تعویض جوراب کهنه با نو

چندیست شرکت های بزرگ، برای رونق کسب و کار خود در این بازار خراب اقتصادی دست به کار نوینی زده اند و با تبلیغات فراوان برای نمونه  اعلام  میکنند که مثلاً فرش کهنه خود را بیاورید  و فرش نو ببرید و یا گوشی کهنه خود را بیاورید و گوشی نو ببرید !

البته همان طور که مطلع هستید این روش از چند سال پیش مد شد که اعلام نموده بودند  ماشین کهنه خود را بدهید و ماشین نو بگیرید ،تازه وام هم میدهیم .

جعفر آقا نیز به سرش زد که برای رونق کسبش که جوراب فروشی است اعلام کند جوراب کهنه خود را بیاورید و به جایش جوراب نو ببرید!

من نیز به سرم زد برای تعویض جوراب کهنه  با نو، شرکت نمایم ،تازه اینجا بود که دانستم چند شرط اصلی برای  شرکت دراین طرح قرار داده اند که متاسفانه  داشتن همه ی آنها نه تنها برای من بلکه برای بیشترشرکت کنندگان غیر ممکن است!برای نمونه حتماً باید کف جوراب سورخ داشته باشد!و جای انگشت کوچک نه بزرگ پا سوراخ داشته باشد و البته این سوراخ باید مربوط به پای چپ باشد!کش جوراب پای راست نیز باید بدلیل استفاده زیاد تر خاصیت خود را ازدست داده باشد ولی شل تر باشد!و…چند مورد دیگر!

راستش  برخلاف  کودکی و نوجوانیم ،بیش از سی سال است که هیچ وقت جورابم سوراخ نشده،   نمی دانم بخاطر جنسش است ولی بیشتر وقت ها هر دو لنگ جورابم کششان شل میشود و مشکل من برای تعویض جوراب هایم و خرید جوراب نو همیشه همین شل شدن کش  آنها بوده و هست!

همین مسئله باعث شد تا با دوستان دیگرم به گفت و گو بنشینم و تازه متوجه شدم بیشتر ایشان نیز چون من دچار همین مشکل هستند و در همین جمع بود که طرح تعویض همسر قدیمی با نو مطرح گردید که به اتفاق آراء مورد تأیید حضار میز قرارگرفت و جالب اینکه خانم ها نیز بشدت با این طرح موافق بودند.چرا که آنها می دیدند همسرانشان بدلیل مشغله زیاد و درآمد کم بطور کلی از استاندارد های لازمه خارج شده و کلاً کشش آنها به همه چیز کم شده است و حتی اگر هم تمایلی برای درست کردن روابط بین آنها وجود میداشت توان این تغییرات بطور کلی از بین رفته است!

و از طرف دیگر آقایان نیز با طرح تعویض همسران کهنه با نو موافق بودند چراکه میگفتند در این صورت امکان بیشتری برای ادامه حیات و زندگی برایشان مهیا  خواهد شد،ولی افرادی بودند که نظرشان  این بود که به دلایلی باید همسر قبلی را نیز نگه دارند اساساً خامیست که بخاطر شرکت در این طرح تعویض ،همسر قبلی خود را از دست بدهند!

در هر صورت وقتی که به  شرایط  تعویض همسر کهنه با همسر نو پرداخته شد بسیاری از این دوستان چه خانم ها و چه آقایان  تازه فهمیدند که ای بابا فقط برای گشاد شدن کشششان که نباید قید سالها زندگی مشترک را زد و میتوان از انواع کش برای جذب بیشتر طرفین بهره گرفت وبه قول دوستمان داش حسین زندگی را شیرین نمود!

و بدا به حال آنها که فریب خوده بودند و در خیالی باطل برای شرکت در طرح تعویض همسران کهنه با نو، قید همسر کهنه را زده بودند و وقتی با شرایط تعویض مواجه شده بودند نه راه پیش داشتند و نه راه پس!

گرچه تمام این داستان یک شوخی به نظر میرسد اما راستش کم نیستند افرادی که بدلیل تبلیغات مختلف و شرایط جامعه به ذهنشان میرسد که کانون  گرم خانواده خودرا تغییری کلی بدهند و قید سالها زندگی مشترک را بزنند تا زندگی نویی را با فردی جدید آغاز نمایند وشاد و خوش زندگی کنند، به خود میگویند خدا را چه دیدی شاید این یکی بهتر شد !باید به این دوستان عرض کنم عزیزم یادمان باشد خودما نیز بنوعی بدلیل مرور زمان چیز هایی را از دست داده ایم ازجمله جوانی و نشاط که صد البته جایش را پختگی و دانش گرفته است.

  EUDAIMOIAواژه ای بود در یونان باستان که مخصوصاً ارسطو و افلاطون روی آن تکیه میکردند و ارزش دارد بیشتر آن را بشناسیم.چون نواقص شایع ترین اندیشه دوران معاصر را برطرف میکند.اندیشه خوشحالی.HAPPINESSاین روزها وقتی میخواهیم هدف زندگیمان را در واژه بیان کنیم معمولاٌ به شادی میرسیم.به خودمان و دیگران میگوئیم که منطق شادیمان و گذران زندگیمان رسیدن به شادی و خوشحالی است به نظر ایده معصوم و بی ضرری می آید ولی تأکید زیاد روی کلمه شادی معنی اش این است که وسوسه میشویم که از موقعیت های سخت ،ولی ارزشمند فرار کنیم.یا مورد سوال جدی قرارشان بدهیم.

در یونان باستان اعتقاد نداشتند که هدف زندگی رسیدن به شادی است.

میگفتند هدف رسیدن به     EUDAIMOIA هست که ترجمه اش میشود اقنا شدن وبه ثمر نشستن وجه تمایز شادی و اقنا شدن در وجود رنج است معمولاٌ محتمل است که انسان اقنا بشود و به ثمر برسد و همزمان تحت فشار باشد درعذاب جسمی و روحی باشد دل مشغول باشد و اغلب حتی خلقش خوش نباشد،این ظرافت روانشناسی از کلمات شادی و خوشحالی به دست نمی آید .مشکل هست که از شادی حرف بزنیم وخوشحال نباشیم.یا شاد باشیم و همزمان رنج بکشیم.ولی این ترکیب روانی خیلی راحت با واژه متعالی اقناشدن بیان میشود.اقنا شدن تشویقمان می کند که قبول کنیم خیلی از برنامه های ارزشمند زندگی در مقطعی با خوشحالی همراه نیستند.وبا این حال ارزش پیگیری دارند.کند و کاو در استعداد، حرفهای مدیریت خانواده، حفظ یک ازدواج ،راه اندازی یک کسب و کار ویا ورود به سیاست هیچ کدام  با کار روزمره ،انسان را شاد و خوش وخندان نمی کند.در واقع همۀ اینها چالش هایی هستند خسته کننده وفرسایشی ،آدم را از کوره در می برند و زخم میزنند ولی با همه اینها در پایان زندگی حس میکنی که ارزش داشتند که انجامشان بدهیم.با انجام این کار ها به چیزی عظیم تر و جالب تر از خوشی و شادی میرسیم اثری می گذاریم و تغییری میدهیم؛ اگر اقنا شدن یادمان باشد دیگر تصور نمی کنیم که هدف زندگی بدون رنج است وآن وقت دیگر خودمان را سرزنش نمی کنیم که همیشه شنگول و شاد نیستیم.میفهمیم که هدف ما و تلاش ما برای چیزی مهمتر ازلبخند زدن هست هدف وادا کردن حق مطلب هست. در مورد توان بالقوه بشر  کار کردن هرچند کوچک اما مهم برای بهبود و ارتقاء گونه انسان !

 اگر با بینش بیشتر به زندگی نگاه کنیم متوجه میشویم زندگی بدلیل داشتن  همین کمبود ها و سختی هایش زیبا بوده و در کنار هم بودن ها و گذشت هایمان بوده که زیباترش کرده  است!

ویکتور امیل فرانکل‌ ،روانپزشک اتریشی و پدیدآورنده معنادرمانی (لوگوتراپی) است،وی در کتاب معروف خود (انسان به دنبال معنا ) به انگیزه داشتن در زندگی می پردازد ..

فرانکل اگزیستانسیالیست بود. او واژه «هستی نژندی» را در مورد اختلال عاطفی ابداع کرد و اختلال عاطفی را حاصل عدم توانایی فرد در یافتن معنا برای زندگی می‌دانست. به نظر فرانکل آزادی به معنای رهایی از سه چیز است: ۱ـ غریزه‌ها ۲ـ خوی‌ها و عادت‌ها ۳ـ محیط.

در زمینه «نظریه شخصیت» فرانکل معتقد است در آدمی انگیزه‌ای بنیادی وجود دارد و آن «اراده معطوف به معنا» است.

مکتب روان‌شناسی لوگوتراپی یا معنا درمانی که ویکتور فرانکل بنا نهاد امروز یکی از مکاتب مطرح روان‌شناسی در جهان است.

آلن دو باتن جمله زیبایی دارد که میگوید:

هر زمان که درد خیلی کُشنده و شدید باشد،
مطالعه، چاقوی درد را کُند می‌کند.

و بد نیست بدانید ورزش بخصوص کوهنوردی نیز همین حس خوب اقنا را به انسان میدهد چرا که وقتی به سختی مسیر کوه را طی میکنیم و به قله میرسیم  به ارزش خود پی میبریم.

به امید داشتن گذشت و بینشی بیشتر در زندگی خانوادگی مان.

و جمله پایانی ای کاش برویم و در همین میان بین این همه اندیشمند خارجی که بسیار تلاش نمودند تا به این درجه از علم  و دانش دست یابند شعر زیبایی از مولانا را بخوانیم که معنای تمام این اندیشه هارا به سادگی بیان می نماید :

 یاحق

 جعفر صابری

 EUDAIMOIA

روزها فکر من این است و همه شب سخنم           که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود                     به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا           یا چه بود است مراد وی از این ساختنم

جان که از عالم علوی است یقین می دانم           رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک                 دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست       به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم           یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد           یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی               یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد             از سر عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم این جا که به خود باز روم           آن که آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم             تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

شمس تبریز اگر روی به من بنمایی             والله این قالب مردار به هم در شکنم

و عجبا که خدا وند در کتاب آسمانی قرآن این  معجزه الهی می فرماید:

أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وَ أَنَّکُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ115

    

پس آیا گمان کرده اید که شما را بیهوده آفریده ایم و شما هرگز به سوی ما بازگردانده نمی شوید؟!

سوره مومنون جزء هجدهم حزب 70 شماره صفحه 349

” تمام چیزی که خداوند از انسان می خواهد ، یک قلب آرام است . “

شعر زیبای خانم نسرین صاحب  

طی شد این عمر تو دانی به چه سان

پوچ و بس تند چنان باد دمان

همه تقصیر من است این که خود می دانم

که نکردم فکری

که تأمل ننمودم روزی ساعتی یا آنی

که چه سان می گذرد عمر گران

کودکی رفت به بازی ،به فراغت، به نشاط

فارغ از نیک و بد ومرگ وحیات

همه گفتند:

کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

بایدش نالیدن

من نپرسیدم هیچ

که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن

نتوان فارغ و وارسته ز غم ، همه شادی دیدن

همچو مرغی آزاد ،

هر زمان بال گشادن سر هر بام که شد خوابیدن

من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو ، بایدم نالیدن

هیچ کس نیز نگفت  زندگی چیست ؟ چرا می آییم ؟

بعد ازاین چند صباح به چه سان باید رفت؟

به کجا باید رفت؟

با کدامین توشه به سفر باید رفت ؟

من نپرسیدم هیچ ،هیچکس نیز نگفت.

نوجوانی سپری گشت به بازی ، به فراغت به نشاط ،

فارغ از نیک و بد ومرگ وحیات

بعد از آن باز نفهمیدم من ،

که چه سان عمر گذشت لیک گفتند:همه

که جوانست هنوز

بگذارید جوانی بکند

بهره از عمر برد کامروایی بکند

بگذارید که خوش باشد و مست

بعد از این باز و را عمری هست.

یک نفر بانگ برآورد که  او از هم اکنون باید فکر آینده کند

دیگری آوا داد : که چو فردا بشود فکر فردابکند.

سومی گفت:

همانگونه که دیروزش رفت ، بگذرد امروزش ، همچنین فردایش

باهمه  این احوال ، من نپرسیدم هیچ ، که چه سان دی بگذشت ؟

آن همه قدرت و نیروی عظیم  ، به چه ره مصرف گشت ؟

نه تفکر، نه تعمق و نه اندیشه دمی

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی

چه توانی که ز کف دادم مفت

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

قدرت عهد شباب، میتوانست مرا تا به خدا پیش برد

لیک، بیهوده تلف گشت جوانی هیهات!

آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه ، رهنمایم بودند

عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده

و مرا می گفتند که چو آنان باشم

که چو آنان دایم ، فکر خوردن باشم

فکر گشتن باشم

فکر تأمین معاش

فکر ثروت باشم

فکر یک زندگی بی جنجال ، فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت ،

زندگی ثروت نیست،

زندگی داشتن همسر نیست ،

زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

که صد افسوس!

که چون عمر گذشت  ، معنی اش می فهمم

حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق:

من شدم خلق که با عزمی جزم

پای از بند هواها گسلم

پای در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده

فارغ از شهوت و آز وحسد وکینه و بخل

مملو از عشق و جوانمردی و زهد

در ره کشف حقایق کوشم

شربت جرأت و امید شهامت نوشم

زره جنگ برای بد و نا حق پوشم

ره حق پویم و حق جویم وپس حق گویم

آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش

ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم

نه چنین زائد و بی جوش وخروش

عمر با باد و به حسرت خاموش

ای صد افسوس!

که چون عمر گذشت معنی اش میفهمم

کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت

کودکی بی حاصل!

نوجوانی باطل!

وقت پیری غافل!

به زبانی دیگر

کودکی در غفلت!

نوجوانی شهوت!

                                                         در کهولت حسرت!