دستهان سیاه
دستان سیاه
نترس دستش را بگیر
با گرفتن دست هیچ سیاه پوستی سیاه نمیشی!
با گرفتن دست هیچ معلولی معلول نمیشی!
اما با نگرفتن دست یک انسان شاید از واژه انسانیت کمی دور بشی!
هر کدام از ما انسان هستیم و این خیلی خوبه که به فکر حیوانات و یا طبیعت اطرافمان باشیم اما جایی را هم برای دوست داشتن یکدیگر بگذاریم .
بی بهانه به هم عشق بورزیم و برای هم احترام قائل باشیم.
یکدیگر را قضاوت نکنیم یار هم باشیم .
این روز ها درد های مشترک مان زیاد شده و کافیست مثل یک انسان با هم برخورد کنیم و به درد دل یکدیگر گوش فرا دهیم ،گاه یک لبخند و یا حتی یک قطره اشک میتواند در مان تمام درد ها شود.
زنده یاد احمد شاملو چه زیبا بیان داشت:
اشک رازي ست
لبخند رازي ست
عشق رازي ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني…
من درد مشترکم
مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ريشه هاي تُرا در يافته ام
با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زندگان؛
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيباترين سرود ها را
و تُرا که مردگان اين سال
عاشق ترين زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي تُرا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست”
یا حق
جعفر صابری