاجار2 گروه 48و27 نفری به فرانسه و انگلیس فرستاده شدند ویکی از فرنگ رفتگان به نام میرزاصالح شیرازی چاپخانه ای آورد و روزنامه ای را منتشر کرد به نام کاغذ اخبار که اخبار ایالاتی و ولایتی و دارالخلافه  و نرخ اجناس را می نوشت و یک نسخه از آن باقی است. میرزا جعفرخان نیز چاپخانه ای آورد که درتبریز به انتشار کتاب پرداخت. دومین روزنامه ایران که پیشاهنگ روزنامه نگاری درایران بود به نام وقایع اتفاقیه بود که با کمک های مادی و معنوی میرزاتقی خان در سال 1266 انتشار یافت و 11 سال منتشر شد و اخبار دارالخلافه را به جز در سال اول زمان امیرکبیر می نوشت و تا شماره 471 منتشر شد. و از این شماره به بعد روزنامه دولت علیه ایران و نیز بعدها با نام روزنامه دولت ایران منتشر شد. ناصرالدین شاه را سلطان صاحبقران به علت اینکه یک قرن حکومت کرد می نامیدند.

درسال1300 اداره سانسور مطبوعات و انتظامات بوجود آمد و میرزا محمد حسن خان اعتمادالسلطنه وزیر مطبوعات شد.

روزنامه های ایران 2 گونه بودند: 1. درون مرزی، داخلی

  1. برون مرزی، خارجی

 

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:52 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری در یک نگاه از زبان خودش

بسم الله الرحمن الرحيم

مصاحبه با جعفر صابری در سال ۱۳۸۷ به مناسبت سی سال کار فر هنگی هنری

 

اولين قدمها

 

تابستان 1357 بود، پدرم را بعلت مخالفت با دولت رژيم پهلوي قرار بود به بدترين نقطه آب و هوايي كشور تبعيد كنند.

بعد از چند روز اقامت در يك مسافرخانه‌ي كوچك در شهر سمنان پدرم بخاطر من و خواهرم رشوي زيادي داد تا بلكه بتواند در همان استان بماند. او را به دامغان تبعيد كردند و ما به دامغان رفتيم.

تنها تفريح ما رفتن به كتابخانه كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان بود و همانجا بود كه با كمك دوستان و مربيان خوبي چون علي وثوقي و آقاي عبدالهي من با كتاب و نوشتن آشنا شدم.

آقاي عبدالهي برايمان داستان مي خواند و ما بايد داستانها را خلاصه مي كرديم و به همراه درك خودمان به او باز مي‌گردانديم.

من چند داستان را تجزيه و تحليل كردم كه مورد توجه مسئولين استان و كانون قرار گرفت و از من خواسته شد كه قصه بنويسم.

موش كوچولو پسرك شجاع از جمله داستانهايي بودند كه من نوشته بودم و پس از ارسال به مركز كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان يك سال بعد از انقلاب پاسخ آنها آمد و من دانستم كه مي توانم بنويسم.

اين نامه‌ها گواهي خوبي است از اين ادعا

 

 

 

 

AkfA

126

 

غروب يك روز زمستاني در سال 1357 بود كه تلفن خانه ما به صدا در آمد ، مرحوم پدرم گفته بود كه بايد من تلفن ها را جواب بدهم. براي همين گوشي را برداشتم . صداي گريه و ناله مي‌آمد و پيام كوتاهي از عموي بزرگم كه بگو بابات به من زنگ بزنه.

آن روزها ايران شور و حال ديگري داشت و هر گوشه‌اش قوقايي بود با پدرم كه مسئول پاسگاه ژاندارمري دامغان بود تماس گرفتم و پيام عمو را به او  رساندم.

ساعتي بعد او آمد منزل و ما همگي راهي تهران شديم.ساعت از 10 گذشته بود . گشتيها در خيابان بودند اما صداي مردم و تكبيرها به گوش مي‌رسيد. هر چند متر يك لاستيك را سوزانده بودند.

پدرم كارتش را نشان مي داد و جريان را مي‌گفت كه مادرش فوت كرده براي همين ما از دامغان به تهران آمده‌ايم . مامورين اجازه عبور مي دادند و ما اينطور با انقلاب به تهران آمديم.

فرداي آن روز من به همراه دو پسر عمه خود راهي خيابان شديم. عباس جديدي كه كوچكتر از من بود و عليرضا كه بزرگتر بود. دور فلكه اول خزانه فرح آباد آن زمان عكاسي چلچله يك دوربين عكاسي آگفا 126 خريديم با يك حلقه فيلم.

اگر چه من دوربين عكاسي داشتم و تا آن زمان هم عكس‌هاي زيادي گرفته بودم اما چون با خودم نياورده بودم بهتر ديدم دوربين را بخرم.

هر سه پولهايمان را روي هم گذاشتيم و بعد از خريد دوربين به وسيله موتور ركس آبي رنگ آقا رضا شوهر عمه‌ام راهي شديم. تا ميدان 24 اسفند خبري نبود ولي آنجا كه رسيديم شلوغ بود و مردم در حال تظاهرات بودند ومن هم دوربين به دست شروع به عكس گرفتن كردم.

هوا ملايم بود مردم شعار مي دادندو ارتشي ها نگاه مي‌كردند. از چهارراه كالج گذشتيم.

عباس گفت: بريم بهشت زهرا، ما هم راهي شديم. آنجا محشر كبري بود من چند عكس هم آنجا گرفتم. سرقبر عزيز (مادر بزرگمان) هم رفتيم.

شهيدان را مي‌آورند و آقا رضا هم جزو كساني بود كه شهيدان را مي‌شستند. آن روزها را خوب به ياد دارم.

دو سال گذشت و ما رسما آمديم تهران. عباس و عليرضا آن دوربين را به من برگرداندند. جالب اين بود كه فيلم داخلش بود. من پول نداشتم كه عكسها را چاپ كنم، ماند يكسال ديگركه چاپش كردم  اينگونه خود را تاريخ نگار انقلاب يافتم.

 

 

 

اولين تاتر

جغجغه‌اي براي بيداري

 

زمستان 57 من كلاس پنجم دبستان بودم البته با دو سال عقب ماندگي تحصيلي كه دلايلش هم زياد بود. شايد مهمترين دليلش تبعيد پدر و دوري ازمدرسه بود.

با بچه‌هاي كلاس خودمان و همكاري تعدادي از دانشجويان دانشسراي تربيت معلم دامغان نمايشنامه تهيه كرديم ، كار گروه ما اجراي پانتوميم بود ولي كاربچه‌هاي تربيت معلم بيان داشت.

نمايشنامه بعد از پيروزي انقلاب در اسفند 57 در سالن دبستان كوروش دامغان به مدت ده شب با نام جغجغه اجرا شد و اين آغاز كار تاتر من بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قلمو و رنگ

 

حالا ديگه من نه تنها عكس مي‌گرفتم و داستان مي‌نوشتم بلكه كارگرداني تاتر هم مي‌كردم.

كار ماهي سياه كوچولو نوشته صمد بهرنگي را من به پيشنهاد آقاي وثوقي كار ‌كردم. و در همين زمان دوستان از من خواستند كه نمايشگاهي از عكسهايم به همراه نقاشي‌هايي كه كشيده‌ام را نيز در محل كانون برگزار نمايم. براي اولين بار تجربه خوبي بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پيام طالقاني

 

مدرسه راهنمايي طالقاني در مجتمع بزرگي قرار گرفته بود و من در سال 58 – 59 شاگرد اين مدرسه بودم. آن روزها سازمان چريكيهاي فداي خلق، سازمان مجاهدين، حزب انقلاب اسلامي و حزب جمهوري اسلامي از مهمترين دسته‌هايي سياسي بودند ولي حضور من در مسجد جامع و عضويت در انجمن اسلامي دانش آموزي شهر دامغان باعث شد كه ما اولين نشريه خود را تحت عنوان پيام طالقاني به چاپ برسانم.

جالب اين كه اين خبرنامه تنها دو صفحه A4  پشت رو بود و به قيمت 20 ريال به فروش مي رسيد.

مرحوم شهيد شاه‌چراغي نماينده شهر دامغان كل هزينه را به ما پرداخت نمود و از ما خواست كه مجله را رايگان پخش نماييم. بعدها كار مطبوعات ادامه يافت آن روزها حسينيه حضرت ابوالفضل دامغان كانوني بود براي جوانان پرشور و انقلابي، ماهنامه جوانه كه به لطف خدا هنوز هم به چاپ مي‌رسد تلاش آن روزهاي ما بود.

 

 

 

گروه هنري ميثاق

 

زمستان 1362 بود از دوسال قبل من به همراه تعدادي از دوستان همكلاسي مدرسه راهنمايي شهيد حمزه سيد  شهداي خزانه بخارايي فلكه چهارم چند كار نمايشي وتاتر را آماده كرده بوديم كه پس از انتخاب استاني، در بهمن سال 62 توسط جهاد سازندگي كه هنوز وزارت خانه نشده بود ساماندهي شد و سپس با هماهنگي و همكاري كميته فرهنگي جهاد سازندگي كه آن روزها مي‌رفت كه وزرات خانه شود راهي جبهه‌ها شديم.

حضور در جبهه براي اجراي برنامه‌هاي هنري فرصتي شد كه مجددا من كار عكاسي را دنبال كنم و اين آغازي مجدد براي ادامه فعاليت تصويرگري من بود.

نمايشنامه‌هاي عاشقان شهادت، برزخ، حاج عباس كه نوشته و كارگرداني من بود. از جمله اين نمايشنامه‌ها بودند كه آن روزها در محورهاي جنگي مهران، قصرشيرين و به طور كل غرب كشور به اجرا درآمد

 

 

 

طليعه

 

زمستان 1365 شهر فاو آزاد شده بود و رزمندگان اسلام حضور شايسته‌اي را در تمام صحنه‌ها داشتند. حالا ديگر همه چيز تحت كنترل قواي ايران بود.

بيش از 2 هزار قطعه عكس از جبهه‌ها من گرفته بودم  و مجموعه خود را با نام جنگ به شهادت تصوير تكميل كرده بودم.

يك كتابچه كوچك هم تهيه كرده بودم كه سال 1364 شهيد آويني آن را ديد و بعدها گفت: قسمت هايي از روايت فتح را از آن الهام گرفته‌ام.

من تصميم گرفتم به كار ساخت فيلم بپردازم. تا آن موقع چند كار مستند و داستاني داشتم ولي فيلم سينمايي بلند كار بزرگي بود با همكاري سپاه پاسداران، لشگر 33 المهدي و صدا و سيماي شيراز در شهر آباده فارس فيلم سينمايي طليعه را كليد زدم.

كار موسيقي اين فيلم را به آقاي احمد توكلي سپردم  خوشحال هستم كه اين همكاري من با او باعث شد كه گروه سرود بچه‌هاي آباده شهرتي جهاني پيدا كند.

تمرين و ساخت اين سرودها هنوز در آرشيو شخصي من موجود است.

آباده شهر كوچكي بود كه حتي سينماي آن شهر را تعطيل كرده بودند و من با مسئوليت خودم آن را باز كردم و در سال 64 تاتر توابين را در آن اجرا نمودم.

آن روزها سينماي آباده پروژكتورش ذغالي بود و براي تهيه ذغال آپارات بايد به اصفهان مي آمديم من حقوق سپاهم 1800 تومان بود و 3200 تومان ضرر دادم. شكر خدا

البته در شهر آباده نمايشنامه‌هاي به روايت تلخك، طلائيه قديم و چند نمايشگاه عكس و نقاشي كه با همكاري پايگاه مقاومت شهيد مطهري و امام سجاد برگزار شد هم مي‌توان نام برد.

 

 

 

 

 

 

كار دوباره در تهران

قنديل

 

من پس از خروج از نيروي زميني سپاه پاسداران به نيروي هوايي سپاه پاسداران پيوستم .شايان ذكر است از بدو ورودم به سپاه پاسداران در قسمت تبليغات و امور فرهنگي فعاليت نمودم و از هر گونه كار اجرايي و نظامي فاصله مي‌گرفتم. با اين همه  در هفته چند روز اصفهان و چند روز تهران بودم سرانجام تصميم گرفتم بيايم تهران و با بچه‌هاي پدافند نيروي هوايي سپاه كار نمايش نامه قنديل را شروع كنم. اين نمايشنامه براي ماه مبارك رمضان و روز قدس قرار بود اجرا شود كه متاسفانه در خرداد 68 امام خميني(ره) فوت كرد.

من علارغم روحيه ناراحتم براي ثبت تشريح جنازه امام دوربين را برداشتم و بيش از 60 قطع عكس به يادگار گرفتم كه چند تايي از آنها همان روزها در روزنامه اطلاعات و ديگر نشريات به چاپ رسيد.

اين عكسها تاكنون بارها در نمايشگاههاي مختلف به نمايش در آمده كه باعث افتخار من است . نام اين نمايشگاه را ياد يار مهربان گذاردم.

 

 

 

بنياد

 

بنياد جانبازان و مسئوليت‌هاي مختلف در آن بهترين شرايط بود كه من كار عكاسي را با جانبازان ادامه دهم. ساخت فيلم ، نوشتن داستان، برگزاري نمايشگاه و هر كار فرهنگي و هنري براي من عادت شده بود و در سال بارها اين حركتهاي فرهنگي را من انجام مي دادم كه فقط لطف خداوند بوده و دعاي خير شهدا.

كتاب غنچه به قلم فرزندان شهدا.از جمله كارهاي ارزشمندي بود كه همواره به آن افتخار مي‌كنم . بررسي و مطالعه اين نوشته ها و تصحيح و ويراستاريشان چنان تاثيري در روحيه من گذارده كه بعيد مي دانم تا لحظه مرگ از من جدا شود.

 

 

 

آشتي

 

موسسه آموزشي و فرهنگي، هنري و انتشاراتي آشتي همان چيزي بود كه آرزو داشتم . لذا با تلاش فراوان و به لطف خدا اين موسسه به شماره ثبت 8337 و در سال 1372 بعد از دو سال تلاش و نامه‌نگاري ثبت شد،در ابتدا من و موسسين موسسه تصميم داشتيم نامي مذهبي براي موسسه انتخاب نماييم اما خيلي زود به جهت اينكه موسسه را كانوني براي همگان به دور از هر گونه تفكر مذهبي ، سياسي و حتي رنگ و مليت بوجود بياوريم نامي جهاني را جستجو كرديم و سرانجام استاد پرويز شهرياري سردبير محترم مجله وزين چيستان نام آشتي را به ما پيشنهاد كردند و ما موسسه آشتي را ثبت نموديم  . به لطف خدا چاپ كتاب و … تا ساخت فيلم در اين موسسه امكان پذير شد.

برگزاري نمايشگاه و جشنواره و همه چيز در آن لحاظ شده بود و با توجه به سالها تجربه من بستري بود براي تمام عزيزاني كه تمايل به كار فرهنگي و هنري داشتند.

متاسفانه سازمان تبليغات اسلامي و ديگر نهادها فرمتي غير قابل عبور پيدا كرده بودند حتي اجراي يك كار تاتر ساده هم با مشكلاتي مواجه بود. اما موسسه آشتي براي حمايت از هنرمندان و جوانان علاقه‌مند بهترين شرايط را به وجود مي‌آورد. و ياري دهنده خوبي بود.

من خوشحال هستم كه مديريت اين موسسه را تاكنون به عهده داشتم. هفته نامه همسر كه از سال 1376 به چاپ مي‌رسد يكي از زير مجموعه هاي موسسه آشتي است پل ارتباطي خوبي بين مردم و ما بوده و هست.

 

 

 

هنرستان غير انتفاعي شهيد آويني

 

وقتي 20 فروردين 1372 شهيد سيد مرتضي آويني به راهي كه آرزو داشت قدم گزارد. من به همراه چند تن از دوستان مصمم شديم كه يك مركز فرهنگي، هنري را به نام آن شهيد بنياد نماييم و آن مركز هنرستان غير انتفاعي شهيد سيد مرتضي آويني بود كه در واقع اولين هنرستان هنري پسرانه غير انتفاعي بودكه براي اولين بار در ايران رشته‌هاي عكاسي و فيلم برداري و گرافيك را آموزش مي‌داد. سيلابس درسي و كتوب آموزشي اين درسها را، من به لطف خدا تهيه نمودم ولي پس از پنج سال بعلت مجروحيت‌هاي گذشته و فشار زياد كاري، اين هنرستان را رها كردم.

و در قسمت آموزش خود را به تدريس در دانشگاه آن هم رشته ارتباطات، درس ژورناليست و عكاسي و خبري دل خوش نمودم.

اما گويا تقدير با من يار نبود و بيماري شيميايي اجازه نداد تا اين حركت مداوم باشد در سال 86 ناچار براي مدتي دوري گزيدم و به برگزاري جلسات و سخنراني‌هاي هنري اكتفا كردم.

 

 

 

آموزشگاه آشتي

 

پس از اينكه هنرستان غير انتفاعي آويني را واگذار نمودم با توجه به امكانات و لوازم بويژه عكاسي و فيلم برداري و تصوير برداري آموزشگاه سينمايي آشتي را داير نمودم كه به لطف خدا تاكنون در دو مقطع كوتاه و بلند مدت اين مركز فعاليت مي نمايد و جزو قديمي‌ترين مراكز آموزشي بويژه در رشته عكاسي و فيلم برداري مي‌باشد.

شايان ذكر است هر سال كه امتحانات ادواري كل كشور برگزار مي شود اين افتخار نصيب ما است كه ميزبان هنرجويان كشوري باشيم و امتحان رشته عكاسي و فيلم‌برداري را برگزار نماييم.

موسسه آشتي جزو معدود مراكز آموزشي كشور است كه ديپلم پايان دوره اش معادل ديپلم رسمي آموزش و پرورش است. و در شاخه كار ودانش رشته عكاسي و فيلم برداري و تصويربرداري مورد تاييد مراجع قانوني كشور مي باشد و همه ساله تعداد زيادي از خانمها و آقايان براي گرفتن ديپلم به اين مركز مراجعه مي كنند.

توليد فيلم كوتاه ، برگزاري نمايشگاه و فعاليت‌هايي از اين دسته كمترين‌ها در اين مركز مي‌باشد.

 

 

 

 

عشق ممنوع

 

كودكي كه در سال 1357 آرزويش چاپ داستانش بود امروز نمي داند دقيقا چند عنوان مقاله و يا نوشته از او به چاپ رسيده . همينقدر بگويم كه شايد تنها در هفته نامه همسر بيش از 300 عنوان مطلب به چاپ رسانده كه از سال 1376 تاكنون مي‌باشد تمام سرمقاله‌هاي اين مجله از اين دست مي‌باشد.

بيش از ده‌ها عكس از مجموعه كارهايم در هفته نامه به چاپ رسيده و تنها در دو سال نزديك به دوازده كتاب از من به چاپ رسيده است( 77 و 78). كه عشق ممنوع مجموعه خواندني چند داستان بود كه برايم بسيار عزيز است چرا كه يك دهه از انقلاب را كالبد شكافي مي‌نمايد.

از جمله كتابهاي هنري من

فلموي طلايي

آغازي براي طراحي

نقاشي كودكان

از بازي تا بازي هاي نمايشي

نمايشنامه ديناميت

نمايشنامه گزارش

نمايشنامه غريان مصر

بود كه بيشتر براي دانشجويان ارزش مطالعاتي داشت.

 

 

 

كانون

 

سال 1364 به سفارش كميته انقلاب اسلامي درگير تهيه يك سريال شدم داستان اين سريال با نام بزهكار باعث شد كه به كانون اصلاح و تربيت توجه كنم تحقيق و مطالعه تا سال 70 ادامه يافت و سرانجام من وارد كانون شدم.

اولين روز ورودم به كانون براي تمرين با بچه‌هاي زنداني بود كه سرود كار كنيم. اما خيلي زود مشغول كار تاتر شديم و همين حضور در كانون باعث شد كه من لحظات بودن با بچه‌ها را شكار كنم. عكسهاي كانون به مراتب از فيلم‌هايم برايم با ارزشتر بود.

روزهاي اول بچه‌ها سخت مرا مي‌پذيرفتند حتي يكبار صندلي شكسته زيرم گذاشتند و وقتي افتادم آنها خنديدند . ولي وقتي متوجه شدند صندلي شكم مرا پاره كرده و درست جايي كه تركش آن را زخمي نموده دوباره دهان باز كرده خيلي ناراحت شدند و بيشترناراحت اين بودند كه من چيزي نمي‌گفتم و فقط درد مي‌كشيدم.

آنها گناهي نداشتند چرا كه در سلولهاي يك متر در يك و نيم متر روزها را به سر مي‌بردند لذا بارها اقدام به خودزني مي‌كردند برادراني مثل آقاي خاجي و ابن رحمان و رئيس وقت كانون آقاي حديدي به من كمك كردند كه بيشتر با بچه‌ها باشم . دوستي به نام محمد شفيعي همكار خوبي بود ساخت فيلم – كار نمايش و سرود بچه‌ها را آرام كرد سلولهاي را خراب كرديم گلدان وارد زندان شد و اين لحظات همه با عكسهايم ثبت شده است.

حالا ديگر به فكر ساخت سريال بزهكار نبودم .كارهاي فرهنگي در كانون بويژه چاپ دو مجله يكي براي دخترا و يكي براي پسرا كه هنوز ادامه دارد و دهها عكس براي من شكر خدا

 

.

هميشه خودم راتشنه احساس مي‌كردم و مي‌كنم لذا چون ماهي به دنبال آب هستم. حضور در جمع هنرمندان بزرگ و كسب فيض ازاين عزيزان آرزوي من بوده و هست. لذا عضويت در مراكز فرهنگي از جمله انجمن صنفي هنرهاي تجسمي را افتخاري مي دانم و عضو كوچكي از آن هستم.

هميشه از خود گفتن برايم سخت بود و سعي مي كردم كوتاه بگويم اما دوستان هنرمند مي‌دانند كه هر يك لحظه براي هنرمند يك قرن است. و نوشتن و گفتن اين مطالب برايم خيلي دشوار بود اما فقط به بهانه سي سال تلاش براي يادگيري گفتم و نوشتم.

من ساختمان خواندم سينما خواندم هنر خواندم ولي هيچوقت به مدرك فكر نكردم.

عاشق كارم بودم و هيچ وقت نخواستم فخر بفروشم و نخواستم بگم هستم. تنها گفتم اين هم كاري از من است. لطفا نظر بدهيد اين را دوستان نزديكم شهادت مي دهند.

شايد تقدير اين بود كه با ياران عزيزم كه رفتند نروم و بمانم…

در پايان مي گويم من عاشق بوي كاهگل و روستا هستم بوي خاكي كه از زير پاي گوسفندان در غروب كه از سحرا بعد از چرا باز مي‌گردند. من عاشق خشت گلي هستم، از آجر و شكل چهار گوش كامل و خشكش خوشم نمي آيد. دوست دارم هر چيزي شكل طبيعي خودش را داشته باشد شايد براي اين كه من هنوز دهاتي هستم. و به قول خيام مي گويم :

 

يك چند به كودكي به استاد شديم

يك چند ز استادي خود شاد شديم

پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد

از خاك برآمديم و بر خاك شديم .

 

التماس دعا

در اینجا لازم می دانم از اساتید محترم جناب آقای علی وثوقی  و ناصر عبدلاهی  که در کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شهر دامغان به من کمک کردن تشکر کنم و یادی از بچه هاای که با من کار کردن  چه آنها که شهید شدن و به درجه رشادت برای کشور رسیدن و چه آنها که ماندن و در هنر و فر هنگ موفق هستند تقدیر نمایم .

 

 

 

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:48 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:هنوز از خواب بیدار نشده…

نوشته ای از جعفر صابری

 

هنوز از خواب بیدار نشده

می خور  که به زیر  گل بسی  خواهی خفت                                                                                                                                                    بی مونس و بی رفیق و بی همدم  و جفت

 زینهار  به کس  مگو  تو این  راز نهفت                                                                                                                                                       هر لاله  که پژمرد نخواهد شکفت

 نور خورشید از لابه لای  شیشه های رنگی  و گرد گرفته قدیمی اتاق  برروی ثالی رنگ و رو  رفته  افتاده  بود  . علا ءالدین  نا میزان  میسوخت و در کتری از بخار آب جوش بالا وپاین  میشد ،اما مسعود  زیر لحاف  چهل   تکه خود تکان نمی خورد .

حتماً باز به زندگی  یکنواخت  خود فکر میکرد . شاید با خود  میگفت ، بلند شم که چی . شهر  همان شهر و  دکان همان  دکان و باز حاجی با  کلاه کشی آبی رنگش ، پشت میز میشینه  و با فاکتورهاش بازی میکنه و مشتریان که با باز شدن بانکها و ادارات  دولتی  به کتا ب فروشی هجوم میآورند  را ببینم و لبخند بزنم و بگویم آقا شما چند برگ ؟

آنها هم بگویند آقا   مسعود  دو برگ پشت و رو  لطف کنید

چشم چشم چشم

 مسعود  بعضی جملات رازیبا  بیان میکرد زیرا  تجربه به او آموخته بود  که اینگونه با مشتریان  صحبت   کد.

اودیشب  نیز چون شبهای  قبل  دیر به خانه آمده بود . هر  چند  بعضی  اوقات   اصلاً شب را به خانه نمی آمد و مادرش نیز بی تفاوت بود

هرروز  صبح با چشمهایی که نشان  ازبیخوابی  شب  گذشته بود  ، کرکره  مغازه را بالا  می کشید  و در کشویی را به کناری میزد و تنها روشن نشدن  چراغ آویزان  از سقف مغازه  بود که تغیری در زندگی  او تلقی  میشد ودیگر هیچ .

صبحدم زندگی او  اینگونه آغاز میشد ، شنبه  ، یکشنبه  ، دوشنبه ، فروردین ، اردیبهشت ، خرداد و بهار وتابستان و پاییز و زمستان  اینگونه بود.

ماه ها  میگذشت  و مسعود  زندگی  بی تحرکی را به خود  هدیه کرده بود . گاه به سرش میزد  خانه بخرد، خواهر و برادر کوچکترش  و مادر داغدارش  را  در زیر  سقفی  که  متعلق به خودشان   باشد جای دهد . افسوس میخورد  که چرا نمی شود ؟

 مسعود  که جوانی  25 ساله  بااندامی نسبتا ً چاق  و قدی متوسط  باموهای سیاه و صورت تراشیده  برای خود شخصیت متفاوتی  در جامعه ساخته بود  و از دیگران  میخواست  که او را  مسعود  روشن  فکر  و علاقمند  به هنر  ، صاحب نظر  و مسعود  کوه نورد  بدانند . نه مسعودی  که خواهر دم بخت  دارد ، برادر بزرگترش دانشجو  است  وپول توجیبی رااز خانه میگیرد  و یا برادر کوچکترش درس نمی خواند وآن یکی که فرزند بزرگ خانواده است  تنها به فکر خوش است . مسعود برای  خود  و خانواده اش افسوس میخورد همین  مسعود میخواست تاکسی  نداند که پدرش حتی یک خانه به ارث  نگذاشته  و حال  در منزل مادربزرگ  بسر  میبرند وتنها  در خلوت  و یا با دوستان  صمیمی  خود  به گذشته  و آینده  فکر  میکرد .  درمحط کار بشاش و  خوش گذزان بود . دوستان  را به مهمان سرای  کوک شهر  دعدت  میکرد و برایشان  چلو کباب  و چلو مرغ و ….. سفارش  میداد و بادی به  غبغب  می انداخت و لب به کلام میگشود  . اما اینگونه نبو د  خود او هم میدانست   ولی  راه گریزی  برایش  نمی یافت  . در کنار  دیوار  بلند مشکلات ایستاده  بودوتنها  یک  نردبان کوتاه داشت  . یعنی ماهیانه  چهارهزارتومان

مسعود جوانی ساده  و دلسوز بو د او هنوز کودک بود برای همین  میدانست  ناخودآگاه  کارهایی  چون  کودکان  میکرد  و زندگیش  را وقف  خانواده  اش کرده  بود . اماهنوز  نتوانسته بود کاری چشمگیر  برای آنها  بکندو گاه  و بیگاه  به یاد پدرش می افتاد  پدریکه شبها دیر به خانه  می آمد  ویا اصلانمی آمد  پدریکه  عصاره زندگیش  الکل و مواد مخدر  بود . پدری که  زندگی  رادر کنار  دوستان  سر میکرد  و بلاخره  پدریکه  تنها  …..

آری  شاید  مسعود  به اینها فکر میکرد که هنوز  از خواب بیدار نشده بود

آباده  . دهم بهمن 1366

 

 

 

 

 

 

 

 

معرفی کتاب ای منتشر شده

ریاضیات و سرگرمی ها جلد 1و2

نویسنده مارتین گاردتر

ترجمه مهندس هرمز شهریاری

نشر موسسه انتشاراتی اشتی

 

 کتاب ریاضیات و سرگرمی در 17 بخش متفاوت به زمینه های مختلف  و سرگرم کننده ریاضیات در قالب سفسطه های هندسی بازیهای فکری و جایزه شعبده های ریاضی نقش هیچ چیز و همه چیز درریاضیات ترفندهای علمی اریگامی و معمهای منطقی بخش پذیزی هندسی تقسیم مربع به مربع های نابرابر فیبوناچی و رشته های عدد ی و دنباله های عددی چند مربعی عا و توپولوژی در سرگرمیها  شگفتهای توپولوژی  توپولوژی گره و نظریه ی ترکیباتی میپردازد

نویسنده کتاب مارتین گاردنر فیلسوف و ریاضیدان نامی بیش از همه چیز به نقش ریاضیات در سرگرمیها پرداخته و این روش را ریاضیات شاد ویا ریاضیات تفریحی مینامد

مارتین گادنر نزدیک به پنجاه کتاب منتشر کرده است که همه آنها حاوی ریاضیات شاد و سرگرم کننده است . او ریاضیات را قوه محرکه کلیه دانشها و ریاضیدانان را چراغی فرا راه دانشمندان میداند و میگوید : پژوهش های علی وابستگی زیادی به دانش ریاضی و نیاز فراوانی به ریاضی دانان دارند. تا تئوری ها بتوانند پیشرفت و تکامل پیدا کنند.

کتاب ریاضیات و سرگرمی های 1و2 شامل گفتارهای است تا پیوسته از سرگرمی های ریاضی آنچنان که میتون هریک را جدا ازدیگری خواند و مطالعه کرد و اگر یکی ناتوان یا نامفهوم ماند اثری در فهم گفتارهای دیگر نخواده داشت

 به گفته گاردنر این گفتاراه دست کم میتواند کسانی را که از ریاضیات گریزانند ه راه بکشاند و کسانی را که در این راهنده اشتیاقی فزون تر بخشند

درگفتار های این دو کتاب مسئله های شیرین بازیهای سرگرم کننده معماهای فریب امیز و عملیات باور نکردنی را با زبان دنشین ریاضی به بحث گذاشته است و کسی را نمیتوان یافت که اندک میل و کششی به اندوختن معلوماتی تازه وشاد خرسند نشود.

دو کتاب ریاضیات و سرگرمی ها دارای مشخصات زیر میباشند:

کتاب ریاضیات و سرگرمی ها : جلد 1 در 10 بخش و 160 صفحه در قطع وزیری به قیمت 4500 ریال

کتاب ریاضیات و سرگرمی ها : جلد 2 در 9 بخش 160 صفحه در قطع وزیری به قیمت 4500 ریال

 این دو کتاب میتوانند مورد استفاده دانش آموزان و دانشجویان و دبیران و استادان ومحققان و کلیه علاقه مندان باشند.

 

***

دستها و سایه ها

نویسنده : منصور پاک بین

 نشر : موسه انتشاراتی آشتی

کتاب دست ها و سایه ها کتابی آموزشی و سرگرم کنند ه است که میتواند در جهت رشد وتقویت قوه خلاقه افراد موثر باشد

بازی های سایه ای این کتاب را میتوان به وسیله دست و با کمک یک منبع نوری ثابت برریو دیوار پرده یا هر صفحه سفید و صاف دیگر انحام داد

 نویسنده کتاب منصور پاک بین که خود فارغ التحصیل  رشته هنرهای نمایشی عروسکی از دانشکده هنرهای زیبا ی دانشگاه تهران  است در مورد سایه بازی میگوید:سایه بازی با دست که سابقه ای دیرینه دارد یکی از نشانه های دیرپای وتداوم جذابیت سایه است و سرگرم کننده بسیار ی از ملل در مشرق  و غرب جهان بوده و این بازی ها که عبارتند از بازری با سایه های دست و ایجاد شکل های گوناون حیوانی و انسانی  امروزه در قالب آثار نمایشی به نام سایه بازی باقی  مانده است

نویسنده  ایجاد چهل و دو تصویر سایه ای را با استفاده از صفحات مصور کتاب به خواننده می آموزد

 کتاب دستها و سایه ها  شامل  پنجاه صفحه و در قطع وزیری میباشد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:30 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:پسر همسایه ما

 

نوشته ای از جعفر صابری

پسر همسایه ما

مدتی بود  که فکر خرید کفش برای خودم بودم تا اینکه  یک روز صبح ازدرخانه به نیت خرید یک جفت کفش بیرون رفتم .برنامه ریزی کرده بودم که به سراغ آقا بهنام برم تااینکه درعالم رفاقت  یک جفت ارسی درست وحسابی ازش بخرم . خلاصه از طول و عرض خیابانها  که گذشتم در مقابل درو دکور مغازه دوست کفش فروشم ایستادم  و مشغول ساحت …..

صدای آشنای  آقا بهنام  مرا به داخل  دعوت کرد بعد از چاق  سلامتی  و صرف چای  مشغول توضیح دادن اجناس  داخل مغازه  و قیمت  های سرسام آور کالا  ها  و  از جمله کفش  شد ،  از گرانیهای  روز   میگفت از گوشت که داغ دل مرا تازه کرد از گوشت به پارچه  اشاره کرد  بحث پارچه تمام نشده بود که به سراغ  لامپ  رفت وهنوز  لامپ را روشن  نکرده  به سراغ تلویزیون  رنگی و بالاخره  از دستدلالان موتور سیکلت می نا لید . خلاصه کلام  ارزانترین کالا راهمین کفش های داخل  مغازه  بشمار  می آورد  شاید  هم  با این تجزیه  و تحلیل  حق  داشت . طولی نکشید  که درمقابل  من کوهی از لنگه کفش های  مختلف قرار گرفت .

آقارضا  شاگرد مغازه  پشت سر هم کفش میآورد ودرمقابل من میثگذاشت .

این چند؟

آفرین به این  سلیقه خوشم اومد قابلی نداره

خواهش میکنم

برای شما در میاد 860 تومان

 ای بابا  ، چسبیه ولش کن

رضا  جان از اون کف  چرمیا  بیار ، این چطوره

برم کفش  ملی بگیرم   بهتراز اینه

جعفرآقا چی شد انگار از جنسای ما خوشت نیومد. ؟نکنه قیمتش گرونه

نه  آخه میدونی دیگه اینا تو بورس نیست ،صحبت پولش نیست .

در همین موقع قاسم واردمغازه شد و صحبت ما قطع شد . قاسم پسر همسایه  ما بود پ س از چاق سلامتی و  صرف چای من فرصتی  پیدا کردم تا چاره جویی کنم.

اما ز قاسم  بگم ، او از بچه های لوطی  محله ما بومد  شاید  بهره بهتر ه بگم او ازاولین کسانی  بو ک تو محله مون هرویینی شد  بدبخت  بچه روشن فکری بود  هر کی میگی  نمیشه ترک  کرددروغه آقاقاسم  یکی از اون آدمها  بود که بعداز مدتها  اعتیاد به مواد مخدر  تر ک  کرد.  حقیقتاً  مرحبا ، به اراده  و عزم  اینجورآدمها . بله آقا قاسم ترک کرده بود وتا چندی  پیش  که من اطلاع  داشتم  داخل یک کار گاه   باماهی سه هزار  تومن مشغول  کار بود .

آقا قاسم بعد از صرف  چای  سکوت را شکست وگفت ک از خدا چنهان نیست از شما چه پنهان  یک بارو که خیلی پولدار اومده خواستگاری خواهرم  منم قبول  کردم  حالا دارم بساط  عروسی میچینم  مقداری  پول لازم داشتم  حتما  شما میتوانید  کمکم  کنمید  راستش  اگر هر  کدوم از دوستانم کم پول بهم قرض بدن عروسی آبرمندانه  برای عفت راه می اندازم .

در حالیکه  به بلند  پروازی قاسم  خنده ام گرفته  بود از  او سوال کردم :

حالا چیکار میکنی ؟

با کمی مکث  گفت  :  الان  وقت  پول  درآوردنه هر جنسی  این دست  بخری  و از اون ست بفروشی پولی  رو پولته ….

 دراین موقع بهنام آهی کشید و گفت :

– این کار مثل قمار میمونه

قاسم  با حالتی جدیدی ادامه داد :

پسر زندگی خودش قمار  از لحظه  تولد تا مرگ  اگر  دست  طرف  رو بخونی بردی  وگرنه بازنده ای

قاسم آقا تو بردی ؟

 تو حرفم دوید  و گفت ک

زندگی  منو یه گرگ کرد ، تو جامعه من یه گرگ شدم مثل همه افراد جامعه ،آهی  کشید و عرق  پیشانی  را پاک کرد ادامه داد:

کامران رفته ترکیه میخواد پناهنده  بشه  بعد ازاینکه جا پاش قرص و محکم شد  وکاردرست و حسابی  پیدا کرد برای  من دعوتنامه  میفرسته منم میرم پیشش کار  میکنم  .مقیم اونجا میشم وزندگی آبرومندانه ای  برای خودم راه می اندازم

دقیقا نمیانم چند ساعت داخل مغاز ه ماندم و به حرفای قاسم  گوش دادم .  تپ برای همین نگاهی به ساعت انداختم واز همه خاحافظی کردم

هنگامیکه داشتم از مغازه بیرون  میامدم صدای قاسم  می آمد  که میگفت  میرم توکار تجارت  لبنیات شیر میخرم مادرم ماست درست میکنه و منم ماست  میفروشم

خنده ام گرفت  به خودم گفتم: بالا رفتیم  دوغ بو د پایین اومدیم ماست بود  قصه ما راست بود

تهران  ، سوم تیر   هزار سیصد وشصت وهشت

 

 

 

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:27 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:امید در آینه

نوشته ای از جعفر صابری

امید درآینه

 

امید خوشحال ا اینکه  بلاخره جای دنجی را پیدا  کرده  به  دیوار  آجری ساختمان  نوساز  و نیمه تمامی واقع در شهر ک  نزدیک محل  سکونتشان تکیه داد ، نفس عمیقی  کشید . گویی  میخواهد  خستگی  تمام  زندگی ش  را  دریک  نفس جبران کند.

چشمانش به رنگ آسمان  بود   ولی   نه آسمان آرام !  به  دست راست  خود  که  مشت کرده بو د نگاه کرد و با بی رمقی  مشت  خودرا باز کرد . هنگامیکه  سرانگشتان زردش از  کف دست جدا شد بسته ای  که از فشار زیاد مچاله  شده بود  ، نمایان  شد و  با دست دیگر آببینی  خودرا پاک کرد وسپس  بسته رااز هم گشود . هنگامیکه  چشمان ناآرامش  به محتویات  بسته افتاد  ، لبخند رضلیت بر لبانش  نقش  بست  با دست چپش آب بینی را   با زاک کر و همان دستش را به پشت  سر برده و زیر موهای گردنش را با ناخن چنگ زد. سپس  بسته رابه روی خاکها ی کف اتاق گذاشت و دست به جیب  شلور  خود کردو  قوطی کبریتی ازآن خارج نمود   .دانه های چوب کبریت رااز قوطی  بیرون کشید  کف اتاق  ریخت  . 22 عد بود به تعداد سن امید

چقدر زیبا ! برای چند لحظه   خیره به دانه های چوب  کبریت ماند . شاید  با خود میگفت 22 یعنی 22 سال

22 سال تما م داشت  حالا  گوشه خرا به ای  همدم و تنها مونس جانش  دیو سفید بود .  با خود  فکر میکرد  روزگاری نه  چندان دور   دختران زیبا محله شان  چگونه  برای دلربایی  از کننار او میگذرند و هر یک سعی دارند  اورا  که جوان  بود ودانش آمو ز دبیرستان  تصاحب  کنند و به قول معرف  عروس مادر امید بشوند.

اما بی تفاوت  به تما م آنها  به آنها نیم نگاهی اندازد  از کنارشان  میگذشت و دریغ  از کمی مهر نسبت  به آنها

ولی  حالا  او عاشق  شده بو آن هم عاشق  یاری با زلفهای برنگ  سفید همچون برف .آریدربهار  زندگی او عاشق  زمستان شده  بود و خودرا به سرمای  سوزان  زمستان سپرده بود.

حرکت سوسک سرخ رنگی نگاه امید را به خود جلب کرد . به ناگاه  بر کشتی  خیال نشست ، به روزگاران  قدبم برگشت ، به دوران  طفولیت  بهآن  زمان که  امید مادربود و  چشم پدر ، امید تنها فرزند خانه  بود . پدر چون  شمعی  گرد امید  میسوخت  تادنیای تاریک اطراف رابرایش روشن  کند و  امید  از هر نظری  کمبوی احساس  نکند . امید به فکر پسرش بود.

عرق سردی بر پیشانی  امید  نشست . با گوشه  کتش  آن پاک کرد.  خارش  شدیدی بر  روی  سینه  خود  و اطراف گردنش  احساس میکرد.  برای همین   با سر ناخن  مشغول  خاراندن  بدن  خود شد  ناگاه  به یاد نواز شهای مادرش افتاد وگویبی از  خود نفرت دارد  ، دست  ازاین کار  کشید  و چوب  کبریتی را  به قوطی  نزدیک کردو  کبریت شعله  ور شد.

میله  خودکاری  ازجیب بغل خوددرآورد  و یک سر آن را به دهان  گذارده  کاغذ  محتوی مواد مخدر را بر سر دیگر میله  خودکار  نزدیک کرد و شله   چوب کبریت  رابه زیر  کاغذ  آورد . هنگامیکه دود غلیظی  از سطح کاغذ  بر خاست  ، نشاط  و سر مستی  خاصی  در چهره  امید  نمایان  شد. کبریت  بعدی  و باز  کبریت لعدی

امید  غرق  لذت  بو  اما میدانست  این لذت  بادوام  نیست و بعد ا زمدتی دوباره  خمار میشو . باز مجبور   میشود  برای  تهیه  پول  این عصاره  سفید دست  به دزدی   و کارهای   بدتر ازآن بزند.  اما اینک   او نوعی  بی خیالی و بی تفاوت  در وجودش احساس میکرد.

چوب کبریت  ها   کم کم  به پایان میرسید  و او سرمست  ازاین بی خیالی  هزاران  گونه فکر  و خیال  در چشمانش  نمایان  شده بود. گاه چشمانش  را می  بست  و گاه  باز میکرد .

گونه هایش  فر رو رفت   و حالت  مکش  به خود  گرفته  بود . بیش  از دو  سوم دود  حاصل  راه  توسط  همان  میله  خودکار   به  درون   ریه های  خود هدایت  میکرد . ردیک  آن  لرزش   شدیدی   بدن  نحیف و بی رمق امید  راتکان  داد.  طوریکه  سرش  به شدت  به آجرهای  دیوار  اصابت  کرد .  کاغذ از دستش   افتاد  و میله   خودکار  به گوشه ای  پرت   شد . امید  از  حالت  چمپاته  درآمد  و پاهایش  دراز ب دراز از هم فاصله   گرفتند.  چشمانش  باز  و  خیره  به در ماند   ،   کمی   خاک  از لابلای  درز  بین آجرهای  دیوار  به سر  و صورت  امید ریخت.

دیگر   او حرکتی  نداشت . چند روز  بعد   در پزشک  قانونی   پزشکان علت مرگ  امید را   مصرف زیاد مواد مخدر که موجب سکته قلبی وی شده است را اعلام کردندو  روزنا مه های  کثیر الانتشار  ازامید به عنوان  یکی از قربانیان   مواد مخدر نام  بردندو سطرها در این مورد مطلب  به چاپ رساندد

آباده  ، رمضان  1367

 

 

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:26 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:عشق ممنوع

نوشته ای از جعفر صابری

عشق ممنوع

 

کاشکی میشد  یه چرت دیگه بزنم ، خواب چقدر شیرینه ، وقتی آدم  خوابه ، میتونه احساس  بکنه هر چی دوست داره مال خودشه ،دیگه هیچکس نمی  تونه به آدم بگه اینجانشین  اونجا بشین .

بازم صبح شد ومن خواب زده  واسه خودم خیال بافی  کردم . واسه همین  فکرای بیخودی  که تا به حالا به صاحب زندگی نشدم .

نخیر انگار خبری از اتووس  نیست! این صف هم که حرکت  نمی کنه . انگار  از اون ور خیابون یه اتوبوس دور زد، اینم که رفت ! خودشه ، سرپا  هم شده  وای می ایستم . امروز یگه نباید دیر  کنم . نخیر . این مردمو هرکاریشون بکنی حق همدیگرو رعایت  نمی کنند و بازم خدا رو شکر  این صندلی خالیه . همین جا  کنار پنجره  می شینم . خا پدرو مادرآلمانیها رابیامرزه که این اتوبوسه رابه جای اینکه بریزن بیرون ، دادن  به ما ، اتوبوس  که نه دلیجان ، آدم  یاد فیلماهای و سترن  می افته ، صندلی  های دلیجان  هم همین  جوریه ،کاشکی بچه بودم ،فکر خرج خونه ، کرایه ، جهزیه عفت … خلاصه این بدبختی ها رو  نداشتم و بجای  اینکه تو فکر زود رسیدن به سر کارم باشم ، پا میشدم ادای آرتیستها رو در میاوردم.

خدا کنه زن سوار نشه  که مجبور شم  وایستم یکی نیست  به  این زنها  بگه اولاً اول صبحی کجا راه می افتید ، دوماً وقتی میبینید اتوبوس شلوغ چراسوار میشین؟

خوب شد این آقا کنار من نشست ، حالا  اگر هم کسی  سوار شد ، اول  این باید  بلند شه وایسته . بیا ، شانس بچه یتیم  یا برف  میاد یا بارون ، من بدبخت  اگه شانس داشتم  بهم میگفتن شانس علی ، 24 ماه آزگار  رفتم خدمت نظام  حالا ایناهم سربازی میکنن، خوب  شانسیه ،شاید تو سال موش  یا یه سالی به دنیا آمدن که شانس  زیادی  میارن و گرنه  همدوره  ای های  من اکثراً تو سال  بز و  اسب بودن .

بازم شروع کردم به بافتن چرت وپرت ، حیف  و قت  که ازاین فکر  ا کنم ، ولی  خوب پس به فکر چی  باشم  همه فکرآخرش  به این جا  میرسه که درد ، درد بی پولی ، ولی خوب  همین  فکرا شیرینه ، بیا ! تو همین  فکرا بودم  که چند  تااایستگاه  پشت  سر گذاشتم ، بازم خدا رو شکر  ، اون عادت قبلی رو کهمسافرارو برانداز میکردم و ترک کردم.

-بله!؟

-آقا یه کم  جمع تر بشینید  تا این خانم ها جاشون بشه …

– چشم .

نگفتم ، شانس ندارم ، بیا این خانم با دختراش عرصه  رو به  ما تنگ کردن ، نه  دیگه میشه  به جلو نگاه  کرد ونه  تکون خورد . راستی چرا ما اینقدر  بد بینینیم .حالا گیرم …. ولی خدای من ! اینم از اون چشماست ً خدایا  منو بخش ، ولی خوب  واقعیته  دیگه  ….بیا روشو برگردوند ً نگفتم  شانس ندارم ، د اگه شانس  داستم که سانس علی  بودم .

توبه گرگ مرگه، نمیشه  اون عادت سابق رو ترک کرد ، یعنی چرا باید  ترکش کنم ؟ خوب به مردم  نگاه میکنم  بعد  وقتی آقا  اسماعیل نیست  تو کارگاه  هر چی دیدم   مینویسم .از این حرفها که بگریم ، این توپول با  تمام درشتی اندام  سنگین تر به نظر میرسه ، اون یکی  یه خورده آره ، افادیه ایه. خوب نباید زیاد نگاه کنم  چی تنش بود؟مانتوی سیاه  رو سری سیاه  و کلاسور سرمه ای ؛ خوشم  اومد  از همون اولش  معلوم بود  نجیب تر از این یه کیه ، این  یکی انگار میخواد بره گردش  ،  خوب شاید  م میخواد بره ، نه چنگی به دل نمیزنه ف اگه به   ننه ام نشون  بدم  میگه قرتیه ، بله همین  توپوله که روبروم نشسته بهتر ه…..

کاشکی میفهمیدم به چی نگاه میکنه ، این نرمان میلر هم بجای  اینکه اصول روانشناسی  رو از پایه  و به صورت لمی شروع  کنه ، بهتر بوداز فکر خونی شروع میکرد  کهمن زود تر بفهمم این  توپوله به چی فکر میکنه ، چون  همچین سنگین منگینه . معلوم پدرومدرش  ادمای خوبی  هستن، پس  باید  اسمش  یا فاطمه باشه یا کبری  یا زینب ….. نه خیر  هر چی  اسم بود گفتم از پیدا کردن اسم بگذریم.

چه نگاهی میکنه جان خودم فهمیده   ارم رو اسمش  کار میکنم . الانه که یواشکی  بهم برسونه  ،  شاید م پشه شقی  بزنه تو گوشم  ولی نه  خیلی با معرفت تر ازاین حرفا به نظر میرسه .

حتماً  دانشجو ییه ،چیزیه ، شایدم واسه خوشگلی کلاسور  دست گرفته ، وای  چه نگاهی میکنه ، ولی بهر شکل بهتر درست بشینم . فهمیدم  داره به ساعتم نگاه میکنه ،  حتما  پیش خودش  فکر میکنه این ساعت مال جوونای چهل سال پیشه که به دستم بستم . فکر  میکنه آدمی  مثل  من  که  به ظاهر  سعی داشته  صورت  ظاهرش  تمیز و امروزی  نشون  بده ، ساعت وستن واچ که چهل  سال پیش  تو بورس بوده ، دستم انداختم واسه چی ؟

ولی به هر شکل  ، الان  آستینمو  می کشم رو ساعتم که از نگاهش  مخفی  بمونه . آره با این کار میفهمه که فهمیدم  به چی فکر میکنه. رو شو بر میگردونه ، دیدی  درست  فکر کرده  بودم ، چقدرزرنگم حتما  الان پیش خودش میگه چه پسر زرنگی ، چقدر روانشناسیش قویه یعنی چی  ، داره به بغل ستیش  میگه ، واسه چی  لبخند  میزنه ، حتما یه  جایی از  لباسم ی…..آخه چیم خنده داره؟ کاشکی  میشد   منم بارفیقم  بوم و به اونا میخندیدیم .  سن وسال زیادی نداره مطمئنم  چیزی نزدیک  20 یا 21 باشه   قاعدتاً تو سال های اسب ، بز ، خوک شاید هم ….. خلاصه  توسالهاییی به دنیا اومده  که طالع اش   با طالع من میخوره معلومه ، انگار  یه چیزی از کلاسورش در میاره ، آره یه برگ کاغذ  یعنی  چی میخواد  توش بنویسه؟ …. شاید میخواد آرس  یا  شماره تلفن  بنویسه ؛، ولی بهش   نمی یاد . سنگین  تر ازاین  حرفها به  نظر میاد  . به هر شکل  خدا کنه  این کار ونکنه  چون دراین صورت  معلوم  میشه  تا حالا هر چی از روانشانسی خوندم  دروغ   بوده ….. مثلا ژان  پل  سارتر ، تو  انگیزه های روانی  یه چیزایی تو این  مایه داره ..

خدای من ،آخه چرانباید   من عاشق  بشم ، ن همن ، احمد ، علی ، رضا ، قاسم  ، بهرام ولی در عوض  سیروس  ، کامران و شهرام … هر وقت دلشون  بخواد  با یکی  رفیق  میشن  اونا مکه به عشق چطوری نگاه میکنندکه  من و امثال من نمی کنیم ؟ یعنی  تمام دخترا  مثل رفیقای اینا هستند ؟ ه آدم سنگین  و باپدر و مادر هم که  بتونه  عروس ننه ام  بشه گیر میاد . تو  بمیری  اگر اونی که دنبالشم  یه روز گیر  بیارم ، بهش  میگم  همین جوری راست وحسینی  به قول معروف پایین شهری وار  ، لری لری ، میگم خانم ، نه  دخترخانم نه خلاصه یه چیزی  که فکر نکنه  ازاین بچه  ها هستم، باید اولش بفهمه که  مرد زندگیم ، فقط  خدا کنه روانشانسش خوب  باشه  و درک کنه  این چین وچروک تو پیشونیم  مال پیری نیست  مال  فکرزیاد   به قول معروف

نگاه نکن که تازکی  یه چین  تو پیشونیمه                                                                                                                                         هنو ز صدای اول چلچله جونیمه

آی  برگ سبزه  بیشه                                                                                                                                                                                                دود از کنده  پا میشه

نه ،  نه  اینو تمثال  این هرگز نمیتونه با منو و امثال منم زندگی کنند. حتی  اگر تمام افکار و عقایدمون یکی باشه ، واسه  اینکه  یه دیوارشیشه ای که نمیدونم  اسمشو چی  بذارم وسط ما قرار داره گرچه همدیگرو  میبینیم و شاید  هم از  پشت  شیشه عاشق  همدیگه  باشیم  ولی صدامون  هیچوقت  به هم نمیرسه و همین  دردناکه . از سفر هم بدم  میاد و هم خوشم میاد دوستش دارم  واسه اینکه  آدم  درحرکته و باخیلی  ها دوست   میشه و بدم میاد که سرانجام به مقصد  میرسه و  اون موقع است  که باید دوستیها  ،آشنایی  ها و  سلام وعلیک ها رودور بریزی . لعنت به این زندگی . کاشکی  میشد  پاشم وسط اتوبوس  نه این مملکت نه ،  تو جهان فریاد بزنم ، چرا نباید  راست راستی  آدم  عاشق بشه . واسه چی نباید  منو وامثالمن دلمونو  بادی یکی دیگه عوض  کنیم ،حرف بزنیم و دوست داشته   باشیم و زندگی کنیم ، چرا باید  امثال  من پیر بشن ولی عاشق  نشن . ولی  بعضی ها  همین  که دلشون خواست گاردن پارتی  راه بیاندازن و ووستای جدید   به دوستاشون اضافه کنن. نه خیر  به قول زنده یاد  جلال آل اححمد  رفتیم تو غرب زدگی ….واقعبت هم همینه  تجمل گرایی ، رفاه طلبی ، چشم وهم چشمی  و خیلی  چیزای دیگه ک همه وهمه  رومن  ارزشهای  کاذب به  حساب یارم . مانع از عشق و  دوستداشتنم واقعی ، مثلاً همینکه جلوی من  اون دیوار بلند شیشه ای  که گفتم نشسته  حتما دراولین قدم این مانع رو جلوی من قرارداده  اگر هم  خودش این کار رو نکنه  والدینش میکنند. شاید هم  حق دارند که بپرسند  مدرک شما چیه ؟ حالا  برو اینو یه جا  فریاد بزن  بابا من دوستش  دارم . من درکش   میکنم  من حاضرم زندگیم باهاش  قسمت  بکنم ،   من حاضرم فداش بشم . بلندی اون دیوار نمیذاره  صدات به گوش کسی رسه . پس تو محکوم  هستی کسی روواقعاً  دوست نداشته باشی ، تو  نمی تونی  عاشق بشی  من باید  تابع ننه ام  باشم که پاشو کرده  تو یهکفش که باید دختر خالمو که  دیپلم داره بگیرم . همین که روبروم نشیته  حتی اگر  عاشف من باشه باید بره  بافلان دکتر  یا مهندس   یا نه کارمند  ازدواج کنه . بعد هم  فاجعه  دم ردادگاه ها  . کنار  ر محضر خانه ها .گریه و ناله و نفرین و  … سرانجام …..

کاشکی  میشد  طوری  فریاد  زد  که راست راستی   این  شیشه بریزه ، صدا ها  ب همدیگه  برسه …. دوست داشتن  منوع نباشه و حد ومرز  نداشته  باشه .  من بتونم با هرکی دلم میخواد ازدواج  کنم …… باز حرف  ، حرف …و وامان  از حرف

نه به  من دیگه   نگاه نکن  تو  نباید به من نگاه   کنی   . حتی نگاه کردن هم ممنوع . چون نگاه میتونه  باعث باشه  که دوست داشتن  رو بوجود  بیاره  و دوستداشتن برای تو هم ممنوعه .

خدایا شکر ، داره میره  مثل   تمام کسانیکه آمدن  و رفتن   بدون  اینکه  تغیری  صورت بگیره گرچه  میشد  باهرآمدنی  یک مرده رو زنده کرد  و به یک مرده   روح داو….حرفای  نهیلیستی م یزنم . این چیه ؟

چرا این کاغذ  رو مچاله کردوانداخت زمین ، دیدی  اینهم مثل اونای  دیگه بود  بذار نگاه کنم  بی خیال چشمایی که  داره  نمگاهم میکنه ومنو می پاد . همین؟..چرااین کاررو کرد  . از طرحش معلومه  نقاش و  یا گرافیک کار کرده  خیلی تمیزه  قلبی  که برروش تابلو  توقف ممنوع خود نمایی میکنه .خدای من چقدر فکرش به فکر من نزدیک بود . یعنی اونم  کتابهای روانشاسی میخونه حتماً تو دانگاه یه چیزایی یاد گرفته  . پس چرا  مچاله  اش کرد وانداخت  زمین ؟ شاید   بااین کارش  میخواست  اون دیوار  رو خراب کنه ،آره  حتماً همین  کارو میخواست  بکنه

تهران  22/ 5 / 1369    -آقا ببخشید  پیاده میشم

 

 

 

 

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:25 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:چه زندگی چه بساطیه!

 

نوشتهای از جعفر صابری

 

چه زندگی چه بساطیه !

 

آن روز صبح به امید آنکه بلاخره درهای بسته باز میشود وآن اقای ریش پرسوری با چشمهای آبیش درون جمیعت مشتاق قیافه ای را پسندیده با خدو به داخل میبرد باز به سراغ همان در رفتم.

پشت در غلغله بود . همه بودند. درمیان جمیعت کمی نگاه کنجکاوانه خودرا چرخاندم تا بلکه اشنایی ، دوستی ، رفیقی  کسی را ببینم اصغرشله پسر حبیب اقا مغازه دار سر کوه هم آمده بود گویی  او نیز چون ما در پی شغل اداری استو  کسب و کار پررونق بابا مورد علاقه اش نیست. طوریکه متوجه نشود نگاهم را از  او دزدیدم و به سراغ دیگران رفتم .

ناگهان حس شنوائیم به کمکم امد و صدای آشنایی به گوشم خورد. چه زندگی  چه بساطی!

یک لحظه گفتم شاید خودش باشد برای همین به سراغ صاحب صدا رفتم درست حدس زده بودم حسین بود نمیدانم این دیگر اینجا چکار میکند. بقول معروف او دری اباد نگذاشته بود اینا چه میکند

این جمله را همیشه به زبان داشت آخرین بار پشت گوشی تلفن ملاقات زندان این جمله را گفت:

چه زندگی ؟ چه بساطی!

بله او به علت اعتیاد به مواد مخدر مدتهای مدیدی ازاین زندان به آن زندان منتقل میشد و  اکنون گویی ترک دود ودم کرده و مرد زندگی شده به سراغ کار وبار آبرومندانه ای آمده شاید هم ترک معصیت کرده و راستی راستی قاطی ادمهای زحمتکش روزگار درآمده در هر صورت واجب دانستم به سراغش بروم و از نزدیک با او صحبت کنم.

با دیدن من از جا برخاست و بعد از روبوسی و چاق سلامتی صحبت به آنجا رسید که تو اینجا چکار میکنی ؟

 گفتم: در پی کار اداری آمده ام  خنده ای از روی تمسخر کردو گفت  ای بابا  من فکر میکردم تو روشنتر ازاین حرفهایی . پسر ایناه از قبل بابایی را که میخواستند انتخاب کردند و اینها همه اش فرمالیته است این را گفت و از جیب پیراهنش یک نخ سیگار اشنو دراورد و به گوشه لب گذاشته دستش  را به سوی  آقایی که از آن طرف تر مشغول کشیدن سیگار بود دراز نمود سیگارروشن او را گرفت و با آن سیگار خودرا روشن کرده و در حالی که داشت سیگار طرف را به او باز میگرداند  به من گفت: میبینی همه اش دوشاخه محبتمان جلو این و او ن درازه. کبریت بسته ای سه تومن. ترک کرده بودم روزی یک یا دو تا خیلی زور بزنه پنچ نخ میخوام هموم رو هم ترک کنم مقرون به صرفه نیست

با خنده  گفتم : حالا چرا اشنو میکشی ؟

 با ژست شاعرانه ای گفت:

اغنیا کنت کشند ما فقرا اشنو                          جانم به فدای اشنو که کنت فقرای

 

آره باباجون خوش به حالت که سیگاری نیستی . میدونی قصد دارم بعد از درست شدن ازدواج کنم . کار خوبیه؟

البته واجب است

 آفرین مخصوصاً برای من . شما چند سالتونه؟

22سال

خوش بحالت من 31 سالمه پیر شدم مگه نه. تو هنوز جوونی  باید از همین الان دستت رو بزاری روی کلات که کلاتو باد نبره

راستش ازدواج رو دز زندگیم نقطه صفر قرار دادم و میخوام زندگی رو از اول شروع کنم از قدیم گفتند ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است  نفس عمیقی کشید وادامه داد راستی راستی زندگی کردن هم عجب عالمی داره . تو زندان  به امید زندگی روز شماری میکزدم همش امید داشتم یه روز درهای بزرگ زندان باز میشه و من داخل جامعه بشم .

میدونی بند ما همه موادی بودند . همه معتاد همه هم خرجیهای من با سواد بودند همه فوق لیسانس فوق دیپلم فقط من دیپلمه بودم

چه زندگی چه بساطی

بابا لیسانس روانشناسی داشت ولی مود مصرف میکرد . تو تموم بنده ها فقط بند ما بود که سالم تر از همه و بیشتر از همه کار میکرد .صنایع دستی و خیاطی  وکفشدوزی و تابلو سوزنی و نقاشی و کوبلن . همه چیز چقدر مغز تو این دام گیر افتاده بودند. میدونی اکثریت معتادین به مواد مخدر به دو دسته تقسیم میشن  یک دسته که ناآگاهانه به دام  موادمخدر میافتند . دسته دوم که باآغوش باز به پیشواز این سم سفید میرودن. بخاطر اینکه نعشه بشن بی خیال دنیا . من از واون دسته وبدم که آگاهانه واردشدم اما حالا فهمیدم که اشتباه فکر میکردم

 قطرات اشک از گوشه چشمانش به بیرون جوشید و صایش تغیر کرد با ناله وگریه ادامه میداد : بخدا ترک کردم میخوام زنده باشم من عاشقم عاشق زندگی من بخاطر این عشق تو زندان هزار جور کار یاد گرفتم نمیخوام تو جامعه آدم بی خاصیتی باشم میتون گلیمم رااز آب بیرون بکشم.

من میتونم زندگی نم ازروزی ک هازاد شدم همه جا دنبال کاررفتم هر جایی ک هاگهی تو روزنامه ها چاپ کردن رفتم این اخرین مکان امیدمنه. من فقط به اینجا امیددارم بخدا اگه درست نشه من دیونه میشم دیگه از دست نگاهای مردم به ستوه اومدم دیگه نمیخوام کسی برام احساس ترحم کنه نمیخوام منو با انگشت نشون بدن بگن فلانیه ترک کرده من دیگه نمیخوام مرده متحرک باشم.

قطرات اشک مجال صحبت کردن را از او گرفت .اشکهایش برروی پوشه ابی رنگی که لوله شده در دستهایش جای داشت میریخت و هق هق گریه جسم نحیفش رابه لرزه آورد.

باخود به صحبتهای که کرده بود فکر کردم . نمیدانستم در مقابل او چه کنم. دلم به حالش میسوخت اما ااو ازاین دلسوزی نفرت داشت .شاید بارها اورا به دوستان نشان داده بودم تابرایش کاری بکنند اام او اینک به زبان میگفت من ازا این ایما و اشاره  بیزارم . درهای بسته باز شد و مرد ریش پرفسوری چون روزهای قبل از در نیمه باز اسم حسن خوشنام راخواند . حسن از جا پرید اشکهایش را با استین پیراهن کرم رنگ خود پاک کرد نگاهی آکنده از امید به من انداخت و من در حالی که به او لبخند میزدم گفتم به امید موفقیت وااو با لخبند از من جدا شد .

بار دیگر درهای دفتر پذیرش بسته شد و جمیعت پشت دذهای بست مشغول لولیدن شدند.نمیدانم چند ساعت گذشت ام سرانجام درها دوباره باز شد چهره رنگ پریده و موهای سیخ شده و جوگندمی حسین در مقابل چشمان از حدقه درآمده جمیعت  خودنمایی میکرد .هرگز استخدام شدگان ازاین در خارج نمیشودن تنها کسانی که به نحوی مورد رضایت نبودند ازاین درخارج مشده و به انبوه بیکاران محوطه اضافه میشدند

حال حسین یک بار دیگر به انبوه بیکارن میپیوست از دور به من نگاه کرد ودرحالی که خنده های دیوانه واری میکرد گفت: میگن تو سابقه دار هستی میگن تو زندان بودی  ه ه ه

چه زندگیه چه بساطیه

 وآنگاه با صدای بلند ایت اشعاررا خواند

جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم                  سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

بشنوای سنگ بیابان بشنوید ای بادباران                      باشما همرازم اکنون با شما همرازم اکنون

من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم…..

 

 

پارچین

———————

نوزدهم رمضان یک هزار و سیصد شصت و هفت

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:23 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری :او نیز رفت

نوشته ای از جعفر صابری

 

اونیز رفت

با عشقنامه

 سعید بی آنکه دلیلی قاتع کننده برای خود داشته باشد مدام طول خیابان را طی میکرد وگهگاه نگاهی به ساختمان سفید رنگ آن طرف خیابان می انداخ و دوباره رد میشد و با خود می اندیشید.شاید رفتند، ،آخرش هم هیچی نمیشوم.چند بار خودش با حالتش به من حالی کرد که دوستت دارم اما منم خر چی پیش خودم فکر میکردم.میگفتم بگذار پیش خودش فکر کند ادم سنگینیم ،بگذار به زبون اقرار گند که دوستم دارم،عاشقتم ،بی تو دنیا برام تنگ وتاریکه ،عجب آدم خریم ،اگر این طوری فکر میکردم پس چرا حالا مثل سگی که برای تکه استخ.انی از اربابی که بارها کتک خورده دمم را تکون میدهم ومدام به آن پنجره نگاه میکنم؟ اگر رفتند که رفتند! اگر هم نرفتند به درک ،ول کن بابا بی خیال عشق ،من که به تمام دوستانش گفتم اگردیدنش بگن مادرم باهاش کارداره.بلکه بیاد خونمون .آخ ،آه…..خودمونیم ،نمیدونم  میشه اسم این کار  منو عشق گذاشت یا نه در هر صورت درد عجیبیه آخه …..آخه  دارم دیوانه میشم .این موجود گرچه خوشگلی هم ندارد اما عقل از سر ما ربوده ،بدحوری دلم پیشش گیر کرده ،کاشکی میشد صدایش کنم و بگم میتراقلبم را پس بده …..اما نمیشه کاشکی میشد باهاش صحبت کنم و بهش بگم دوستت دارم واز آن جوان های الافز وهرزه نیستم .صبر کن سربازیم تموم بشه بامامانم می آیم خواستگاری ،با هم عروسی میکنیم و زندگی جدید تشکیل میدهیم .

سعید بدجوری توی فکر بود برای خودش خیالهای قشنگی داشت مثل همه ءجوانهای دیگر که تویی این سن وسال عاشق مبشوند.یک هفته ازاین ماجرا گذشت یک روز مادر سعید به او گفت :میترا ،عصر میاد اینجا .سعید خوشحال ازاین خبر خودش را به مریضی زد ولحاف رو سرش کشید وگوشه اتاق روی فرش رنگ ورو رفته شون خودش زابخواب زد .ساعت هشت  شب مادر سعید با تکان دادن شانه های سعید او را از خواب بیدار کرد و به او که با چشمان پف کرده وموهای سیخ شده در مقابلش بود گفت: پاشو شامت را بخور .سعید با حالتی که درد و غصه درآن موج میزد گفت :نیومد؟

مادر  که متوجه شده بود سعید از که حرف میزند گفت:-نه خیر میای بخوری یا سفره راجمع کنم.

سعید  دمق ازاین بد قولی بلند شد و رفت. هنوز لقمهءاول ودوم را نخورده بود که یک جرقه درذهنش ایجاد شد وبا خود می اندیشید …یک یاداشت برایش مینویسم که آدرسش را بنویسد ،یک نامه هم برایش مینویسم و را دلم را برایش میگم . آره این درسته ،چون از بابت مادرم هم خیالم هم جمع که سواد نداره ،پس نمیتونه نامه را بخونه به مامانم میگم این نامه را نه نه ……نامه را توی یک کتاب میگزارم و میگم این کتاب را بده میترا عجب فکر بکری . شادازینکه بلاخره فکری به نظرش رسیده بلند شد وبه طرف میز کارش رفت چند تکهکاغذ سفید برداشت و قلم بدست گرفته مشغول کار شد.

بنام خدای اگاه به اسرار

با  نوشتن این کلمه با خود فکر کرد یک شعر بنویسم بد نیست.سریع به سراغ کتابخانه رفت و کتابهارا بیرون ریخت .کتابر دیوان حاظ را گشود وبلاخره شعری در موضوع دلخواه خود پیدا کرد ونوشت:گرچه سالها از عشق بویی نبرده بودم وهیچ وقت عاشق نشده بودم اما اینک احساس میکنم به شما علاقه پیدا کرده ام نمیدانم چگونه بیان کنم من امیدوارم در آینده ،یک زندگی خوب را در کنار یکدیگر داشته باشیم و……..شما میتوانید آدرستان را به من بدهید و مطمئن باشید من به سراغتان می ایم وصدها حرف دیگر نوشت ونوشت….تاچندصفحهءامتحانی با خطی درهم وبرهم وخط خوردگی های عجیب وغریب زینت گرفت.

هنگامی که سعید  خود به این عشقنامه نگاه میکرد ناخودآگاه خندهاش گرفت .ساعت در حدود یک ونیمشب بود واوچندین برگ کاغذ نوشته بود وبی هدف…..نگاهی به ساعت انداخت وبا خود میاندیشید این کار من فایده ای ندارد جز کوچک کردن خودم .هیچ ارزشی ندارد تا حالا خودم را نباختم جایز نیست حالا سر خم کنم بهتر است تنها روی جلد کتاب افتصادبنویسم لطفاً آدرستان را یاداشت کنید .بله این کار عاقلانه است و بعد بلند شد وکتاب اقتصاد سال قبل خود را برداشت و برروی جلد پلاستیکی آن نوشت:

لطفا آدرس خودتان را برایم بنویسید.

بعدکتاب را روی تلویزون گذاشت و بروی  تشک خود افتاد ،غلتی زدو به خواب رفت.صبح هنگامیکه بلند شد بعد از صرف صبحانه رو به مادرش کرد وباروشی خاص گفت :-این کتاب مال میترا است .مادر بدبخت که سوادی نداشت سری تکان دادو گفت باشه.

سعید خودش شاد از خانه خارج شد ،نزدیک ظهر به طرف خانه روان گشت وبعد از بازشدن در یک راست به سراغ تلویزوین همان جایی که کتاب راروی آن قرار داده بود رفت ودید کتاب هنوز آن جاست.با همان حالت تعجب فریاد زد…..مامان میترا نیومد

مادرش که گویی از چیزهایی آگاه شده خندان گفت چرا

سعید با کامل تعجب گفت:پس چرا کتاب رو بهش ندادی

مادربا خنده گفت:میترا گفت بهت بگم رشته ءمن تجربیه نه علوم انسانی ،اقتصاد کتاب ما نیست

سعیدبا بهت زدگی گفت-همین

مادر به همان بی میلی وسادگی گفت:نه خداحافظی هم کرد وگفت شما را هرگز فراموش نمیکنم

مشهد17 /4 /1367

 

 

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:21 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری :آن روزها

نوشته  :جعفر صابری

 

آن روزها

 

غروب یک روز پائیزی سال 1358 بود ، عقربه اهی ساعت دیواری منزل محمد علی شاگرد حاج اضغر صرف ، شهادت میداد که ساعت 36/   4 دقیقه است .مرصع خانم  درحالی که قنداق بچه چهل روزه اش را عوض میکرد روبه فاطمه دختر خانمش کرد و گفت :

فاطی ورپریده برو پنج تانون بخر .فاطمه خانم بابی اعتنایی نسبت به دستور مادر شانه هایی خودرا بالا انداخت که یعنی من نمیرم.

مرصع خانم که توقع این حرکت را نداشت ذو به آقا رضا که ماشاء ….شباهتش به یک بشکه صدوده لیتری میماند کرد و گفت:

مادر به قربونت  بپر برو پنج تا نون بخر وبیا ، باریکلا…

آقا رضا در حالی که با میل فراوان نان خشک های سفره  گسترده شده مقایلش را زیر دندان خرد میکرد با همان دهان پر گفت:

مامان جون کارتون داره

مرصع خانمک ه حاا کار قنداق کردن بچه را تمام کرده بود با غیظ گفت: پدر سگ تو یازده سالته …. وباادای خاص ادامه داد: کارتون داره .این توپ و تشرها کارسازنیفتاد و مرصع خانم که گویا چیزی را کشف کرده  از جا پرید و به طرف در اتاق رفت و فریاد زد :

زهرا خانم-، زهرا خانم

طولی نکشید که از طبقه  بالاصدای لرزانی پاسخ داد :

بله خانم …..

مرصع خانم در حالیکه سماجت و حیله گری در چهره و به خصوص در چشمانش موج میزد گفت :

ببخشید احمد جون خونه س ؟

همان صای لرزان که گویا متوجه شده بود برای  چه با احمد جون کاردارند در حالیکه از صدایش نمایان بود که راضی نیست گفت:

به امری دارید ؟

وباز همان حلت در صدای مرصع خانم پدید آمدکه ،آره قربونت بهش بگد یه تکپا بره برامون پنج تا نون بخر

چنددقیقه طول کشید و پسر لاغر اندام سسیاه چهر ه ای که گودی زیر چشمانش را با یک بندانگشت هم نمیشد پرکنی از پله پائین آمد.

سلام جونم قربون تو پسر ناز ، یه تکپا برو پنج تا نون تازه برای ما بگیر و بیا . باریکلا

احمد با شجاعتی که بعید به نظر میرسید ولی آمیخته با دلهره و ترس و برخاسته از بغض  و کینه  درونی بود گفت:

مگه آقا رضا نیست ؟

مرص خانم دست و پای خودشو گم کرد و درحالیکه سعی میکرد به نحوی سر وته قضیه رو به هم بیاره گفت:

نه مادر چرا

شرم و حیا و شاید هم ترس از عاقبت کار جلوی  احمد را گرفت و دستش را دراز کرد و پول را دا خل جیبش انداخت و راهی شد .

آقا رضا که گویا تصمیش برای صرف سفره ، موکول به آینده شده است برخاست و به طرف تلویزیون مبله و رنگ و رو رفته لامپیشان دستش را دراز کرد و با شار یک دکمه کانال دیگر را که برنامه دیگری را پخش میکرد. آورد با این کار آقا رضا ، قشقرقی به پا شد و فاطمه خانم فریاد کشید که: مامان این بشکه رو نگاه نمیذاره م ن کارتون ببینم

مرصع خانم که گوا از رفتار دلبندانش به تنگ آمده بود بچه خودرا به بغل کشید و چادر رنگو  رو رفته را به  سر انداخت و از در اتاق بیرون رفت.

کوچه غلغه بود یکدسته پسر بچه هم سن و سال اقا رضا در حال بازی با توپ پلاستیکی بودند که یک لایه توپ دیگر رویش کشیده شده بوددوسه نفر دیگر گوشه ای نشسته بودن و به حرکات و گفته های دوستشان که سرپا ایستده بو و در حال توصیف فیلم سینمایی بود که دیگران سعادت دیدنش را نداشتند گوش میدادن او سعی میکرد حتی چیزی را از قلم نیندازد

چنددختر نوجوان در حالی که چادرهایشان را هب خود پیچیده بودند در خانه ای ایستاده و به حرفهای دختر صاحبخانه که از خواستگار دیشبش برایشان میگفت گوش دل میدادند.

وآن جمع که تعداشان از همه این افراد بیشتر بود جمع مادران بود . زنانی در همه سنو سال کنار در کوچک سبز رنگ که درست روبروی در خانه محمد علی شاگرد حاج اصغر صراف بود گرد هم نشسته بودندو یکی شان چیزی میبافت و دوتایشان هم به دستان زن بافنده که به سرعت حرکت میکرد نگاه میکردند آن یکی هم هیکل مرص خانم بود سینی برنجی بزرگی را در مقابل خود گذاشته بود وبا چاقو داشت ک.هی ازسبزی را خرد میکرد و درهمان  حال پر جانگی که نمیدانم…

زن جوانی هم از لپهای سرخ و چشمان گشاد شده اش که تازه از دهات حوالی اذربایچن آمده بچه اش را بغل چسبانده و گمان میکرد بچه در حال شیر خوردن است بی توجه به آنکه طفل مدتهاست خوابیده .سراپا گوش از زن چاقو به دست تهرونی حرف زدن زا فرا میگرفت.

باامدن مرصع خانم جمع به جنبو جوش افتاد جایی برایش باز کردن و مرصع خانم تکیه بر دیوار سمانی زده  بچه راروی پای خود گذات سینه اش را از لای یقه پیراهن چیت بیرون کشید وبه دهان طفل فرو برد که صدای گریه اش را بند بیاورد این تغیرو تحول باعث شد که آن زن جوان هم به خود بیاید و موقعت خود را اصلاح کند.

زنک لاغر اندام چاقو بدست با حرکت چاقوبالای سر خود رسمیت جلسه را اعلام کرد و خود به عنوان سخنران پیش از دستور این وطر شروع کرد

شهین خانم که شوهرش تو سپاه میگفت : شوهرش  اینا آماده باشن .خودمونیم راستی راستی جنگ شده .

زنک سیاه سوخته در حالیکه با انگشتان دست راستش زیر نافش را ازروی پیراهن بشورو بپوشش چنگ میزد گفت :

حالا یعنی چی میشه

صغرا خانم طرف صحبت ، با دستیکه چاقو را نگاه داشته بود عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:

مریم خانم  یعنی جنگ میشه همین . باید اول فکر آذوقه بود .فردا تو مملکت قحطی میاد

مرصع خانم که تا آن موقع شنونده بود  آهی از ته دل کشید و چون بانوی با شخصیت و کمالات فراوان طوری شروع به حرف زدن کرد انگار حقش را بعد انقلاب ندادند :

والا چی بگم حالا با جنگ چیکار کنیم

صغرا خانم خودرا پائین ترآورد و یواشکی طوریکه تشان بدهد مطلب خیلی محرمانه ایست گفت:

شهین خانم میگه کار کار آمریکاست وگرنه عراق سگ کیه

زن گرد و قلمبه ای که بحق دست مرصع خانمو صغرا خانم رادر چاقی ازپشت بسته و حق مریم خانم را هم خورده بود به صدا درامد که : میگم بیاد به این شوهرهای بیغیرتمون بگیم از همین فردا به فکر آذوقه و خوردو خواراک باشن

رقیه خانم که سعی میکرد حرفی پیدا کنه که مورد تحسین جمع قرار بگیرد گویا موفق شده بادی به غبغب انداختو گفت:

ننه  ام خدابیامرز میگفت سالی که جنگ جهانی شده بود  مرد سنگک  میخریدن و میبردن ولو میکردن خشک که میشد قایمش میکردن و برای روز مبدا . خدا بیامرز میگفت :تو مملکت قحطی افتاده بود مگفت بعضی ها گوشت خر میخوردن.

مرصع خانم خلط گلو را که به زحمت و سرو صدای زیادی در دهان جفت و جورمیکرد گفت:

ای بابا  خواهر تو همین گیر و دار انقلاب خیلی از چلو کبابی های توی اه به مردم گوشت خوراندند آب هم از اب تکون نخورد

مریم خانم با عجله طوریکه میترسید حرفش یادش بره تو حرف صغری خانم دوید که  همین الان هم میدن . اتفاقاً عموی شوهرم پسرش راننده است میگفت یه روز پسرش تو جاده چلو کباب خریده بعد مسموم شده بردن دکتر گفته گوشت خر خورده میگفت گوشت سرخ و خوشمزه هم بود.

ننه ام خدا بیامرز میگفت اون روز که جنگ بود مردم سرمرغ ، پای مرغ ، یا پاچه گوسفند و یاروده شون رو میپختند  میخوردند . خواهر قحطی دیگه

رقیه خانم است میگه از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون چندروز پیش دیدم اقا جعفر شوهر همین زهرا خانم مستأجرمون چند تا پای مرغ و سر مرغ ریخته تو کیسه آورده خونه

صغرا خانم که بز سعی میکرد خلط دهانش را بالا بشکد گفت:

اه  .. چه جوری میخورن من که حالم به هم میخوره

مریم خانم دستی به زلفهایش که رنگ چهره اش بود کشد و گفت:

خواهر نداریه دیگه تو هم که مجبور بشی باید بخوری

درهمین گیر ودار گفتگو که صدای قارو قور موتور گازی محمد علی شاگرد حاج اصغر صراف و شوهر مرص خانم از سر کوچه بلند شد . موتوریکه باکش آبی تنه اش زرد و سیاه و خورجین برزنتی روغنی و چرکینش پر بود از پاکتهای میوه پیداشد.

مرصع خانم که میدید شوهرش در مقابل در و همسایه  با دستی پر به منزل آمده بادی به غبغب  ادناخت و تکانی خوردو با کسب اجازه از ریاست جلسه یعنی صغری خانم به طرف خانه اش روان شد.

موتور گازی جناب محمد علی شاگرد …باسرو صدای زیاد در مقابل پای مرصع خانم  . خانم خانه ایستادو مرصع خانم بچه را به سمت راست خود انداخت و با سلامی گرم به استقبال همسرش رفت و پاکتها را که همسرش از خورجین مقابل چشمان باش شده مریم خانم و صغری خانم و رقیه خانم و آن زن جوان بیرون میآورد دست گرفت چندتایی را هم معلوم بود چه میوه هایی درآنهاست و نیازی به نشان دادنشان نبود  برروی ترک موتور یاقی گذاشت و بعد موتور رابا تلاش فراوان وارد حیاط کرد.

 

جعفر آقا ساکت بود و به حرفهای زهرا خانم همسرش گوش میداد باهمان پر چانگی  های که مخصوص خانمهاست  علی الخصوص خنم های فقیر با دلتنگی وبغض زنانه طوریکه مشخص بود به ۀنچه میگود اعتقادی ندارد میگفت:

بی غیرتی –والا بیغیریتی .تو عرضه کارکردن نداری بیااین مرده  تو هم مردی هررزو میاد خونه دستش پره همه جور میوه میخره تو هم خیلی بخری یا یه هندوانه س یا دو تا بربری که شام وناهار و صبحانه…. حرفم که بزنم میگی دزده داره .خوب تو هم بدزذد اگه عرضه اش داری بدزد .زنگ جونم مستءجر که نیاورده گماشته آورده  من که لباسشو بشورم و خونه رو براش مثل دسته گل نم پسرم هم بره خریدشون بکنه .توهم باید پول توجیبی بچه هاشون دربیاری

جعفر آقا با انگشتان دراز لاغرش موهای خودرا چنگ زدو  بعد از جیب پیراهن چهار خانه رنگ ورورفته  اش پاکت سیگر زری را بیرون کشید یک نخ ک هآخرین آن هم بود به دهان گذاشت و پاکت سیگار ر به حالتی که نشان میداد خشمگین است مچاله نمود و به گوشه  اتاق  همان جائیکه زیر ناداز آنجا تمام میشد  انداخت . بعد سیگارش را با شعله چراغ علائالدین که وسط اتاق میسوخت روشن کرد و گفت:

خوب میگی چیکار کنم والا  بالله نمیتونم دزدی کنم . تو ذاتم نیست حالا که دزدی نمیکنم و یک لقمه نون حلال به هزار جون کندن در میارم حال و روزم اینه وای به اون روزیکه ……

زن بیا بالا غیرتاً ازاین حرفها دست بردار .بچه هامون عقده ای بار نیار . گفتم وایسم تو ده .بالاخره نون بریا خوردن که داشتیم روی یه پا وایسادی و آوردیمون تهرون خوب اینم تهرون  تا ما آمدیم انقلاب شد .بعدشم جنگ حالا میگی چه خاکی به سرم بریزم.

زهرا خانم با خشونت تمام در مقابل همسرش در حالی که ادای اورا در میآورد گفت :یک لقمه نون … آخه کدوم نون .کدوم زمین . کدوم آب  تو دو جریب زمین که آب هر پانزده روز به سرش میاد چی میخواستی بکاری ؟ همچین زمین زمین میکنی که انگار مالک ده بودی حالا گیرم نمی اومدیم تهرون میخواستس اونجا نوکری مردم رو کنی خوب اینجا بکن ….حالا که زمین و پول نداریم همه دنیا برامون یکیه

جعفر آقا پکی محکم به سیگارش زد وگفت:

خدا پدرت بیامرزه تو هم میدونی پس چرا نمک به زخمم میپاشی

زهرا خانم که کم کم آروم گرفته بود گفت :

دیشب وقتی داشتم میرفتم مستراح شنیدم که محمد علی آقا به مرصع خانم میگفت :حاجی بدبخت از ترس گفته محمد علی خودت میدونی که دو دانگ ریکت میکنم فقط آبرومو نبر.میگفت بیچاره حاجی از ترسش  گفت : تمام مال واماکم رو بهت میدوم فقط هیچی  نگو تا من و زن و بچه ام از ایرون بریم.

جعفر آقا با کنجکاوی سر خود را نزدیکتر آورد و گفت :

یعنی کار اینقدر خرابه؟

زهرا خانم هم به خاطر اینکه بچه ها نفهمند یواش گفت:

ازاین حرفا گذشته مثل اینکه فامیل حاجی تو دربار بوده ، اعدامش کردن حالا نوبت فامیلاش جعفر آفا با ناباوری سری تکان داد وگفت:

نه بابا ، واسه اینکه فامیل آدم تو دربار رو نمکشن حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه ات

زهرا خانم با همان احتیاط شاید کمی بیشتر گفت : الله اعلم

 

غروب بود غروبی چون همه غروب ها ف غروبی با ان غروب تفاوت زیادی نداشت و تنها ده سال ازآن زمان گذشته بود تناه زمان حرکت بود نه چیزی دیگر

پسر بچه هایی به سن و سال آن روزهای آقا رضا و احمد با لباسهایی چون آن روزها و با توپی مثل توپ ده سال پیش سررم بازی بودند

ذخترنا تازه به سن بلوغ رسسیده هم جمع بودند و از خواستگارهایشان برای همدیگر میگفتند . چند تایی هم از نوجوانان  محل گوشه ای کز کرده بودند و به البومی که عکس هنر پیشه ها ی هندیو  خارجی را در خود داشت مینگریستدن . یکی دوتایی هم گوشه ای دیگر گرد هم نشسته بودند و به حرکات جوانکی نگاه میکردند که اندامش رابه صورت موج دریا به حرکت درمی آورد

جمع زنان چون گذشته از تمام جمیعت ها بیشتر بود .صغری خانم که حالا به در بزرگ کرم رنگی که دیوار سفید رنگ مرمری آن را نگاه داشته بود تکیه زده بود و دست راستش که تا نزدیکی بازو دستبند و النگو پوشانده بود را زیر آرنج قرار داده بود و دو زن جوان در اطراف نشسته بودند که کمتر از صغری خانم نبودندو با موهی طلایی رنگ خود و لبهای لبوی و چشمهای مداد کشیده شده

مریم خانم همچون سابق سیاه ولی با ریختو قیافه بهتر جای رقیه خانم خالی بود و لی آن یکی بود. دراین لحظه اتومبیل بنز سواری به رنگ طوسی در مقابل زنها ایستاد و در سمت شاگرد آن باز شد . جمال حضرت حاجه مرصع خانم که از گردش با تمام کلفتی زیر بار این همه فشار طلا و جواهر خم شده بو وبه دستان گوشت آلود ش انباشته از النگوهای متخلت و دستبند  جواهر نشان بود نمایان شد.

حاجیه مرصع خانم از همان دورسعی کرد طوری لبخند بزند که آن سه تا دندان طلا در حاشیه دنداناهی پائین  دهانش قرار داشت هم به جمع طلاها افزوده شود و از قلم نیافتد.

بابازکردن چادر سیاه گلار کن کن خود پیراهنش را که با یقه توری و پارچه شرمن بود نشان داد

جمع زنان  که دور هم نشسته بوددن همه از جا برخاستند به طرف حاجیه مرصع خانم هجوم بردند و لی به رعایت حق تقدم عقب کشیدند و نوبت را به صغری خانم دادند که پیشکسوت است . حاجیه مرصع خانم بعد از روبوسی که سعی میکرد صورت کسسی را نبوسد بلکه دیگران او را بوسند رو به صغری خانم نمود و گفت:

خواهر خیلی دلم براتون تنگ شده بود  برای همین به حاج آقا رضا جونم گفتم مادر حتماً منو از بهشت زهرا باید بری محل این بنده  خدا هم گفت باشه .

مریم خانم  که حالا موهای سرش حنایی بود دستی به زلفانش کشید و گقت:

خوب خوش آمدید حاج خانم تشریف بیارید منزل . اینطورکه بده ولی حاجیه خانم مرصع  خانم بی تفاوت به مریم خانم ادامه داد که نذر کرده بودم فاطمه جونم تو دانشگاه قبول بشه اگه قبول شد سفره حضرت عباس میاندازم .حاج اقا قبول کردند اجازه دادند حالا شما میتویند برای هفته دیگه بعد از ظهر تشریف بیارید منزل ما .

زنی که تا آن لحظه ساکت بوئ و گویا مایل نبود ب آن لهجه آذربایجانی آمیخته شه با تهرانی چیزی بگوید گفت: متشچرم

که جمع حضار زدن زیر خنده

حاجیه مرصع خانم بادی به غبغب انداخت و فرمود:

فراموش نکنید حتما بیاین راستی زهرا خانم هم بیارید بیچره از وقتیکه احمدش شهید شده ندیدمش  دلم براش تنگ شده

بناگاه صدای حاج اقا رضا که به حق غیز این اتومبیل هیچ اتومبیلی تابو توان و گنجایش یک چنین  هیولایی را نداشت به گوش رسید:

حاج مامان خانم تشریف بیاورید حاج آقا اطلاع ندارند

تهران – خانه مستأجری خانی آباد نو

——————————————–

روز جمعه 5مرداد ماه مصادف با 4 محرم الحرام

 

 

[ سه شنبه هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:19 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری:راه نمای املاء فارسی

راه نمای املاء فارسی

نوشته :جعفر صابری

انتشارات آشتی

صفحه 100 صفحه

تیراژ10000

قیمت 10000

شابک 7-18-5534-964-978

این نوشته وتحقیق را تقدیم می نمایم به همه ی عزیزانی که در جای جای جهان در پی فرا گیری بهتر و شایسته تر زبان و نوشتن فارسی هستند .زبان و نوشتنی که در طول سالها با تلاش دلسوزانه مفاخر فر هنگ و ادب این سرزمین همواره جاودان مانده و بی شک با تلاش فرد فرد شما سر وران چون گذشته زنده خواهد ماند .دوستدار شما که می خواهید فارسی بخوانید و فارسی بنویسید .

جعفر صابری

راهنمای املای فارسی

موارد نیم غلطی :

اینجا سخن از التزام و باید و نباید ها ست در محدوده ضابطه مقدماتی به شرح زیر :

ادامه دارد…………….

ادامه مطلب

[ یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ] [ 17:58 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

به یاد زنده یاد اصغر فرزام

با یاد زند یاد اصغر فر زام  همکار خوب و عزیزمان در موسسه فرهنگی هنری آشتی  بازیگر خوب و نویسنده و کارگردان ارزشمند سینمای ایران ، مربی دلسوز و مدرسی ارزشمند .یاد و نامش گرامی باد.

مرحوم اصغر فر زام (نفر دوم از چپ) در کنار دوستاد در موسسه فر هنگی هنری آشتی در سال ۱۳۸۴ برای آماد سازی فیلم سینمایی باجناقها…

[ یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ] [ 17:52 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]

آرشیو نظرات

جعفر صابری/امانت دار اصلح…

 

 

سر مقاله:

جعفر صابری…

امانت دار اصلح…

 

جهت شادی روح مرحوم تازه درگذشته الفاتحه مع صلوات…

و این گونه مجلس ختم ادامه می یابد … اما بین حضار هستند کسانی که زیر لب زمزمه می کنند می دانی خدا بیامرز چقدر گذاشت و رفت؟ یکی میگه دویست و چهل میلیارد و آن یکی می گو ید که خدا پدرت را بیامرزد فقط موجودی یکی از بانک هایش دویست و چهل میلیار تومان بوده و بقیه بماند…خانه …ویلا و همه چیز داشته…خدا رحمتش کند… و دوستی نکته دان از گوشه ای دیگر میگوید:خدابیامرز عجب امانت دار خوبی بود!

آری او و خیلی های دیگر این گونه امانت داری می نمایند تا به دیگران برسانند …همین چند ماه پیش بود که دوستی می گفت شخصی در جنوب تهران مغازه کوچک دوچرخه سازی داشته و بیست سال پیش ارثی به او می رسد می رود شمال شهر تهران مقداری زمین می خرد و بعد از مدتی زمینش قیمتی حدود یکصدو پنجاه میلیارد تو مان ارزش پیدا می کند بنده ی خدا حیران ومجنون شده و در خانه شصت متری اجاره ای نشسته و تکان نمی خورد شش ماه است که حتی مغازه کارش هم نمی رود و فرزندانش هر چه به او می گویند او می گوید شما مرا برای پول هایم دوست دارید!

افسانه نیست داستان نیست هرچه هست در همین نزدیکی خود مان است خانه کناری کوچه بغلی و شاید یکی از همین اقوام نزدیکمان باشد…

البته این روز ها بساط سفره های آنچنانی افطار هم در جای جای وطن اسلامی گستر ده می شود و شکر خدا همه از خوان نعمت حضرت حق بهر ه مند می شوند اما ای کاش نفس روزه و روزه داری را هم در می یافتیم و روزه دار واقعی می شدیم . این که برای چه باید دهان را از خوردن و آشامیدن در ساعاتی از روز باز نگاه داریم خود داستانی است که مثنوی صد من کاغذ می خواهد اما می توان در چند جمله گفت و نوشت که این برای انسان کامل شدن است .حال اگر به مرگ و دیار باقی امیدی هست و نظری داریم باید بدانیم که رسم زیستن این است که خوب زندگی کنیم و خوب بخوریم و خوب بیاشامیم و از نگاه حرام و مال حرام و …دوری بورزیم… مال انباشته نسازیم و گرسنگی و تشنگی بر خود هموار نسازیم که بعد از مرگمان نیز تنها وارثین باشند و رنج تقسیم آنچه مانده …

یاد مان باشد بی خبر، آمدی ،همچو رهگذر و بی خبر، می روی ، توشه ای ببر…

امانت داری، دنیا ارزش این همه تلاش ندارد..شاید این ابیات تمام آنچه باشد که این ماه رمضان ما تقدیم حضورتان می کنیم و بیاد زنده یاد بنان عزیز که این شعر را خواند…

—–

چون درای کاروان در میان شبروان
بانگ عمر ما، می رسد به گوش
با گذشت این و آن می دهد ندا زمان
هر سحر، که ای

خفتگان به هوش
بی خبر، آمدی، همچو رهگذر

بی خبر، می روی، توشه ای ببر
عمر دیگر، کی دهندت؟
داستان ها در زمانها مانده از کاروانها
زین حکایت، با خبر شو
تا بماند، داستانی، از تو هم بر زبانها
نیمه شب از رهگذری می گذری در سفری،
بی خبر از، قافله در، گوشه صحراها
در دل این دشت سیه جان تو ای مانده به ره
گمشده در، پیچ و خم، شوق و تمنّاها
نکنی گر هوسی، ملکوتی نفسی، تو که مرغ فلکی، منشین در قفسی
ز چه دل بسته شوی؟ به خدا خسته شوی،
چو مرادت نبود، به مرادی برسی
چون درای کاروان در میان شبروان
بانگ عمر ما، می رسد به گوش
با گذشت این و آن می دهد ندا زمان

هر سحر، که ای

خفتگان به هوش

===========

خواننده : استاد غلامحسین بنان

شعر : معینی کرمانشاهی

آهنگ : مهدی مفتاح

دستگاه : همایون-گوشه شوشتری

 

با کمال احترام :جعفر صابری