هر روزیک بوسه !

راستش اگر به من گله نکنند می گویم بیش از نود در صد از درد های ما عصبی است و یا بهتر بگویم عاطفی چرا که روم نمیشه بگم صدر درصدی عصبی است!

شاید در یک سانه باری انسان اتفاقی بیفتد سرش بشکند و یا دستش و بعد از مدتها همان جا کمی درد داشته باشد اما چرا وقتی دست و کمر و یا پا هیچ مشکلی ندارد درد میکند و میگیره ؟من میگم عصبی و بهتر بگم عاطفی است !

شاید با ماساژ یا فیزیوتراپی عضلات کمی نرم شود اما دست محبت و آرامش و عشق ورزیدن چیز دیگری است چیزی که خدا در وجود ما انسان ها نهاده اما ما آن را از خود دریغ میکنیم ، با چه کسی لج میکنیم به چه کسی لطمه میزنیم این همه درد برای چه ؟

درد های عضلانی بیشتر وقتها تبدیل به درد های شدیدی دیگری برای اعضای بدن میشوند کبد ، قلب و گاهی هم مبدل به توماری شده و سرطان میشود!همه و همه نتیجه این است که انسان در حال لطمه زدن به خودش است هیچ درک درستی از زندگی و حال ما نداریم حس مسئولیت پذیری همان اول به خودمان بعد به دیگران بسیار ضعیف شده بی خبر هستیم که چگونه در چنگال تبلیغات اسیر شده ایم و ساعت ها می نشینیم و میبینیم یا می خوانیم چیز هایی را که هرگز به کارمان نمی آید نه امروز مان را میسازد و نه فردایمان را آباد می کند تنها می اندیشیم که به دانشمان افزود میشود این دانش که به کارش نمی بندیم و سرانجام علی رغم تمام دانستنی هایمان با لجاجت می گوییم بالله می دانم این درست است اما من دوست ندارم و من این طور نمی خواهم و من می خواهم آن را تغییر دهم و من باید این کار را آن طور که دوست دارم انجام دهم و …

هایدگر فیلسوف آلمانی می‌گوید: اگر بخواهم با شما رو راست باشم باید بگویم، که زندگی به شکل گُریزناپذیری سخت است و این ربطی به جایی که، هستید و جوری که زندگی می‌کنید، ندارد. من به آن می‌گویم: “اصل بقای سختی”. یعنی سختی از شکلی به شکل دیگر تبدیل می‌شود ولی نابود نمی‌شود. برای همین هم در يک زندگیِ خیلی خوب و عادی، جایی‌که، هیچ کسی به هیچ کسی به خاطر عقایدش شلیک نمی‌کند و همه چیز آرام است؛ آدم‌های زیادی مشت مشت قرص ضد افسردگی می‌خورند، که بتوانند خودشان را هر روز صبح از داخل رختخواب بیرون بکشند.

خیلی‌‌ها معتقدند، که پیشرفت تکنولوژی، اینترنت، نخودفرنگیِ غیر ارگانیک و گِلوتِن، ما‌ها را اینجوری کرده و قدیم‌ها مردم خوشبخت ‌تر بودند. شما بشنوید و باور نکنید. حتی هزار‌ها سال پیش شاهزاده‌ای هندی به نام سیزارتا یا همان بودا گفت که “زندگی رنج است”. رنج، یا به زبان بودا “دوکا”. هایدگر به این می‌گوید: “اضطراب وجودی”.

این‌ها را نگفتم، که نا امیدتان کنم. چیزهای خوب و دلنشین هم در دنیا کم نیست. می‌توانید از آنها در راه کمک بگیرید و هر وقت داشتید در چاه غم فرو می‌رفتید مثل “رَسَن” به آن چنگ بیندازید و بیایید بیرون.

یکی از این طناب‌ها؛ موسیقی است. اگر توانستید سازی بزنید؛ اگر نتوانستید به آن گوش کنید. وقت‌هایی که شاد هستید، موسیقی گوش کنید و وقت‌هایی که غمگین بودید بیشتر موسیقی گوش کنید. آنجا که از هر حرکتی عاجز ماندید؛ برقصید. رقصیدن بهترین و مفید‌ترین کاری است، که می‌توانید برای روحتان بکنید. هرجا ریتمی شنیدید، که می‌شد، با آن رقصید، خودتان را تکان بدهید، حتی اگر ریتم چکیدن قطره‌های آب از شیروانی باشد. رقص از نظر علمی، هم ارتعاش شدن با جریان هستی است، بی‌مهار و بدون ترس از دیده شدن برقصید. راستی اگر صدای خوبی داشتید موقع رقصیدن یک کم هم آواز بخوانید، اما اگر نداشتید هم مهم نیست.

چیز دیگری که می‌توانید بخوانید کتاب است. خواندن کتاب به شما کمک می‌کند زندگی‌های دیگری را که هیچ وقت نمی‌توانستید تجربه کنید را تجربه کنید. فیلم هم همین کار را در یک ابعاد دیگری می‌کند. اما کتاب همیشه یک سر و گردن بالا‌تر از فیلم است، چون قوه تخیلتان رو به کار می‌گیرد؛ و روند ذهنی‌تر و عمیق تری است. تا می‌تونید کتاب بخوانید. وسط کتاب‌ها حتما چند صفحه هم برای مطالعه در مورد ستاره‌ها و کهکشان‌ها وقت بگذارید، چون کمکتان می‌کند، که ابعاد چیز‌ها را بهتر درک کنید و یادتان نرود، که در کل هستی کجا ایستاده‌اید. برای همین، قدیم‌ها بیشتر فیلسوف‌ها ستاره‌شناس هم بودند. شاید نخواهید یا نتوانید منجّم بشوید، ولی همیشه می‌توانید وقت‌هایی، که غمگین هستید، به آسمان نگاه کنید و ببینید، که غم‌هایتان در برابر عظمت کهکشان چقدر کوچک است…

طناب‌های دیگری هم هست؛ چیزهایی مثل نقاشی کردن، عکاسی، کاشتن یک درخت؛ آشپزی با ادویه‌های جدید، سفر کردن، حرکت… ما برای نشستن خلق نشده‌ایم. صندلی یکی از خطرناک‌ترین اختراعات بشریست. به جای نشستن قدم بزنید؛ بدوید، شنا کنید، اگر مجبور شدید بنشینید؛ برای خودتان، همنشین‌هایی پیدا کنید و از مصاحبت آن لذت ببرید. پیدا کردن دوست خوب خیلی هم آسان نیست. اما اگر دوست خوبی باشید؛ دیر یا زود چند تا آدم خوب دورتان جمع خواهند شد. در ضمن، دایره دستهایتان را به آدم‌ها محدود نکنید. شما می‌توانید تقریباً با همه موجودات زنده دنیا دوست باشید؛ گل‌ها، علف‌ها، ماهی‌ها، پرنده‌ها، و بله حتی گربه‌ها. حیوان‌ها گاهی حتی از آدم‌ها هم دوست‌های بهتری هستند.

در زندگی چاه غم زیاد است ولی طناب هم هست؛ سَرِ رَسَن را ول نکنید. اما مراقب باشید، که به طناب‌های پوسیده مثل الکل، دود، پول و حتی غرور و موفقیت آویزان نشوید، چون از داخل چاه بیرونتان نمی‌آورد و بدتر رهايتان می‌کند ته چاه… بگردید و طناب‌های خودتان را پیدا کنید و اگر نتوانستید پیدایش کنید؛ “ببافیدش”. آدم‌های انگشت شماری طناب بافی بلدند. دانشمندها، کاشف‌ها، مربی‌های فوتبال، کمدین‌ها و هنرمندان همه طناب باف هستند و طناب‌هایی را بافتند، که آدم‌های دیگر همسرش را بگیرند و با آن از داخل چاه بیرون بیایند.

اگر ما امروز از سیاه سرفه نمی‌میریم برای این است، که طنابی را گرفتیم، که لویی پاستور سال‌ها پیش بافته است. “سمفونی شماره پنج” طنابی است، که بتهوون با نُت‌ها به هم پیوند زده است. “صد سال تنهایی” طنابی است، که مارکز با کلمه و خیال به هم بافته است. بیشتر طناب‌ها را یک روزی کسی، که شاید ته چاه زندانی بوده بافته است.

به زندگی هایمان بنگریم ،چه مقدار در لحظه حال هستیم و چقدر از زندگی مان لذت می بریم به دنبال چه هستیم اگر دردم قرار باشد بار سفر آخرت را ببندیم چقدر از زندگی که داشتیم رازی خواهیم بود .

کمی نوازش و عشق به عزیزانمان بخصوص به همسرمان هم او که قرار بود سالها تا لحظه مرگ با او می بودیم نشان دهیم و هر روز یک بوسه لااقل یک بوسه بر لب هایش بگذاریم تا تلخی های روزگار بر زبانش و جانش ریشه دار نشود.

یا حق

جعفر صابری