چگونه دروغ بگوئیم

من مدتی است شروع به جمع کردن و آماد نمودن مجموعه مقالاتی در خصو ص چگونه دروغ بگوئیم  تا رستگار شویم و راه موفقیت، تنها با دروغ است و دروغگو فقط به بهشت میرود و یا عناوینی این گونه نموده ام که کتابی با همین عنوان بنویسم. و وقتی در گوگل جستجو کردم :

باورش کمی مشکل است ولی در 32ثانیه اول در گوگل 3660000هزار روش، برای چگونه دروغ بگوئیم آمد.

این یعنی اینکه چه افرادی قبل از من به این موضوع پرداخته اند و چقدر مورد توجه بوده است تازه این فقط به زبان فارسی است و زبانهای دیگر هنوز مانده.

اما می خواهم یک داستان کوتاه وواقعی را خدمت تان عرض کنم.

 هفته گذشته برای کا ر بانکی میخواستم وارد بانک شوم که را پسرک واکس فروشی نظرم جلب کرد تصمیم گرفتم بروم بانک و در برگشت از او خرید کنم ولی وقتی برگشتم بدلیل بارش باران ترجیح دادم بروم و به کار دیگری بپردازم من بیش از یک هفته ذهنم مشغول بود که چرا  از آن پسر بچه خرید نکردم و بالا خره بعد از یک هفته همین دیروز رفتم و دیدم او آنجا هست هوا هم بسیار عالی بود به طرف من آمد و گفت از من خرید نمی کنی …با احترام عرض کردم چرا اجازه بده بروم بانک در باز گشت از شما خرید خواهم کرد ولی او اسرار نمود و گفت من کار دارم میخوام برم!من که کمتر پیش می آید پولی در جیب داشته باشم پوزش خواستم و قول دادم در بازگشت از او خرید خواهم کرد رفتم بانک و بعد از بازگشت ازعابر بانک مبلغ 50 هزار تومان پول گرفتم که چون چک پول بود ناچار به بانک رفتم و پنج اسکناس ده هزار تومانی گرفتم و باز برگشتم خدمت آن نوجوان و به انتخاب واکس مشغول شدم … هر کدام را بیش از پنج هزار تومان گرانتر میگفت تعجب نکنید یکی از روش های کمک من خرید همین لوازم است برای همین قیمت تک تک آنها را میدانم برای نمونه جوراب … در هر صورت ترجیح دادم از چانه زدن کم کنم و یک واکس ده هزار تومانی برداشتم اما دیدم مشکی است ناچار به دنبال رنگ دیگری بودم که در این میان یادم افتاد ده هزار تومان را به او دادم و نیازی به خرد هم نیست گفتم من به شما ده هزار تومان را دادم ؟ و او گفت خیر!و من چند بار محتویات جیبم را گشتم و درست بود من فقط چهل هزار تومان داشتم و بدون شک ده هزار تومان را به او داده بودم با خود فرض کردم شاید بچه اس و ده هزار تومان لای پولهای جیبش مشخص نیست و … یک دهم درصد هم گفت … نه خدا نکند… در هر صورت ترجیح دادم از او پوزش بخواهم و راهی شوم که او متوجه شد و گفت چی شد گفتم پسرم گویا من اشتباه کردم و دیگر پولی برای خرید هم ندارم از این که وقت شمارا گرفتم پوزش میخواهم او لبخند زد و گفت نه با شما شوخی کردم ، شما به من ده هزار تومان را دادی بیا این را هم ببر و یک واکس به من داد… ماندم چه بگویم اگر پسر خودم بود چنان در گوشش میزدم که صد سال دیگر یادش باشد اما فقط گفتم اسم شما چیست گفت ناصر، گفتم: ناصر جان، من هم از کودکی کار میکردم و کار کردن را دوست دارم شماره پات چنده ؟ و قول گرفت هرچه زود تر برایش کفش ببرم… در مسیر به آخرین جمله آقا ناصر می اندیشیدم که گفت باورت شد که ده هزار تومان را ندادی؟

 هنوز چند روز از این داستان میگذرد و به این می اندیشم که ما چه نسلی بودیم و این ها چه نسلی هستند !چطور او توانست به من دروغ بگوید،  به کسی که هدفش خدمت بود!

دروغ او نتیجه چیست شاید رفتار های ما ،چند نفر به او گفتند باش تا برگردیم و از تو خرید کنیم و خلاصه او و امثال او بالاخره دروغ را از کسی که بزرگتر از خودش بوده یاد گرفته !

 من فکر میکنم علیرغم اینکه این همه مقاله و مطلب در خصوص دروغ و دروغ گویی نوشته شده هنوز هستند کسانی که عآشق دروغ گفتن یا حتی دروغ شنیدن هستند و باز یاد دیالوگی ماندگار از فیلم سوته دلان کار استاد کیمایی افتادم که        می گوید:

 میگن دروغگو دشمن خداست, آخ چقدر دشمن داری خدا ،دوستات هم که ماییم یه مشت علیل بدبخت که در حقشون دشمنی کردی.”

یا حق

 جعفر صابری