نوشته ای قدیمی از جعفر صابری
لباس عید سال بعد
گوشه لحاف را کنار زدم در روشنایی نور چراغ علاءالدین مادرم داشت با تکه پارچه ای ور می رفت و کمی
آن طرفتر پدرم در حالی که سیگار می کشید به شعله چراغ زل زده بود. هر چند مادرم دستش را پایین می آورد همراه دستش سرش را هم به نور نزدیک می کرد . پدرم مثل همیشه تو فکر بود آخه پدرم هر وقت توی فکر بود پکهای عمیق به سیگار می زد
و دودش راهم یواش بیرون می داد امان از وقتی که پدرم تو فکر بود، آن موقع خیلی زود جوش می آورد ولی بیشتر برای ما جوش می آورد تا برای مادرم وقتی ناراحت می شه همه را کتک می زد پدرم آدم خوبی است یعنی دست خودش نیست وقتی زیاد
فکر می کنه این جوری می شه.بیشتر وقتهایی که پدرم عصبانی است اول مهر و شب عید است من از ماه مهر و شب عید خوشم نمی آید آخه این موقعها اخلاق پدرم عوض می شود زود داد می زند با همه دعوا دارد…
نمی دانم شاید برای این است که مجبور ما را نانوا کند… یا شاید هم چیز دیگری هر سال اول مهر یا نزدیک عید ملدرم نخ و سوزنش را از سر شب دم دستکش می گذارد وقتی ما می خوابیم از پشت پرده یا زیر میز سماور یک بقچه را در می آورد و هی
می دوزد بعدش هم که کارش تمام می شود بقچه را ور می دارد می برد و جایی قایم می کند .وقتی مادرم دارد چیزی را می دوزد پدرم کنارش می نشیند و سیگار می کشد و حرص می خورد .من و برادر و خواهرم اگر بیدار باشیم از ترس پدرم خودمان
رابه خواب می زنیم.پدرم مرا دوست دارد .من می دانم آنروز از اتوبوس دو طبقه پیاده شدیم و توی باب همایون راه افتادیم دم یک فروشگاه ایستاد و بعد گفت:(حسن خیلی دلم می خواهد از این کاپشنا بخرم.) من که از آن کاپشنها خوشم آمده بود گفتم(بابا برام
بخرش .)بعد او گفت:(می خرم حتما برات می خرم )ولی نخرید.در عوض چند روز بعد چیزی برایم آورد که نه کت بود ونه کاپشن.گفت که چشمشو گرفته ،برای حمید کوچک بود تن من کرد برای من هم بزرگ بود.تازه آستیناش بلند بود. یقه اش هم پاره بود
خودشم یک خورده گشاد بود.ولی مادرم گفت:(زمستان است،روی لباس هم گرمه و هم قشنگه شاید مادرم باز داشت چیزی برای شب عید ما سر هم کرد. من چه قدر از عید بدم می آید. همه می خواهند لباس های نو بپوشند بعد بیان بیرون و پزبدهند
قمپزدرکنند.
پارسال حمید از اول تا آخر عید بیرون نیامد. می گفت:(درس دارم )ولی دروغ می گفت من می دانم برای چی با ما برای عید دیدنی نمی آمد برای این که آن شلوار خاکستری که می گفت خریده و مادرم کوتاهش کرده بود تا حمید بپوشد مال هاشم پسر عباس
آقا بود . راستش من هم باورم نمی شد آخه پدرم می گفت:از گمرک خریده ولی هاشم جلو عزیز، امیر و رضا تمام نشانی هایش را داد.
حتی انجایی را که سوخته بود . علامتها درست بود . بچه ها همه حرفهای هاشم را باور کردند حمید بیچاره خیلی خجالت کشید. برای همین دوتایی آمدیم بهخونه . حلا دوباره عید داره میاد ، من نمی دانم رفتن زمستان و آمدن بهار چرا باید برای ما انقدر ناراحتی بیاورد ؟ کاشکی عید نبود. اگر عید نبود همین لباسها که پدرم آورده خوب بود دیگه ! البته عید هم مثل تمام روزهای خداست برای من و حمید فرقی دره، اما آبجی بیچاره ام.. دلم به حالش می سوزد تمام دخترهای هم سن و سالش لباسهای قشنگ تنشان می کنند .
ولی عیبی ندارد . من تابستان سال دیگه بیشتر کار می کنم و برای عیدش یک لباس قشنگ می خرم . از امسال که گذشت تا سال دیگر خدا بزرگ است.
این نوشته را در سال ۱۳۶۵ نوشتم و برای اولین بار در سال ۱۳۷۰ در روزنامه اطلاعات در صفحه اندیشه به چاپ رسید و بعد در مجله جوانان در پاکستان و بعد در یک مجله انگلیسی زبان در هند. سه سال بعد..اما نام اصلی این اثر که من نوشته بودم چقدر از عید بدم میآید بود!
[ پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۰ ] [ 21:10 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
سر مقاله264
با نام خدا
۱۱۱۵۵-۳۹۸۱
کاظم آقا اولین پستچی محله ما بود که من می شناختمش . دوچر خه داشت و دوچرخه اش هم یه زنگ بزرگ رو دسته اش بود و تنها زنگ دوچرخه ای بود که ما به اندازه زنگ تفریح و زنگ آخر مدرسه مون دوست داشتیم . بخصوص اینکه بیشتر وقتها برای ما نامه از کیهان بچه ها و یا روزنامه اطلاعات می آورد . همیشه داخل پاکت یه عکس هم بود و ما کلی عکس جمع کرده بودیم. شبهای عید هم رسم بود عیدی پست چی را باید کنار می گذاشتیم و با بقیه عیدی ها فرق داشت چرا که یک سال باهاش کار داشتیم . اما بعد ها دوچر خه موتور شد و یه وقتی نامه رسون هم خبرای خوب نمی آورد . تلگراف هم از همین راه به دست ما می رسید . خوب تو محل همه تلفن نداشتند . یکی دو نفری بودند که تلفن داشتند . مثلاً بقال محل حتماً یه گوشی داشت و همه ی محل تلفن او را داشتند . البته حمام های محله هم بودند که تلفن داشتند . اما بقالی ها خیلی بهتر بود . اون روزها کمتر کسی صندوق پستی داشت و بیشتر نامه ها میومد در خونه ولی ما که یواش یواش بزرگ شده بودیم ترجیح دادیم برای خودمون یه صندوق پستی کرایه کنیم . اولش میدون امام خمینی( ره) یا همان توب خانه ،درست در نیم طبقه اول ساختمان پست که امروز موزه شده صندوق کرایه کردم و بعد صندوقهای شخصی رفت زیر زمین . و چند سال بعد هم رفت در خیابان اکباتان .پست منطقه 11 . یادش بخیر خیلی ها را می شناختم که باز نشسته شدند از آقای .سید علی کتائی گرفته تاامروز محمد پور اسماعیلی اما همیشه لذت دیدن نامه در صندوق پستی چیزی بوده و هست که با هیچ چیز عوض نمی کنم . حتی ایمیلی از یک دوست . راستش ما ها که کار هنری انجام می دهیم خوب می دونیم لذت کار تاتر هزار بار بیشتر از سینما است و پست هم همین طور است یه حال دیگه ای داره نامه بوی خوبی داره بوی دوست داشتن بوی محبت بوی رفاقت و هنوز هم که نامه ای به دست ما می رسه اول بوش می کنیم . دست خودمون نیست . شاید نشه مانیتور را بغل کرد و ایمیل رو بوسید اما نامه را چرا! تازشم هنوز هیچ شعری برای ایمیل نساختند ولی برای نامه کلی شعر خوندند و حتی نامه رسون ..مثلاً نامه رسان نامه ی من دیر شد کودک دلبند فلک پیر شد… یا هنوزم نامه و نامه رسون برای شعرا جذابه و براش شعر می گن و ترانه سرایی می کنند . اصلاً بچه های پست یه حال و هوای دیگه ای دارند. شاید بهتر بود این نوشته را درست در روز بیست اردیبهشت ماه سال بعد می نوشتیم که بیست سال از باز کردن صندوق پستی ما می گذرد ویا در روز 17 مهر ماه که روز جهانی پست هست می نوشتیم . اما دلیل این کار که این آخرین سر مقاله سال 1390 را با نشانی صندوق پستی به اتمام رساندیم این بود که بگیم هنوز خیلی ها چشم انتظار هستند. آدمهایی که منتظر رسیدن نامه رسون هستند . تا خبر خوشی براشون بیاره بخصوص در این ایام که عمو نوروز هم نامه بهار به دست داره میاد، میاد تا با لبخندش شادی را برای ما بیاره ،میاد تا بچه هایی که منتظر بابا هاشون هستند خبری از بابا به دستشون برسه میاد تا کادوی شب عید را براشون بیاره این روز ها خیلی ها منتظر نامه رسان هستند گرچه بیشتر نامه رسان ها حالا بایه وانت زرد می آیند، اما هنوز بسته های پستی همون بوی خوب دوستی را می دهد . بسته هایی که یه وقتهایی توش لباس و خوراکی شب عید هست. کاری که حتی اگه سرعت اینترنت به صد هزار هم برسه نمی تونه انجام بده و هیچ ایمیلی نمی تونه پاکت شب عید را به دست ما برسونه. ما به سراغ قدیمی ترین دوستان خودمان در اداره پست منطقه 11 رفتیم و با تصویری و آوردن نام آنها مراتب قدردانی و تشکر خودمان را اعلام کردیم.
آقایان : مر حوم پرویز شکور – محمد پور اسماعیلی- وئسی – محمد رضا محمد- محمد کاکاوند- محمد نجات رحیمی – مصطفی اصفهانی – ناصر محمدی- مرحوم عباس زهره طلب- فرحبخش محمود طلایه- مصطفی فرحزادی- عباس عسگری-احمد ندمه-مر حوم مصطفی جعفری جورابی –حسن علیپور فاروقی- احمد قره قوزلو- داوود فلاحپور- علی طالبی- سید علی کتائیان- عباس نظری- محمد یوسف زاده- مرتضی رفیعی- کیومرث قاضی زاده- جعفر زاده- تاج آبادی- ابراهیم گلباری- محمد عابد- فرهمند شکاری- سید حسن سجادی- جلیل چابک- علی کریمی- صادق حیدری- ترابی – کریم عابدینی- اصغر رجبی- الیاسی- مر حوم ابراهیمی- پوراسماعیل – مرتضی رضائی – محمد تار زاده – محمد علی حجبر مقدم- محمود علیخانی و شهید عزیز علیرضا محرابی
خانمها: کار آمد- موسوی- نراقی- چوپان –قاضی میر سعید- بابائی- خدمتی- کاوه- خوششتراش – حاجی ابراهیم-
از مدیریت محترم اداره پست منطقه 11 جناب آقای مهندس علی اکبر هادوی نیز تقدیر و تشکر ویژه ای به عمل می آوریم.
بیایید با هم در این روزهای پایانی سال 1390 برای زنده نگه داشتن یاد نامه نامه ای به یک دوست بنویسیم . باشد که با این کارمان یاد دوستی هایمان را زنده نگه داریم ، حتی اگر کاغذی بی تمبر و پاکت به کار بریم!
پاکت بی تمبرو تاریخ نامه ی بی اسم و امضا ء کوچه ی دلواپسیها برسه بدست بابا
با سلام خدمت بابا عرض کنم که غربت ما آن قدام بد نیست که میگن راضیم الحمدلله
یادمون دادن که اینجا زندگی رو سخت نگیریم از غم ویرونی تو روزی صد دفعه نمیریم
یادمون دادن که یاد سوختن خونه نیافتیم خواب بود هرچی که دیدیم باد بود هرچی شنفتیم
راستی چند وقته که رفتم بی غم وغزل سرکار روزگارم هی بدک نیست شکر غربت گرمه بازار
قلم و دفتر شعرام توی گنجه کنج دیوار عکس سهراب روی طاقچه غزلش گوشه ی انبار
جعفر صابری عیدتان مبارک
[ پنجشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۰ ] [ 21:9 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
جعفر صابری- کرامت انسانی
سرمقاله
263
کرامت ایرانی !
اسمش احمد بود ما همه می دانستیم که پدرش فوت کرده و مادرش با کار در منازل مخارج زندگی آنها را فراهم می نماید . اما خود احمد بسیار پسر درس خوان و نمونه ای بود مودب و با وقار، خانه ما هم می آمد و هم بازی من بود . مر حوم پدرم هم احمد را خیلی دوست داشت و به او احمد آقا می گفت و برخلاف دیگر دوستانم همیشه با او خوش و بش می کرد . آن روز صبح معاون مدرسه آمد سر کلاس و اسم چند نفر را خواند از جمله احمد را که بروند دفتر ولی احمد نرفت . من که پرسیدم چرا ، نمی گفت : در این ایام به ما کت و شلوار می دهند مادرم می گوید تو نمی خواهی بگذار کسانی که نیاز مند ترند بگیرند! کرامت و بزرگی احمد همیشه یادم است گر چه بیش از سی سال از آن روز ها می گذرد.
دوستی می گفت : چند سالی قبل از انقلاب بود که برای سفر به استان خوزستان رفتم ،بازرس کشوری بودم و به همین دلیل استان داری شرایط بخصوص و ویژه ای را برایم فراهم نموده بود و همه چیز در حد عالی بود . شنیده بودم که بعلت مرزی بودن این شهر اجناس لوکس و خارجی به قیمت مناسبی ارائه می شود به همین دلیل برای خرید به بازار شهر سری زدم اتفاقاً خرید خوبی هم از یک مغازه انجام دادم و لی پس از تسویه حساب رو به مغازه دار به شوخی گفتم . برادر نکند مارا با این کت و شلوار و کراوات دیدی گرانتر از دیگران اجناست را با ما حساب کردی ! من در این شهر غریبم و مسافر هستم! مغازه دار تمام پول هایم را به من پس داد و گفت: باور کن این اجناس از نیم بها هم کمتر حساب شده این را در شهر خودت خواهی دانست ما با تمام مشریانمان این گونه حساب می کنیم . اما چون گفتی مسافر و غریب هستی تمام اجناس هدیه ما به شما و باید شب هم مهمان ما در منزل باشی تا از مهمان نوازی ما هم بی نصیب نمانی و علی الرغم اصرار من او چنان شوخی مرا جدی گرفت که هنوز سالهاست شرمنده کرامت انسانی و مهمان نوازی ایرانی او هستم. سر ور عزیز و ارجمند استاد فر زانه حضرت حجت الاسلام ولمسلمین حاج حسین اشرفی اصفهانی فرزند چهارمین شهید محراب که نماینده ولی فقیه و امام جماعت مسجد سید الشهدا چهاراه تهران پارس است می باشد ، نیز که چندی پیش افتخار دیدار و گفتگوی با او نصیب ما شد به مناسبت فرارسیدن ایام نوروز باستانی از نیاز نیاز مندان و کرامت انسانی برایمان گفت . او در این خصوص اشاره می کرد که نکند خدای ناخواسته با نا دانی باعث بی آبرویی انسانی شویم . او ازنحوه کمک رسانی خیرین به نیازمندان برایمان فرمودند و از اینکه حتی نیازمندانی از نقاط دور برای حل مشکلاتشان به آنجا می روند . دل نگرانی ایشان از این بود که نکند خدای ناخواسته مردم نسبت به حال یکدیگر بی تفاوت بشوند بویژه در این ایام و روزها که همه نیازمندان با آبرو دست به سوی خدا دارند . وی شخصاً به این گونه امور رسیدگی می کرد و از احوال فرد فرد نیازمندان پرس و جو می نمود الحق که فرزند چنان مرد بزرگواری باید هم این گونه باشد . عزیزی که از موضوع مقاله ما مطلع شده بود برایمان از روز های دور می گفت که خانواده همسر برادرش به منزلشان آمده بودند .او می گفت چون برادر بزرگ تر بود دیر تر ازدواج کرده بود و برای رسیدگی به امور برادران و خواهرانش ناچار بود کار کند . شبی که اقوام تازه برادر ش به منزل انها آمده بودند وی برای خرید یک شانه تخم مرغ راهی شده بود تنها دارای منزلشان ده تومان پول بود و یک راست به مغازه بقال محله که مردی با خدا و خداشناس در ظاهر بود رفته و وقتی پول یک شانه تخم مرغ را داده بود مرد با خدا گفته بود این نرخ روز است نه این وقت شب و در این ساعت از شب نرخش پانزده تومان است . این دوست می گفت تخم مرغ را زمین گذاشتم و برگشتم به طرف خانه چون مغازه دار گفت تخم مرغ باشد برو خانه بقیه پول را بیاور . می گفت در مسیر به این فکر می کردم که مردی با این خداپرستی که همیشه صف اول نماز مسجدمان است چرا! ناگهان به درب مغازه قهوه خانه محله رسیدم که شخصی لاابالی و بی خیال در ظاهر بود به سراغش رفتم و گفتم برادر به اندازه ده تومان به من تخم مرغ بده . مرد گفت نیمرو می خوای یا آب پز ؟ گفتم : نه برادر برای ما مهمان آمده و تمام دارایی ما همین ده تومان است اگر می شود می برم خانه خودمان درست می کنیم . با شنیدن این حرف مرد برخواست سه دست دیزی و تمام مخلفاتش به همراه یک شانه تخم مرغ به اضافه ده نان برشته داد دست من و گفت : خیر پیش . متعجب گفتم برادر من پول ندارم . مرد برفراشته گفت : کی از تو پول خواست مهمان حبیب خداست و تو هم همسایه ما برو به سلامت . روزها و سالها گذشت و او یک ریال بابت ان شب از من نگرفت کرامت و انسانیت او همواره مرا شرمسار خود نموده است. چندی پیش در خصوص یاری رساندن به افراد نیاز مند که همواره سازمان هلا ل احمر پیشگام بوده خدمت مسئول داوطلبان این سازمان در استان تهران بودیم و از دغدغه های ایشان نیز احترام به همنوع بود . چراکه بی شک این شایسته نیست که یک نیسان یا اتو مبیل پر از مواد و یا بسته های هدیه درب خانه ای بایستد و در صورت نبودن اهل خانه از همسایه ها سئوال شود که آنها کجا هستند و یا اگر بودند هدایا را در مقابل چشم همسایه ها به آنها بدهند و یا حتی رسید هم بگیرند . با عنایت به اینکه در دین اسلا م نیز به احترام به انسان ها اشاراتی شده و احادیث زیادی هم داریم .که حتی برای نمونه اگر خواستید کمکی به شخصی نمایید دست تان را پاین بگیرید تا آن شخص خودش از دست شما هدیه را بردارد و آبرو داری کنید او هم برای این کار خودش حرکتی کرده باشد . سالهاست که در این ایام خیرینی به مدارس سر میزنند . و گاه باز لباس شب عید می دهند و یا اینکه کارتی را می دهند تا نیاز مندان به همراه خانواده به فروشگاه و یا مغازه ای بروند تا وسیله و لباس خود را تحویل بگیرند . بی شک این روش بهتری است بخصوص اگر این کارت را ولی بچه خودش بگیرد چرا که وقتی برای گرفتن لباس و یا هدیه میرود کودکان می اندیشند ولی خودشان آن ها را خریداری کرده و نکته تربیتی و شخصیتی در این کار هست . گر چه متاسفانه من دیده ام که والدینی حتی این کارت ها را می فروشند و صرف مواد مخدر می کنند. داستان کرامت انسانی و دست گیری از نیاز مندان داستانی است که همواره ادامه دارد و طبق آیه صریح قرآن در سوره یاسین این آزمایشی است برای من و تو که انسانیم.
عید شما پیشا پیش مبارک
جعفر صابری
[ جمعه دوازدهم اسفند ۱۳۹۰ ] [ 21:52 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
چند مطلب از کتاب نامه ها نوشته جعفر صابری چاپ ۱۳۷۷
چند مطلب از کتاب نامه ها نوشته جعفر صابری چاپ ۱۳۷۷
بنام خداوند بخشنده و مهربان
سلام؛سلامي به گرمي تمام آشنائيها و به حرارت نور خورشيد و به لذت ديدن يك دوست قديمي كه سالها كه سالها از او بي خبر بوده اي .
مدتها بود در انتظار نامه اي از تو بودم ، تا آنكه ديدم در انتظار بودن ارزشي ندارد بايد دست به كار شوم برايت نامه نوشتم و تمام نامه هايي را كه داشتم و نامه هايي كه نوشته بودم را زير و رو كردم فقط به خاطر آنكه بتوانم نامه هايم را در قالب يك نامه برايت بفرستم و تو بخواني ،و بداني كه دوست داشتن سخت نيست .
حالا ديگر تمبرها هم نقش حروف يك ماشين است و چه بگويم.
نامه ها : براي تو در واقع يك بهانه است كه دست به قلم شوي ويك نامه براي خودت و خلوت خودت .
ميداني چه مي گويم ،اين روزها چقدر با خودت خلوت كرده اي و چقدر درد دلهايت را گوش مي كني .نامه ها يادت مي آورد كه بايد بنويسي و به خودت هم فكر كني به دور و برت هم نگاه كني و خوب نگاه كني نامه ها ،نامه هاي نوشته شده در خلوت آدمهائي است كه به خودت و به ديگران فكر مي كردند نامه ها را خوب بخوان و نامه هايت را از اين پس به ياد آنچه از نامه ها در ذهن داري بنويس .ساده روشن و….
اين نامه ها از جعفر صابري-مريم يار محمدي – مسعود امامي – علي بيگي – ببرك احساس مي باشد و اميدوارم كه در آينده نزديك نامه هايي از شما هم به دست ما برسد و به اميدآن روز……………………….
ادامه مطلب
[ جمعه دوازدهم اسفند ۱۳۹۰ ] [ 21:50 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
زنم منو می زنه!
زنم منو می زنه!
باورش مشکله ولی به خدا خودش این جوری می گه، یه جورایی هم راست می گه. گرچه اسم هفته نامه همسر است و حق خانم ها وآقایونه که تمام مطالب را بخونن اما خواهش می کنم خانم ها این قسمت را نخونن، خواهش کردم.دیدی حتی علیرغم خواهش من شما به عنوان یک خانم متشخص داری می خونی!. همین نشان می دهد که این بنده خدا راست میگو ید و دیگر شما نمی توانید بگویید دروغ می گه همیشه مرد ها هستند که زنها را کتک می زنند!
وقتی به صحبتهای این دوستم گوش می دادم دیدم کم راست نمی گو ید و بیشترش به واقعیت نزدیک است . مثلاً میگفت : تو بمیری حاجی جون من اصلاً اهل نوشتن حساب و کتاب خانه نیستم راستش اصلاً سراغ یخچال خانه نمی رم ببینم چی داریم یا چی نداریم هر چی بگن می گم چشم. پول بده، باشه. این رو بخر، چشم.بریم اینجا،بفر مائید و خلاصه از آن مرد ها که بگم چرا و چطور، نه بودم نه می خوام باشم، واسه اینکه می گم خدا اگه یه لقمه نون به ما میده صدقه سر همین زن و بچه است ما وسیله هستیم ،ما باید کار کنیم یک لقمه نان حلال برای خانواده بیاوریم . خوب شکر خدا یه چیزایی هم هست، ما هم مثل بقیه مردم یه زندگی سالم و درست و درمون داریم، زیاد نداریم اما شکر،داریم . تن سالم و سقفی بالای سر،همینا جای شکر داره.نه اینکه خدای نا خواسته بگم زن و بچه ام پر توقع و اهل اسراف هستند،نه خدایش این طوری نیست و نبوده، اما چیزهایی که من را رنج می ده شاید خیلی ساده تر و خنده دار تر از این حرفها به نظر برسه.راستش این که میگن مردا همون پسر بچه های کوچکی هستند که بزرگ شدن، درسته،من هنوزهمون پسر بچه کوچک هستم که دل دارم و احساس،من ازدواج کردم و شریک زندگی انتخاب کردم تا در سختی و گرفتاری با هم باشیم،نه اینکه از خانه باباش بیاد خانه من،بچه دار بشیم و اون آشپزی و بچه داری کنه،من کار کنم و پول در بیارم و بخوریم ،گرچه ،این هم خودش قسمتی از زندگیه، اما همه زندگی نیست، عشق و دوستی ،شراکت و با هم بودن پس کجاست ؟؟
من صبح میرم دنبال یه لقمه نون حلال و وقتی میام به دورازآن چه به سرم آمده حرفها وبحثها وکارهای بیرون از خانه ،توقع دارم اهل خانه هم منتظرم باشن، شاید بگی من پر توقع هستم،من قبول دارم کار خانه هم سخته،من در طول روز و در مسیر زنانی را می بینم که مانند همسرمن درخیاباناز فروشگاه و میادین تره بار خرید می کنن و احساس می کنم همسر من هم مثل آنها با چه سختی خرید می کند،می آورد ،آماده می کند و در اختیار ما قرار می دهد .ولی آیا واقعاً زندگی همین است؟ ما درست شدیم که اینطوری زندگی کنیم؟ پس عشق و محبت و دوست داشتن چه؟؟؟
من که در خانه حرف می زنم زنم می گه خوبه دیگه منت سرمون می زاری و ول می کنه میره، با این کارش منو خورد می کنه،من نمی تونم و نمی خوام داد وبیداد کنم و چیزی بگم از اینکه محیط آرام خانه برای بچه ها تبدیل به جهنم بشه می ترسم ولی اون متوجه گذشته های من نیست. من مجبورم تو خودم بریزم،من حتی نمی تونم قهر کنم،چرا که برای بچه ها بدآموزی داره،ولی اون راحت کم محلی می کنه، حتی نمیاد جلو بچه ها بگه ببخشید، کوتاه نمیاد و کوچکترین فرد خانه رو می فرسته دنبال من که بگو بابات بیاد شام! این یعنی حقیر کردن من، زدن من به عنوان یه مرد،مردی که بیرون از خانه برای خودش شخصیت داره،غیرت داره،غرور داره. صبح هم صبحانه ای،ای چی بگم، میزاره جلوم و برای خالی نبودن غریزه یه چیزی مثل سلام هم زیر لب می گه … من باید هی تو خودم بریزم .
بچه ام رو جلوچشمم میزنه،فحش میده،ولی من نمی تونم چیزی بگم،میترسم بد تر بشه،هی کوتاه میام. یه روز که تو خونه می مونم کاری می کنه که از بودنم ناراحت بشم و بزنم بیرون که حرص نخورم. می دونی من از اون مردها نیستم که برم برای خودم خرید کنم،غذا بیرون بخورم و بریز و بپاش کنم، من حتی یه سیب هم بیرون از خانه و به دور از خانواده ام نمی خورم ،ما خانوادگی این طوری بودیم،خدا رحمت کندپدر بزرگم هم این طوری بود چه رسد به پدرم.ولی یه وقتایی تو طول روز چشمام سیاهی میره ،هوس یه میوه، یه تکه نان و خلاصه حتی یه شکلات می کنم ،اما اگه هم شکلات تو یه اداره می بینم بر میدارم برای بچه ام،من این طوری هستم .وقتی میرسم خانه کسی منتظر من نیست ،غذاشون رو سر وقت خوردن و دارن استراحت می کنن ،وقتی میرسم بعد از چند دقیقه میگن نهار خوردی؟ و یه چیزی مثل نهارمیزارن جلوم . به خودم می گم نمی شد یه لقمه نان یا یه سیب تو کیفم میزاشتن و نشان می دادن که برای من هم اهمیت قاعل هستند؟ چطور وقتی پول می خوان نمی گن از کجا یا چطوری؟ اما می خوان . به خودم می گم پولم خوبه خودم بدم!
زندگی من این طوریه و من بخاطر بچه هام نمی تونم کاری کنم،حرفی بزنم، اینه که میگم زنم منو می زنه . زدن فقط کشیدن کمربند و کتک زدن نیست، اینه که وقتی فامیلت میان خونه رفتاری از خودش نشون میده که تو حرص می خوری ،رفته بشقاب وقاشق آنچنانی خریده ،ولی وقتی مهمون داریم ظروفی را میآورد پای سفره یا جلو مهمان که آدم خجالت میکشه . حرف بزنی جلو مهمان بده، نزنی آبروت رفته،خوردت کرده، من این طوری از زنم کتک می خورم . از مسائل جنسی و زنا شوئی که دیگه نه بگو و نه بپرس. از پوشش و لباس پوشیدن هممسرم در خانه هم چیزی نمی گم چون روم نمی شه یه جورایی ت… سر بالاست!
من چیزی برای گفتن در خصوص این برادرم ندارم ونمی دانم چه بگو یم که بد اخلاقی و بد آموزی نداشته باشد فقط می گویم خواهرم اگر تو هم این گونه رفتار می کنی کمی بیندیش! همینقدر بگم که این طوری میشه که اون طوری میشه!
جعفر صابری
[ پنجشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۰ ] [ 20:10 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
ما می توانیم:
ما می توانیم:
یکی بود یکی نبود سالها پیش ملتی بود که شادو خوش و خندون زندگی می کردن، شاه داشتن،ملکه داشتن،باغ داشتن، بوستان داشتن،بیشتر روزا هم جشن داشتن ،همه چی بود، ارزونی- خوشی تا اندازه ای بود که همه دنیا مونده بودن که اینا کین؟ چرا اینقدر شادن؟ آدمای این ولایت هر جا که میرفتن همه با تعجب بهشون نگاه می کردن و خیلی بهشون احترام می گذاشتن ، خلاصه هر چی از این ملت بگم کم گفتم… خلاصه کلام این بود که ملت و مملکت مثل یه ساعت کار می کرد و همه چیز درست درست بود .اما این ساعت یه اشکال داشت آن هم این بود که قرار نبود زنگ بیدار باش بزنه ، قرار بود فقط تیک تاک کار کنه، به جلو بره و همین. یه روز یه باباای صداش درومد، زود ساکتش کردن ،اما فقط اون بابا صداش در نیامده بود، راستش خیلی ها صداشون درآمده بود، خیلی ها … خیلی ها هم سالها بود که صداشون در آمده بود اما برده بودنشون یه جایی که صداشون را دیگران نشنون.صدا ها این نبود که چرا ما شادیم؟ چرا ما داریم؟ چرا ما خوشیم؟ واسه این بود که خدا کوش؟ انسانیت کوش؟ معرفت کوش؟ کجاست غیرت؟ کجاست همت؟ کجاست شجاعت؟ چیشد که زنو بچه های ما اینطوری شدن؟ چرا دنیا باید همه چیزمارو ببره؟ وبه جاش به ما احترام بزاره، چرا بچه روستا مثل بچه شهر زندگی نمی کنه؟ چرا ما نباید خودمون پزشک داشته باشیم؟ و به جاش دکتر بنگالی زن و بچه مارو ببینه، چرا ما نباید خودمون تو زمینهامون بکاریم؟ و بجاش میوه از این کشور و آن کشور بیاریم. صدای یکی که مثل خود مردم بود ،از دل مردم گفت: ما می تونیم . و دیگه نشد جلوی صدا را بگیرن، همه بودن ،همه، هیچ کس نبود که با این صدا ها یکی نشه، حالا دیگه همه ساعتاشون را کوک می کردن تا سر یه ساعت زنگ بزنه و با هم بیان تو خیابون و کوچه و همگی فریاد بزنن، شاه و ملکه و خیلی های دیگه فهمیدن که کار خوبی نکردن، گفتن ببخشید، اما درد ملت زیاد بود ،آخه اونایی که خوش بودن فکر نمی کردن بابت این خوشی ها چه خصارتی را زدن، اونایی که شاد بودن نمی دونستن چه آدمهایی سالها ناشاد بودن ! این شد که دولت شرمنده خیلی ها بود، تصمیم گرفته شده بود، باید ملت به حقشون میرسیدن، و رسیدن… ملتی که به همه ملتها و ارزش هاشون احترام میزاره و این را نه امروز بلکه سالهاست در تاریخش هم نشان داده.
اولش جنگ شد، جوونای این ملت رو که خیلی هاشون از اولین صداهای انقلاب بودن، تیکه تیکه کردن، بعد شروع کردن به خراب کردن همه چیز.خوب آنها هم آدمای خودشون را داشتن، کم نبودن کسایی که خیلی چیزها بدست آورده بودن و با ید نگرش می داشتن. اما ملت وایسادن،سیلی خوردن، رنج کشیدن اما وایسادن. هنوز هم وایسادن.بمب گذاشتن، کشتن، غارت کردن اما باز وایسادن. توهین کردن، تحریم کردن اما باز وایسادن. زنو بچه هاشونو کشتن ولی باز وایسادن و گفتن باز وای میستیم.تو دنیا گفتن اینا آدمای بدی هستن، کوچیکشون کردن، از شمال یه سری، از جنوب یه سری دیگه دستهاشونو دراز کردن و حق ملت را به ناحق گرفتن. خیلی ها که از اول با ملت بودن پشت به ملت کردن و رفتن، خیلی ها هم موندن و شروع به نا سازگاری کردن، ملت مونده بود با این بچه هاش چه بکنه. اما همه امید وار بودن تا چشمای دنیا باز بشه و با ور کنه که بابا این ملت هم حقی داره، حقوقی داره، خوب دوست نداره باج بده، احترام الکی و دروغکی را نمی خواد، می خواد خودش باشه.اما دنیا می خواست کمر این ملت رو بشکونه، از آب گرفته تا نون رو ازش دریغ می کرد، بچه های در غر بت این ملت یا باید به ساز اونا می رقصیدن و یا خوار و کوچیک به وطن بر میگشتن. تو وطن هم اگه کاری می کردن کارستون درخونه شون خونشونو میریختن، جلوی چشم زنو بچه شون! اما باز ملت وایسادن هنوز خیلی ها یادشون بود که یه روز یکی گفت ما می تونیم ، و تونستیم خیلی کارا بکنیم.قیمت زیادی هم پر داختیم اما نشون دادیم که ما می تونیم.اونا فکر می کردن ملت فقط تو چند شهر بزرگه، اما نمی دونستن که این ملت نه تنها تو تمام این دیار بلکه هزارها سال ریشه تو تاریخ داره، بچه هاش ذاتاً باغیرتن، مادر زاد به کسی باج نمی دن، زیر بار زور نمی رن، هر کی مرد بود، بود، هر کی نا مرد بود همین ملت شاخشو میشکونن و جلوی پاش میندازن، فرق نمی کنه کی باشه و از کجا باشه،مادراش نه برای از دست دادن فرزند بلکه برای بدست آوردن وطن اشک می ریزن، جووناش ساعتاشونو رو زنگ بیدار باش گذاشتن و بیداربیدار هستن، راستش اصلاً خواب ندارن، درست همون موقع که همه چی آروم آرومه، مثل زمون شاه و ملکه ،صداشون در میاد ، صدای شعور و درک، صدای غیرت و همت . دنیا از کار این ملت سر در نمی آره ،مونده اگه ناراضی هستن پس چرا اینجوری هستن، پس چرا هستن! دنیا نمی دونه این ملت فرد نیست، جداً یک ملت هست، ملتی که شعور داره، می فهمه، درک داره، می دونه چی درسته و چی نادرسته، می دونه کی دوسته، کی دشمن،سالهاست آبادی های ما رنگ آبادانی را دیده، جاده دیده، برق دیده، پزشک ایرانی دیده، میوه ایرانی خورده، نان دست رنج خودش رو خورده، آره خیلی ها هم نادرویشی کردن و به پیکر این ملت زخم زدن، اما این زخمها خوب شده، حتی دیگه آثاری از وجودش هم نیست، آره یه سری از این زخمها هم خب هنوز مونده، خوب می شه، باید خوب بشه، همین جوونا خوبش می کنن، همت می کنن، غیرت نشون می دن، مملکت رو آباد تر می کنن، دل مادراشو شاد می کنن، اشکاشونو پاک می کنن و به دنیا نشون می دن که می شه خورشید شد وتابید، میشه ستاره بود و تو دل شب نور داد .میشه غیرت داشت و باج نداد، بالا خره دنیا هم باور می کنه چیزی که داره انکار میکنه.آره ما وایسادیم هر کی نمی تونه بره ، هر کی نمی خواد بره ، این جا، همین جا که من تو و ما وایسادیم مال ماست ،هیچ جای دنیا مثل اینجا حق ما نیست و مال ما نیست، اگه قراره کاری کنیم خودمون باید کنیم، پس می کنیم، با علم و دانشو شعور و درک و معرفت و غیرت نشون می دیم که ما وایسادیم ! واسه این که شما هم باورتون بشه می گیم و می نویسیم که :
[ پنجشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۰ ] [ 20:9 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
وطنم
این سرزمین مادری این خاک گرانبها که بار ها مورد تجاوز اشقیا قرار گرفته سرزمین مادری من است ایران زمین من است من تنها در این خاک می توانم بایستم و با سر بلندی صدا زنم که ایران خانه من است و ایران وطن من است ، اگر جز این است بگو؟
جای بسی تاسف است که هستند افرادی که به جای با ایران بودن پشت به ایران کرده اند و ایران ایران را دم می زنند وطن من زاد گاه من است ،زادگاه فرهنگ و تمدن و هنر من است کافیست به عنوان یک ایران شناس به جای جای جهان سفر کنی تا با نا باوری ببینی در هر جای این جهان پهناور می توانی اثری از فر هنگ و تمدن و یا حتی دین و آئین ایران و ایرانی را پیدا کنی . زبان و ریشه های زبانی ملت و فر هنگ ایرانی در مسیر تاریخ و به درازای جاده ابریشم ادامه دارد جاده ای که به اعتقاد خیلی ها تا آمریکا و کانادا نیز ادامه یافته است.امروزه درهر کشوری آثاری از فرهنگ و تمدن کمتر ملتی در جهان امروز به سر می برد که با نام ایران آشنا نباشد و این آن نکته بسیار مهم و ارزشمندی است که باید هنر مندان و ایران دوستان در نظر بگیرند و از این فر صت طلائی برای بهتر شناختن ایران به جهانیان بهره گیرند و با این انگیزه و هدف موسسه فرهنگی هنری آشتی گامی بلند را با نام خدا و به امید یاری فرد فرد شما عزیزان ایران دوست در سراسر جهان برداشته که انشاءالله مستندی از فرهنگ و تمدن ایران در جهان تهیه نماید . ما برآن هستیم تا به راهنمایی و همکاری شما یاران گرامی فرهنگ و تمدن و گویش و هنر ایرانی را که در طول تاریخ به دیگر فر هنگ ها و تمدن ها راه یافته شناخته و به دیگر جهانیان معرفی نماییم . در همین خصوص شما می توانید بعنوان یک محقق در ریشه های زبانی و یا حتی پوشش و گویش یا تغذیه و کشاورزی به دنبال نقطه های مشترک بین فر هنگ ایرانی و دیگر فر هنگ ها باشید و به ما اطلاع دهید تا از این راه به گسترش فر هنگی کشور مان کمک کنیم و چهره بهتری از ایران و ایرانی به نمایش بگذاریم چهره ای که برازنده و شایسته هر ایرانی می باشد .
ما را در این کار بزرگ یاری دهید.
با سپاس
جعفر صابری
[ جمعه سی ام دی ۱۳۹۰ ] [ 22:21 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
به نام خدای همیشه شاهد
صبح شنبه ششم بهمن ماه 1387 بود و همه چیز آروم ، آروم آروم ، هر کسی با یاد و نام خدا کارهای روزانه اش را بعد از یک روز تعطیلی شروع می کرد بقال محله دم در مغازه اش را آب و جارو کرد و بچه ها شاد و خوشحال وارد مدرسه می شدند . معلم حاضر می شد که بره سر کلاس درس و تخته سیاه خوشحال بود که باز رو تن سیاهش با گچ سفید برای بچه ها از آینده نوشته می شه از زندگی علم بهتراست یا ثر وت . حق بهتراست یا ناحق راستی بهتراست یا نا راستی …اما هیچ کدام این ها نشد و تخته شرمنده از آنچه می دید و گچ له شده زیر پا ،درد بی فر هنگی را می چشید و کتاب بود که برگ برگ می شد و خودکار و مداد بود که می شکست. بجای صدای درس معلم ،فر یاد و ناسزا بود و … و این طور کمتر از دو زنگ درس مدرسه شهید سید مرتضی آوینی بعد از 15 سال تاراج شد و دفتر و کتاب های شاگردانش روی بار کامیون و نیسان به غارت می رفت . کتابخانه و آزمایشگاه و نیمکت همه و همه در هم می شکست و حق بود که نا حق می شد . دیگر معنای راستی در نا درستی له می شد و این ثر وت بود که درس و دانش را به مسخره گرفته بود . و این گو نه ننگی بر رخسار
عده ای انسان نما به یاد گار ماند تا اگر شرفی دارند دیگر نتوانند در آینه خود را ببینند. تا این روز و این ساعت هیچ روزنه ای از حق خود نمایی نکرده اما خورشید در پس این داستان خواهد درخشید خورشیدی که این بار از دل روشن همان شاگردان هنرستان شهید آوینی خواهد تابید گر چه این روزا: * * *
این روزا «گوزن»و سر نمیبُرن
میشکنن شاخشو میفرستن تو باغ
این روزا طاقو نمیریزن سرش
سر گلهشونو میکوبن به طاق
آخر نمایشا عوض شده
همه نقش همو بازی میکُنن
اونایی که چشمشون به «قدرت»ه
همپیالههاشو راضی میکُنن
نمیدونم اگه برگردیم عقب
دل «طوقی»واسه کی پر میزنه؟
اگه «فرمون»و یه شب دوره کُنن،
چندتا چاقو پشت «قیصر»میزنه؟
نمیدونم اگه برگردیم عقب
«داشآکل»به عشق کی سر میکُنه؟
اگه «رستم»و ببینه روی خاک
پشتشو بازم به خنجر میکُنه؟
پای روضهی خودت گریه نکن
وقتی گریه ننگ مردونگییه
دورهای که عاقلاش زنجیرین
«سوتهدل»شدن یه دیوونگییه
این روزا دورهی غیرتکُشییه
کی میدونه «قیصر»اینروزا کجاست؟
بُکشی و نکُشی، میکُشنت!
اینجا بازارچهی «آبمنگول»یهاست.
به مناسبت سومین سال تاراج و تخریب موسسه فر هنگی هنری آشتی
[ جمعه سی ام دی ۱۳۹۰ ] [ 22:4 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
سر مقاله 258
زبون بسته!
تا حالا به چشمهای گوسفند از فاصله نزدیک نگاه کردید ؟ زبون بسته وقتی نگاتون می کنه نمی دونه چه نقشه ای براش کشیدید! از کجا میدونه این همه آدم وایسادن تا سر بریدنشو ببینن و بعد تیکه تیکه شدنشو و بعد هم خوردنشو… یه لحظه خودمونو جای این زبون بسته بزاریم چه حالی داره؟ نگیم خوب این تقدیره این حیونه و ما انسانیم !انسانیت را در چه می بینیم در اینکه ما رو دو تا پا راه میریم و این زبون بسته رو چهارتا؟ تا حالا به بچه ها که کنار گوسفند حلقه میزنن و با چوب به تنش می زنند پرخاش کردید که بچه نکن زبون بسته گناه داره؟ خلاصه تقصیر این گوسفند چیه که تو شادی و یا غم در گرفتاری و یا رفع بلا یا دادای نظر ما باید سرش را گرد تا گرد ببرن؟ اینا رو گفتم که بیشتر بیندیشیم که ما آدم هستیم و اشرف مخلو قات ما بدنیا آمدیم تا همه چیز برای ما فراهم باشه همه چیز برای ما خلق شده تا ما راحت زندگی کنیم راحت راحت . خوب بخوریم خوب بپو شیم خوب بخوابیم و خلاصه زندگی به کام ماست این کل زندگی و خلقت ماست اما راز خلقت ما همینه؟ جداً آدم شدیم که اینجوری زندگی کنیم گاهی وقتها هیچ نو آوری فکر و اندیشه ای در زندگی و کارا مون نداریم گاهی وقتها همچین به هم می پریم که صد یاد به دوتا قوچ وحشی . اینا که گفتیم و نوشتیم درسته خنده داره اما اگه منصف باشیم و کمی هم فکر کنیم می بینیم جای تامل و تفکر داره . ماشین سوار می شیم تو ماشین شیک و خوشکل مون که خدا تومان قیمت داره برامون زیر سیگاری گذاشتن اما دستامونو بیرون می آریم و خاکستر سیگار مونو میریزیم از پنجره بیرون . گور بابای اون بدبختی که داره پشت سر ما با موتور یا دوچرخه و یا حتی پیاده راه میاد . گاهی وقتها فیلتر سیگارمون رو هم شوت می کنیم تو خیابون و چی بگم .تو ماشین نشستیم یه بدبخت بیچاره ا ی داره پیاده و یا با موتور از کنار مون میره با خدا کیلو متر سر عت از تو چاله آب رد میشیم و یه حمام لازم براش فراهم می کنیم که از بر کت لطف شهر داری ها گودالش کم هم نیست ! از این حمام های خیابانی . می ری تو مراسم دعا گوسفند خدا تومان گوشت رو سر بریدن گوشتشو تکه تکه کردن خورشت درست کردندو رو غن خوب ،برنج عالی اما تو ظرف یه بار مصرف بعد از کلی سینه زنی و عزاداری میدن دستت بدون قاشق ،حتی پلاستیکی ؟ از سمت چپ بزرگراه با سرعت بالا می پیچن به راست بدون اینکه حق تقدم را به وسیله ای که داره مستقیم میره بدهند و جواب بوق اعتراض را هم با بوق میدن که … گور بابای بدبختی که داره میاد و یا آن اطراف خانه و زندگی داره . یکی هم که داره درست رانندگی می کنه هی بوق میزنیم که برو تا من برم مثل اینکه این بابا بیکاره و یا ما خیلی عجله داریم . گرچه حالا جریمه ها زیاد شده ولی خدا وکیلی کک بعضی ها هم نمی گزه اصلاً براشون مهم نیست جریمه و قانون برای آدمای قانون دان اهمیت داره آدمایی که به حقوق دیگران توجه دارن . نه اونی که سالی یک بار هم زیر سیگاری ماشینش رو خالی نمی کنه و به جای خاکستر سیگار هر چیز دیگری توش هست. آخه کدوم عقل آدمی زادی قبول می کنه سر چهار راه مسافر پیاده و یا سوار کنن . حالا اگه یه بدبخت مسافر کشی باشه خوبه اما ماشینای آن چنانی که دلشون برای خلق مظلوم به درد میاد و درست سر چهاراه و یا بزرگراه یا وسط خیابون رو خط میان وای می ایستن تا به بشریت نیاز مند از نوع مونث کمک کنند تا به مقصد برسند . حالا اگه از عقب یه مادر مرده ای به این بابا بزنه مقصره ، چون حد فاصله رو رعایت نکرده… چشمش کور دنده ش نرم باید خسارت بده . اما یکی نیست بگه این بابا اون وسط برای چی وایساد تا مسافر سوار کنه و یا اصلاً مگه مسافر کشه. خلاصه سر آخر زنگ می زنی به آژانس تاکسی در بس بگیری می بینی راننده یک جوان گردن کلفت که با زیر پوش یا به قول امروزی ها تی شرت و گرم کن و دمپایی لا انگشتی آمده تا ننتو یا زنتو یا دخترتو ببره ازبس این ماشینهای ساخت وطن هم کوچیکه بدبخت زبون بسته راننده صندلیشو همچین کشیده عقب که انگار سرش رو زانو ننته … خلاصه اگه آدم خوبی باشه و سی دی جنگولک منگولک نگذاشته باشه یه سی دی عزا داری به سبک بنیمین می زاره که تا مقصد گوش ات بوم بوم کنه و حالشو ببری . داستان به این ها ختم نمی شه هر کسی به خودش این حق را میده که آنطور که دوست داره حرف بزنه و برخورد کنه تو اداره یکی کتش رو گذاشت رو صندلیش و لی خودش نیست وقتی بعد از ساعتها می پرسی این آقا کی میاد میگن همین جاست الان میاد بعد معلوم می شه اصلاً ان روز مرخصی گرفته. و نمی آد . آخ که چقدر خوبه گاهی وقتها آدم جای اون گوسفنده یه بار سرشو ببرن و خلاص بشه بیچاره زبون بسته یه بار راحت میشه … تموم میشه میره خورده میشه این ها بخدا فقط برای خنده نیست که گفتیم و نوشتیم دردو دل خیلی از ماهاست . این بیچاره زبون بسته حیون در بعضی از فر هنگ ها میگن یه روزی شاید آدم بوده و شاید هم ما بعد از مرگ مون گوسفند بشیم و دوباره برگردیم به دنیا اما از بخت خوب ما آن روز که ما گوسفند بشیم و برگردیم همه چیز بر عکس شده … غش غش غش به هم می خندیم بر نامه می سازیم و آدما رو مسخره می کنیم لهجه گو یش ،
فر هنگ، و فکر می کنیم خیلی هنر مندیم یکی نیست بگه بابا آدم، به جای به هم خندیدن بیا فر هنگ با هم خندیدن را یاد بگیر و یاد بده! بگذریم این بار یه خورده بیشتر و با دقت تر به چشمای گوسفند زبون بسته نگاه کنیم قبل از اینکه گوشتشو زیر دندان له کنیم!
جعفر صابری
[ سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰ ] [ 14:2 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
سر مقاله 257
فاصله ها
یه وقتهایی آدم فرق نمی کنه زن با شه یا مرد ، همه چی داری خونه ، همسر، ماشین ، بچه، حتی پول … اما یه چیزی هست که تورو از درون رنج میده نمی دونی چرا ولی فکر می کنی با دورو برت خیلی فاصله داری ،می گی می خندی شوخی می کنی حتی بعضی وقتا باهاشون گریه می کنی مثل همه می خوری می خوابی تفریح میری موسیقی گوش می کنی حتی مداحی گوش می کنی اما نه… هنوز هم یه چیزی هست که بین تو و همه خیلی فاصله ایجاد کرده . شبها تو رختخواب بیدار می شی اما هیچ کس بیدار نیست تا باهاش دردو دل کنی ! به خودت می گی چی بگم به کی بگم ؟ چی هست که بگم ! رو ز ها انگیزهایی برای کار و تلاش نداری، و یواش یواش میری سراغ یه چیزی که خیلی بهت نزدیکه شاید بار ها در گذشته در شرایطی کل وجودش را هم انکار کرده باشی اما درست در همین خلوت ها و تنهایی ها است که وجودش را احساس می کنی و خودت را بهش نزدیک می کنی .با دیدن طبیعت و هر چیزی که در اطرافت هست ولی صدا نداره احساس می کنی تو می توانی صدایش را بشنوی و می فهمی توخیلی با دیگران فرق داری خیلی با دیگران فاصله داری گر چه همه چیزت مثل دیگران است اما نه… فکر می کنی که با دیگران خیلی فرق داری همه ی ما مثل تو هستیم و به هم نیاز داریم زندگی فقط همه این چیزهایی که داریم نیست زندگی همدلی و هم زبونی هست اگه دنبال خدا هستیم خدا در کنار ما قرار داره ،دوست داشتن و هم صدا شدن اولین درس خدا شناسیه، اگه دیگران را دوست داشته باشیم دیگران هم تو را دوست دارند اگه برای کمک به مشکل دیگران شبها صدای دلشون رو بشنوی دیگران هم صدای شبهای تو را می شنوند و حتی اگه کسی در کنار تو نباشه یه جایی هست که درست در همان زمان داره به تو فکر می کنه و دلش برای تو می تپد. فاصله ای وجود نداره هرچی هست حس خودمونه حس تنهایی و بی کسی از خودمون که دور بشیم فکر می کنیم از دیگران دور شدیم ، وقتی از خودمون دور شدیم که یه بچه کنار خیابون را می بینیم که داره گل می فروشه و یا شیشه ماشین پاک می کنه اما صورتمون را اخمو می کنیم که سراغ ما نیاد و یا دست به ماشینمون نزنه . وقتی از خودمون دور می شیم که به درد آدما ی اطرافمون توجه نکنیم با خودمون بگیم این مشکل خودشونه حتماً خدا می خواسته که این طوری بشن و وقتی از خودمون دور می شیم که وقتی یه آدمی در مونده گرفتار کارش بهمون می افته با خودمون می گیم بیا این رو خدا فرستاده تا خرج ما در بیاد و به اشکال مختلف می تیغیمش و وقتی از خودمون دور می شیم که فکر می کنیم این آدم که امروز کارش به ما افتاده حقشه که این هزینه رو بپردازه و باید حقمون رو ازش بگیریم. وقتی از خودمون دور می شیم که از کنار بیمارستان و یا بیماری می گذریم و برای لحظه ای فکر نمی کنیم که شاید این تن سالم ما هم دچار درد بشه و … آره آنقدر از خودمون دور می شیم که وقتی می بینیم نزدیک ترین کسا نمون دچار مشکل شدند از خدا می پرسیم چرا؟ جواب را می بینیم و می دونیم اما باور نداریم انکارش می کنیم همین دردها یه درد دیگه میشه تو دلمون و از آدمهایی که مارو درک نمی کنند بدمون میاد می گیم چرا آنقدر فاصله بین ما و آدمها است ! اما نمی شینیم فکر کنیم چرا ما انقدر از آدما فاصله گرفتیم . در فر هنگ ما هست چیزایی که اگه بریم سراغش خیلی به ما کمک می کنه تا بهتر بفهمیم و بهتر درک کنیم . مغرور شدیم فکر می کنیم همه چیز را می فهمیم و می دانیم . از تجربه دیگران بویژه بزرگ ترها استفاده نمی کنیم فکر می کنیم خیلی قدیمی هستند . همین بر خورد روهم بچه هامون با ما دارند و و و اینا میشه فاصله ها .
شاعر می گه : این جهان کوه است و فعل ما ندا باز آید این ندا ها را صدا. این که به بچه های مردم بی تفاوت باشیم بچه های ما هم مورد بی تفاوتی قرار می گیرند و اینکه به دیگران توجه نکنیم خودمان مورد بی توجهی قرار می گیریم.
چند روز پیش پیامکی برای آمد بود که نوشته بود :به انگشتا نم که مینگرم یاد ت می افتم چون عزیزانم انگشت شمارند.امروز روز بخشایش و دوستی در ایران باستان است . بهترین دوستانمان را یاد آوریم. و لی خوشا به حال آن کسی که دوستان و یارانش نه به تعداد انگشتان دستانش بلکه به اندازه درازای تاریخ فر هنگ و تمدنش باشد اینکه به باستان شناسی تاریخ برویم در جای خود زیباست اما جامع شناسی امروز فاصله ها را بهتر در یابیم و به دنبال گذشته انسانیمان نباشیم امروز حیا تمان را در یابیم. تا ناچار نشویم که سفارش دهیم که روی سنگ قبر مان بنویسند :
تا که بودیم نبود کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته بودیم همه بیدار شدند
قد ر آئینه بدانیم چون که هست
نه آن وقت که افتادو شکست
جعفر صابری
[ سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰ ] [ 14:0 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
آذر بایجان به قلم: جعفر صابری
21 آذر ماه روز نجات آذر بایجان مبارک
همواره بوده اند اندیشه هایی که به ایران عزیزمان چشم طمع داشته اند ایرانی که در نوع خود بی نظیر است و در جهان سرآمد چرا که در وجودش از هر ملیت و آب و هوایی را دارد . زیبایی و گستردگی نگین البرزش چنان زیبا و دل نشین است که نه تنها ایرانیان بلکه هر آن که از ایران و فر هنگ و تمدنش کمی بداند تا زنده است یادش را فراموش نمی نماید.
ایران سرزین مادری ما در چنین روزهایی دست خوش هجوم خیال پردازانی بود که قصد جدایی آذر بایجان زیبایش را داشتند ولی به لطف خدا و همت قیور مردان و زنان ایرانی بویژه خطه آذر بایجان پس از اندک زمانی به خاکمان باز گشت همان گونه که جهان استکبار تا دندان مصلح آمدند تا جنوبش را بستانند اما سیلی خورده و شکست خورده پا به فرار گذاردند . شعر زیبا و دل نشین شاعر سلحشور و ایران پرست که بار ها به صورت آواز و ترانه اجرائ شده بهترین کلام پایانی این نوشته کوتاه است باشد که باشند ایرانیان سر افراز مومن وطن پرست:
مرحوم استاد روح الله خالقی
آذربايجان
آرزوي ما تويي تو/قبله دلها تويي تو
جان بي تو آرامي ندارد/كارام جان ما تويي تو
عاشقم اي مه به رويت/سرخوشم اي گل به بويت
مجنون تر از مجنون منم من/زيباتر از ليلي تويي تو
مي ده به ياران كهن/اي ماه من
مي ده كه عمر دشمنان طي شد/دور نشاط و نوبت مي شد
شب سحر شد/مهر از افق جلوه گر شد
آه دل درويشان/سوزنده چون آذر شد
مطرب به شهناز شوري عيان كن/آهنگ آذربايجان كن
بر خاك تبريز/اشكي فرو ريز/از فتنه گردون فغان كن
برگو كه عشقت آذر به جان ها زد/وين شعله آتش بر خانمانها زد
منزلگه شيران تويي/جان و سر ايران تويي
فرخنده باد ايام تو/كز نام تو
آشفته خاطر دشمن دون شد/مي در گلوي مدعي خون شد
آرزوي ما تويي، تو قبله دلها تويي، تو
جان بي تو آرامي ندارد كآرام جان ما تويي،تو
عاشقم اي مه به رويت سر خوشم اي گل ز بويت
مجنون تر از مجنون منم من زيبا تر از ليلا تويي، تو(2)
مي ده به ياران كهن، اي ماه من
مي ده كه عمر دشمنان طي شد
دور نشاط و نوبت مي شد(2)
=========
شب سحر شد مهر از افق جلوه گر شد
آه دل درويشان، سوزنده چون آذر شد
مطرب ز شهناز شوري عيان كن، آهنگ آذربايجان كن
بر خاك تبريز اشكي فرو ريز
از فتنه گردون فغان كن وز ديده سيل خون روان كن
بر گو كه عشقت آتش به جانها زد
و ين شعله آتش بر خانمانها زد
اي قبله آزادگان، وي خاك آذر بادگان
فرخنده باد ايام تو،كز نام تو
آشفته خاطر دشمن دون شد
مي در گلوي مدعي خون شد(2)
[ چهارشنبه نهم آذر ۱۳۹۰ ] [ 1:30 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
لیمو شیرین :
در این شماره گفتگویی اختصاصی داریم با آقای جعفر صابری مدیر عامل موسسه آشتی و مدیر مسئول هفته نامه همسر فقط در خصوص هفته نامه همسر:
آقای صابری ضمن تشکر از اینکه قبول کردید دراین گفتگو شرکت نمایید اولین سئوال ما این است که چرا اول سر مقاله ها عکس خودتان را به چاپ می رسانید؟
– با نام و یاد خدا فکر می کنم با طرح این سئوال در ابتدا می خواهید گربه را دم حجله بکشید (خنده) همانطور که می دانید در بیشتر مقالات عکس من قرار نمی گیرد اما اینکه من دوست دارم تصویرم در ابتدا سرمقاله قرار بگیرد عرض می کنم هفته نامه همسر در نوع خود بی نظیر است و از معدود مجلاتی است که در ایران در این شکل و قیافه و اندازه و سایز تولید می شود شاید نظیر خارجی داشته باشد اما در ایران کم نظیر است.ما سعی کردیم در شکل و ابعاد این هفته نامه مسائل حرفه ای را حتی الممکن لحاظ نماییم من بعنوان نویسنده مقاله یا بهتر بگویم سرمقاله با قرار دادن تصویرم در ابتدای مقاله با خواننده مقاله یک ارتباط بصری برقرار می نمایم .شما وقتی در انتهای مقاله یا نوشته خود نام و نشان خود را می گذارید به آن سندیت می بخشید اما بودن تصویر شما به خواننده کمک می کند تا با دیدن چهره و نگاه شما حس عاطفی بیشتری با شما داشته باشداین یک برقراری هارمونی با خوانند ه است من با نوشتن مطالب عامه پسند و مردمی و قرار دادن تصویرم بر روی نوشته به نوعی خود را نه تنها در چند سطر بلکه در حضور خواننده قرار می دهم تا او مرا ببیند و حرفهایم را بخواند .حرفهایی که از خودش یا از هم نوعش برایش بیان می کنم .در چند مورد نظر سنجی بین خوانندگان هفته نامه همسر ما متوجه شدیم این روش برای برقراری ارتباط بیشتر تاثیر قابل توجهی داشته است .
آقای صابری چرا دوستان نزدیک شما به شما لیمو شیرین می گویند؟
– ای کاش از خودشان سئوال می کردید اما وقتی من پرسیدم درپاسخ به من گفتند چون مثل لیمو شیرین در ابتدا شیرین هستی و در کل تلخ اما مفید هستی
آقای صابری، جداً برای حفظ محیط زیست ،امسال تیراژ مجله را افزایش نداده اید؟
– آره به خدا ولی مسائل مالی هم وجود داشت از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان موسسه آشتی و همچنین هفته نامه همسر پس از تاراج و تخریب دفتر مرکزی در سال 1387 هنوز نتوانسته چون گذشته خودرا دریابد پراکندگی مراکز وگستردگی کار موسسه این اجازه را به ما نمی دهد که تیراژ مجله را بالابرده ودر اختیار تمام کیوسکهای مطبوعاتی سراسر کشور قرار دهیم.از طرف دیگر تنوع مطبوعات و رنگین نامه های رایج در کشور که در ویترین کیوسکهای مطبوعاتی قرار گرفته جایی برای حضور مجلاتی مانند هفته نامه همسر را فراهم نمی سازد مردم نیز بیشتر به طرف سایتهای خبری و اطلاع رسانی روی آورده اند و تنها تعداد انگشت شماری از مطبوعات و روزنامه ها در کیوسکهای مطبوعاتی رسما به فروش می رسد .
هفته نامه همسر تا کی اینگونه عرضه می شود؟
– ما در حال حاضر با تیراژمحدود 18000 در طول 8 سال گذشته سعی کرده ایم در بین مطبوعات کشور حاضر باشیم سازمانهایی چون تبلیغات اسلامی ،شهرداری، هلال احمراز حامیان اصلی ما برای پخش مجله بوده اند اما نهادها و اداره جات همچنین کارخانه ها و انجمن های فرهنگی هنری زیادی نیز هستند که به ارائه هفته نامه کمک می کنند ،اما با برنامه ریزی که از دو سال پیش صورت گرفته بود به لطف خدا 8 ماه گذشته به طور رسمی بیش از 68000 نسخه از هفته نامه همسر حتی قبل از چاپ به صورت صد در صد رایگان در اختیارخوانندگان ما در سراسر جهان از راه اینترنت ارائه می شود.جای تقدیر و تشکر دارد از همکاران خوب ما در واحد اینترنت و کامپیوتر که این کار بزرگ را انجام می دهند . باور کنید روزانه بیش از 1300 تا 2000 ایمیل به دست ما می رسد که حاوی مطالب بسیار خواندنی است ازسراسر دنیا همین مسئله باعث شده تا ما به تهیه یک خبرگزاری اینترنتی نیز بیاندیشیم .
تکلیف خبرگزاری آشتی چه می شود؟
– خبرگزاری آشتی که بیش از 8 سال پیش توسط یکی از همکاران خوب ما طراحی شده بود در حال حاضر برقرار است اما به دلیل آنکه در طول سالهای گذشته چندین بار حک شده بود از تعداد خوانندگان و مراجعینش کاسته شده بود ما بهتر دیدیم ضمن درخواست کتبی از اداره کل مطبوعات و خبرگزاریهای داخلی به این خبرگزاری بطور قانونمندی ادامه دهیم .امیدوار هستم درآینده نزدیک این خبرگزاری به جمع خبرگزاریهای قانونی کشور افزوده شود.ما سیاسی نیستیم و نمی خواهیم سیاسی باشیم ما مجموعه افرادی با تجربه در امر اطلاع رسانی هستیم.که کارمان را با بصورت حرفه ای دوست داریم این شغل ما است و تنها منبع درآمد ماست.
چرا بعضی از تصاویر هفته نامه همسر تکراری و یا نقاشی است؟
– این تقصیر طراح و صفحه آرا ی مجله است اما و اقعیت آن است که قوانین و مقررات جاری ازدرج بعضی ازتصاویر و صحنه ها که به لحاظ اخلاقی و اسلامی دچار دوگانگی با فرهنگ ایرانی اسلامی است ما را برآن می دارد تا ازاینگونه تصاویر استفاده کنیم.
یعنی خودتان سانسور می کنید؟
– احترام به قوانین هر کشور برای مجریان و دست اندرکاران امور اجرایی به نظر من لازم است ما درایران اسلامی زندگی می کنیم پس به قوانین ایران اسلامی احترام می گذاریم . اگر این به نظر شما سانسوراست بله سانسور می کنیم.
پس شما با سانسور موافقید؟
– من سالهاست که کارهای فرهنگی انجام می دهم از کار تئاتر گرفته تا چاپ . نشر کتاب و یا حتی ساخت فیلم آنجا که قرار است کسی نظر بدهد من راحت تر هستم برای نمونه بارها نوشته های من به عنوان کتاب، سانسور و یا حتی توقیف شده است فیلمنامه هایم مجوز ساخت نگرفته اما در حیطه مطبوعات از آنجا که انتخاب موضوع و مطلب به من سپرده شده ناچار هستم دقت بسیاری داشته باشم تا از این مسئولیت قصور ننمائیم.
شده مطلبی را سانسور و یا چاپ نکنید؟
– اکثر دوستان و همکاران با سیاست هفته نامه آشنا هستند هفته نامه همسر خبری ،نیست اطلاع رسانی است سیاسی نیست اجتماعی است به همین دلیل مطالب ارائه شده غالبا قابل چاپ بوده اگر مطلبی هم به چاپ نرسیده بیشتر بدان دلیل بوده که همخوانی زمانی نداشته یعنی اینکه یا مربوط به گذشته بوده یا هنوز زمان چاپش نرسیده .
چرا بعضی از همکاران شما مجموعه را ترک کرده اند ؟
– هر فرزندی بعد از تولد رشد و نمو پیدا می کند بزرگ می شود بزرگ وبزرگتر می شود و والدینش را ترک می کند. اما خدا را شکر این رابطه هرگز به طور کامل قطع نشده و همواره ارتباط وجودداشته و دارد . برای آنها رفتن به اقیانوس، زیباتر است و برای برکه نیز جاری شدن آبی تازه بهتر است.
پس چرا بعضی ها هنوز مانده اند ؟
– چون هنوز لیمو شیرین دلشان را نزده .(خنده)ما بیش از 800 نفر خبرنگار و گزارشگر داریم که خوشبختانه همواره به تعداد این عزیزان افزوده می شود ما جزو اولین مراکزی بوده ایم که بطوررسمی آموزش خبرنگاری و ژورنالیست را در کشور دایر نموده ایم ما کانون خبرنگاران آشتی را داریم .
چرا برای پانزدهمین سالگرد همسر که قرار بود با ما مصاحبه نمائید این کار را انجام نداده اید؟
– من متاسف هستم شاید بهتر بود در همان زمان این گفتگو صورت می گرفت اما باور کنید امکانش برای من مهیا نبود و از طرفی این روزها هم روزهای خوبی است بخصوص در ایام باشکوه میلاد من هم هستیم (خنده).
سئوال دیگر اینکه چرا به تعداد صفحات مجله اضافه نمی شود؟
– قال رسول الله: المفلس فی امان الله از باب نداری است ما از معدود مجلات کشور هستیم که از بدو تولد تا کنون افزایش قیمتی نداشته ایم به همین دلیل امکان چنین کاری برایمان بدون افزایش قیمت وجود ندارد و از طرف دیگر افزایش قیمت یعنی ازدست دادن خوانندگان عزیز و محبوبمان ،البته ما ویژه نامه های یارمهربان و خبر خوش را هم داریم که به طور رایگان به همراه مجله تقدیم خوانندگان می شود.و خبر خوب برای شما اینکه ویژنامه ای تحت عنوان ورزش ،سلامت ،خانواده نیز در راه است .
گرچه قرار بود سئوال ها فقط در خصوص هفته نامه باشد .اما شما چه آرزویی دارید؟
شما که از هر دری سوال کردید (خنده) راستش من آرزو یا بهتر بگو یم برنامه های زیادی دارم اما مهم ترین آن ها که همه می توانند در آن سهیم باشد این است که دست به دست هم بدهیم هر جا دیدیم شخصی در میان زباله های شهرمان به دنبال چیزی است تا نان شبش را در بیاورد یک دستکش به او هدیه نماییم تا خدای ناخواسته دستش را شیشه یا چیز تیزی نبرد…
–
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمائید؟
– ملالی نیست جزو دوری شما (خنده) نه تنها از فرد فرد عزیزانی که با موسسه آشتی و بخصوص هفته نامه همسر همکاری می نمایند کمال تشکر و قدردانی را به عمل می آورم .مدیران ،مسئولین ،هنرمندان ،ورزشکاران ،پیشکسوتان و همه آنانی که در طول این مدت یارو یاور و مشوق ما بوده اند .
ضمناً تولد شما هم مبارک!
[ چهارشنبه نهم آذر ۱۳۹۰ ] [ 0:23 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
بگو نماز می خواند!
سرمقاله 256
بی شک برای شما هم پیش آمده که برای کاری به اداره ای رفته باشید و بعلت ترافیک و شلوغی خیابان ها سر ظهر به آن اداره رسیده باشید درست در این زمان عرق سردی روی پیشانیتان می نشیند و سرتان گیج می رود با خود می گوئید خدای من یک بار دیگر هم باید بیایم… و لی غالباً شروع به دلداری خود می کنید و می گوئید خدا را چه دیدی یک وقت دیدی همین امروز کارمان انجام شد . بعد شروع به قدم زدن در راهرو های اداره می کنید . کمتر می شود که بروید نماز خانه و نماز تان را هم همان اول وقت بخوانید جالب اینکه وقتی به نماز خانه می روید از آنچه فکر می کردید خلوت تر است ولی وقت نماز است و شما باید در انتظار بمانید . وقتی پشت در مورد نظر می رسید به شما می گویند وقت نماز است و لی شما سایه فرد را می بینید که نشسته غذا می خورد و یا با دوستش حرف می زند در دل می گو ئید عجب نمازی … و یا به کمرش بخورد این نماز و خلاصه هر چه دلخورید را بار می کنید … خدا رحمت کند مرحوم شهید رجایی را که گفت : به نماز نگو ئید کار دارم به کار بگو ئید نماز دارم .آن خدا بیامرز منظورش این بود که در چند دقیقه نماز را خوانده و به کار خلق خدا رسیدگی نمایید . نه اینکه از نیم ساعت قبل آماده نماز شوید و یک ساعتی هم نماز را طول بدهید و خلاصه با طوری که به زمان رفتن سرویس ها نزدیک می شوید از نماز فارغ شده راهی شوید . با سیاست جدید دولت که نهار را هم برداشته دیگر نیم ساعت قبل بوی خورشت و بادمجان و قورمه سبزی در راهرو ها می آید و یا پیک های موتوری در راهرو ادارات می چرخند و غذا ها را تقسیم می کنند . . اینکه آیا این کار درست است یا نه به ما مربوط نیست و وجدان خود تان می تواند محکمه شما باشد ولی خدا وکیلی نگو ئید که در حال نماز هستید … این کار بد ترین تبلیغ علیه نماز و نماز گزار واقعی است هیچ دین و آئینی و روش اخلاقی این کار و گفته را نمی پسندد . شایسته نیست که با دروغ شخصیت خود را لکه دار نمایید . این حق شماست که غذا میل کنید چرا که صبح زود با سرویس از راه دور آمده اید و تمام طول روز هم کار کرده اید اما دروغ و مخفی شدن پشت سپر دین و نماز شایسته نیست . بفرمائید نهار میل می کنیم .زیبا و شایسته تر است … این را عرض کردم بخصوص در این ایام که سالار شهدا امام حسین(ع) برای برقراری نماز شهید شد.
بماند که مراسم عزاداری سید الشهدا را هم در این ایام در ادارات برقرار می کنند و بدبخت ارباب رجو ع که باید به این موضوع هم تن در بدهد … قبول کنیم که هر چیزی جایی دارد و عزاداری سالار شهدا در مکان خود و جای خود شایسته است ما ملتی هستیم که برای حفظ حرمت خون سید الشهدا قیام کردیم و لی ظاهر فریبی خلاف دین است و اساس دین ما صداقت و درستی است. چند صد روایت از خدمت به خلق خدا داریم که همه را هم حفظ هستیم. بیاییم به فر هنگ سازی های خود بیشتر توجه نماییم . دوستی که بیش از شصت سال سن دارد می گفت چندی پیش در اتوبوس واحد ایستاده بودم پیر مرد دیگری سوار اتوبوس شد که بنده ی خدا لرزه داشت و تمام دست و پایش می لرزید .اما ناچار او هم مانند من ایستاد .در میان مسافران که نشسته بودند یک مرد میانسال درشت اندام هم بود که تسبیح به دست داشت و با صدای بلند مردم را تشویق به فرستادن صلوات بر محمدو آل محمد می نمود … بعد از آخرین صلوات خود را بدو رساندم و گفتم برادر خدا به شما جزای خیر بدهد فکر می کنید حضرت محمد (ص) از این کار شما خشنود می شود ؟ مرد گفت : چطور مگر؟ گفتم بهتر نیست از همان حضرت احترام به بزرگتران را هم می آموختید و لااقل جای خود را به این پیر مرد بیمار می دادید؟ …
راستی ما کجا هستیم . چرا و به چه دلیل از هر چیزی می گو ئیم و می نویسیم و یا فیلم می سازیم و حتی تبلیغات درست می کنیم اما این گونه فر هنگ ها را مطرح نمی کنیم . ما به کجا می رویم منظورم خودم و همکاران فر هنگیم است … سه یا چهار صفحه از فلان بازیگر یا ورزشکار می گو ئیم ولی سراغ این گونه مطالب نمی رویم و جالب اینکه می گو ئیم این را که مردم می دانند. و یا برایش خط قرمز تعریف می کنیم چرا که مسائل دینی است آیا از دین و اخلاق گفتن خلاف است! فرهنگ غربی کافر از خدا بی خبر دشمن انسانیت این است که از سالها قبل بر روی شخصیت افراد کار کند . نمونه آنکه سالها پیش از انقلاب اسلامی هواپیمایی هما به کار مندان دولت چهل در صد تخفیف ویژه می داد تا در پرواز های خارجی از این هواپیمائی استفاده کنند و لی هواپیمایی پیریتیش ایر باز پنجاه در صد جالب این که مردم بیشتر با همان پر واز همای خودمان سفر می کردند … شب عید سال 1353 یکی از کار مندان دولت که به همراه خانواده خود عازم سفر اروپا بود ناچار چون بلیط هما گیرش نیامده بود با پر واز بیریتیش ایر باز راهی می شود در مسیر پر واز مهمانداران بقدری به کودک همراه آنها هدایا و امکانات تقدیم می کنند که مرد ناچار به یکی از مهمانداران می گو ید شما بیش از رقمی که به ما تخفیف بلیط دادید به من و خانواده ام بخصوص کودکم هدیه دادید چرا؟ پاسخ را بشنوید: آنها در پاسخ می گو یند ما برآن هستیم تا سفری خاطر ه انگیز برای شما و خانواده بخصوص کودکتان بوجود بیاوریم تا اگر روزی پس از بزرگ شدن فر زندتان او شاید یک مدیر و یا مدیر هواپیمایی کشورتان شد با شرکت ما آشنا باشد و تمایل به همکاری داشته باشد این یک سرمایه گزاری بلند مدت است. خدا وکیلی شما بعد از دانستن این موضوع چه حالی خواهید داشت! من هیچ نمی گو یم جز اینکه ناچار خاطره ای از دوست دیگری برایتان نه از امروز بلکه از همان سالهای قبل از انقلاب اسلامی و نه از ایران بلکه از کفرستان غرب عرض می کنم … دوستی میگفت ما به همراه خانواده و همسرم برای خرید به یک فروشگاه بزرگ در آلمان رفته بودیم . اینکه خانم ها خیلی خرید می کنند و در حین خرید به دنبال هر چیزی هستند جز آنچه که قرار بوده بخرند خود داستانی است ولی باور بفرمائید این کار خاص خانم های ایرانی نیست و حتی زنان خارجی هم مانند زنان ایرانی هستند . من و همسرم به همراه پسر بچه کوچکم و همسر برادرم که فرانسوی بود در فروشگا ه آنقدر گشتیم که من خسته شدم و به ناچار به همراه پسرم گو شه ای نشستم و برای آنکه بچه صدا نکند و گله ای نداشته باشد برایش مقداری اسباب بازی ارزان قیمت خریدم تا مشغول باشد خودم هم سرگرم دیدن مردم شدم… گو یا در این میان پسر بچه من رفته بود روی یکی از پله های فروشگاه که محل تردد افراد بود نشسته بود و بر روی پله بالا هم اسباب بازی خود را پهن کرده بود و سخت مشغول بازی بود … من در یک آن متوجه شدم مردم حتی افراد مسن تا به این بچه می رسند مسیر خود را عوض می کنند و از راه دیگری میروند در این میان بودند افرادی که بر سر او هم دست نوازش می کشیدند و به زبان های مختلف مانند آلمانی و یا حتی فرانسه چیزی می گفتند ( ای نازی – چه گل پسری – عشق منی) و من متوجه شدم آنها حاضر نشده اند دنیای کوچک این بچه را خراب کنند و مزاحم بازی او نشده اند …در این میان در یک لحظه شخصی از کنار پسرم رد شد و با خشونت گفت: توله… کجا نشسته! نا خود آگاه گفتم : آقا دست شما درد نکنه. متشکرم مرد که متوجه شد من ایرانی هستم و فهمیدم چی گفته با پوزش خواست درست کنه ولی گفتم نه این در خون ماست شما مقصر نیستید ما این گو نه پر ورش یافته ایم . ولی باور بفر مایید این تر بیت اسلامی و اخلاقی ما نیست رسول اکرم الگوی برخورد با کو دکان بوده آخر چرا ما این روش و منش را نباید فرا گیریم!
چرا این گونه بر خورد می کنیم اگر قرار است آمار بگیریم راستش را بگو ئیم که مردم ما آمار می گیریم و این سئوال ها را می پرسیم . واژه درستش می شود آمار گیری باور بفر مائید سر شماری تعریف دیگری دارد و معنای دیگری چرا این گونه از واژه ها استفاده می کنیم . .ما قرار است خدمتگزار مردم باشیم . صاحب این قلم بی پروا عرض می کند اگر راستش را بگو ئیم که نهار می خوریم نه نماز می خوانیم بهتر و شایسته تر است . با دین سر دین را نشکنیم و …….
با علی از یا علی یک نقطه کم دارد .
ولی
یا علی گفتن کجا و با علی بودن کجا ؟
جعفر صابری
[ چهارشنبه نهم آذر ۱۳۹۰ ] [ 0:22 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
شیطان پرستان!
ملک طاوس !
سر مقاله255
هزاران کتاب و جزوه از شناخت حضرت حق نوشته و گفته شده اما از شیطان کمتر گفته و نوشته اند .چرا؟
مگر نه این است که شیطان به نام و جلال و جبروت خدا قسم یاد کرده که دود مان انسان را به باد خواهد داد و جز به فنای او نمی اندیشد . ما کجاییم. بزرگترین دشمن خود را در کنار خود داریم و نمی اندیشیم که او قسم یاد کرده ما را به نابودی بکشاند … چرا از او غافلیم و یا او را در روش و منش زندگی خود دخیل نمی بینیم. گفتار مان نگاهمان اندیشه مان همه و همه در زیر نظر اوست او حتی در کنار بستر ما حاضر است تا در خواب ما هم حاضر باشد، او در تنفس ما هم هست . هر چقدر اندیشمند تر،آسیب پذیر تر هر چقدر دانا تر شیطان قوی تر و آگاه تر . هر چه به خدا نزدیک تر حضورش بیشتر و چه بگو یم از آنچه در کمین ماست .. داستان مردانی چون برسیسای عابد و یا حتی پیامبرانی که در لحظه ای دچار شک شدند و خدا را هم به آزمایش گرفته اند … ما چنان آسیب پذیریم که جای بسی تامل دارد . بیندیشیم که چه باید کنیم تا خدای ناخواسته آسیبمان به شخصی نرسد و یا اینکه آسیب شخصی به ما نرسد اینکه ما در رانندگی به کسی نزنیم بسیار شایسته است اما بکار گیری آینه و ترمز و صبر همه و همه وسایلی است که مواظب هم باشیم کسی به ما نزند . این هوشیاری همه و همه نیاز به دقت و حوصله و توکل و تحقیق دارد . بیائیم بیندیشیم که با که دوست هستیم و چه دوستانی داریم چه می خوانیم و چه می خوریم و چه می پوشیم و چگونه می نوشیم و چه وقت می خوابیم . و نفس که می کشیم به چه می اندیشیم . شاید هوشیار تر شویم . امیر المومنین علی (ع) می فر ماید: دوستانی دارید که شما را می خندانند هر گز آنها را از دست مدهید چرا که انسان گاه به لبخند و شادی نیاز دارد اما هستند دوستانی که دست شما را می گیرند و به کار های شایسته و بایسته راهنمایی می کنند آنها بسیار محدود هستند هر گز از دستشان ندهید … خوب بیندیشید چقدر دوستانی دارید که شما را می خنداند و چقدر راحت دوستانی که دست شما را می گرفتند رها کردید چرا که اوقات شادی با آنها نداشتید! در روز چند پیامک شاد کننده برایتان می آید و در ماه چند پیامک که شما را به اندیشیدن وامی دارد؟ چقدر در ماه چشمانمان تصاویری را می بیند که به یادگار می ماند و حاوی درس و اندرزی است ؟
براستی حتی اگر منکر روز قیامت هم باشیم آیا به آن چه از زندگی خود پشت سر گذارده ایم افتخار می نمائیم؟ آیا در ساخت زندگی خود نقش مهمی داشته ایم، آیا برای فردای بهتر تصمیمی داریم.تا چه اندازه بر روی روند زندگی دیگران نقش داشته ایم . دیگران چه میزان در زندگی ما نقش داشته اند؟ در چه لحظاتی فریب شیطان را خورده ایم و بعد متوجه شده ایم.؟ چقدر حضور شیطان را در وجود دوستان و اطرافیانمان تشخیص داده ایم و برای نجاتشان چه کرده ایم ؟ آیا می دانید که همین شیطان رادر جایی از همین کره خاکی نه تنها لعن نمی کنند بلکه پرستش و مورد احترام نیز قرار می دهند ؟ از جمله این فرقه ها ،فرقه مطرح و قدیمی یزیدی یا شیطان پرست نام دارد که :
کلمه شیطان را به زبان نمی آورند زیرا آن را مقدس می دانند و معتقدند که شیطان رئیس فرشتگان است . آن ها به خدا اعتقاد داشته و برخلاف مسلمانان گوشت خوک را حلال می دانند .
یزیدیها خوردن کاهو را حرام دانسته و عبادتگاه های ویژه آن ها ” القب ” نام دارد و از سنگ ساخته می شود .
یزیدیها حدود پانصد هزار نفر جمعیت داشته و در منطقه سنجار در حدود پانصد کیلو متری شمال غربی بغداد سکونت دارند اما بر اساس آمارهای دیگر ، مهاجران و یزیدیه هایی که در دیگر کشورها زندگی می کنند جزو این پانصد هزار نفر هستند.
این فرقه ترکیبی از ادیان و مذاهب مختلف مانند یهودیت ، مسیحیت ، اسلام ، مانی و صائبی ها بوده و دارای آئینی خاص هستند . به عنوان مثال ، آن ها به تولید مشروبات الکلی و شیرینی جات شهرت دارند .
گفتنی است ریشه این طایفه به قرن دوازدهم میلادی باز می گردد و موسس آن شیخ عدی بن مصطفی الاموی است که سال 1162 میلادی در دمشق متولد شد و در لالش مرد .
یزیدیها که از پذیرفتن مریدهای جدید خودداری می کنند به شش طبقه تقسیم می شوند : طبقه امرا ، شیوخ ، سناتورها ، وعاظ، پارسایان و مومنین .
مومنین هفتاد درصد پیروان یزیدیه را تشکیل می دهند و ازدواج در میان افراد این طبقات کاملا ممنوع است .
این طایفه در پارلمان عراق در قالب فهرست ائتلاف کردستان عراق یک نماینده ، در مجمع ملی سه نماینده و در پارلمان کردها نیز دو نماینده دارد .
میان فرق مادی می توان به فرقه یزیدیان که عموماً در کردستان عراق می باشند اشاره کرد. مراسم حجی نیز در لالش واقع در کردستان عراق دارند و طبق گفته برخی آیین، خشنی ندارند و حیوانات را در مراسمشان قربانی می کنند. اشاره ی مختصری به این مـراسم خالی از لطف نیست. چه اینکه بدانیم آنها تا چه حد در اعتقادات پوچ خود استوار هستند. و حتی برای تشرف به آن مراسم خاصی دارند.
برخی فرقه «یزیدیان» را به قبل از اسلام نسبت می دهند و البته خود آنها اعتقاد دارند حتی از «زرتشت» هم قدیمی تر است. اما حقیقت، این است که این فرقه مربوط به قرن پنجم هجری می باشد. و مؤسس آن شخصی به نام »شیخ عدی بن مسافر« می باشد.
نام شیطان در این فرقه که البته بسیار هم مورد احترام است «ملک طاووس» است.
«یزیدیان» هم مثل بسیارى از پیروان ادیان باستانى اعتقاد دارند که «جهان و هر چه در او هست» از چهار عنصر اصلى (آب، باد، خاک و آتش) ترکیب یافته است.
«خداوند انسان را از «آب و خاک» آفرید در حالیکه فرشتگان درگاه او همه از جنس «آتش» هستند. و آتش به باور آنها بـر گل برتری و ارجحیت دارد. وقتى خداوند از فرشتـگان درگاهش (از جمله ملک مقرب، طاووس) می خواهد که در مقابل ساخته دست او، (آدم) تعظیـم کنند، ملک طـاووس از این دستور نابجاى خداوندی سـر می پیچد. و از همان زمان سر به شورش می گذارد. شورشى که تا روز محشر ادامه خواهد داشت و یزیدیان آنرا شورشى بر حق و مقدس می شناسند.»
مراسم حج فرقه «یزیدیان»
مـراسم حج یزیدیان هـر ساله در «پرستشگاه لالش» برگزار می گردد. «لالش» روستائى است در مرکز «کردستان» عراق. پرستشگاه لالـش که به آتشکـدهاى بزرگ شبیه است، در مـرکز این روستـا بر فـراز تپهاى بنا شده که خیلى قدیمى است.
مراسم حج در طول سه روز برگزار شده و چندین هزار نفر برای زیارت، آنجا جمع می گردند. نه تنها از کردستان عراق که از سوریه و ایران و حتی اروپا نیز عده ای در این مراسم شرکت می کنند. (ظاهراً تعداد زیادی از پیروان این دین در استانهاى کردستان و کرمانشاه ایران زندگى می کنند).
پرستشگاه لالش از سه قسمت تشکیل می شود: «شبستان، محـوطه حیـاط و صحـن دوزخ» (جـائیکه مـراسم حج در آن برگزار مـی شود). بزرگان فرقه (که به شیخ معروف هستند) دور سالن بزرگ نشسته و نظاره گر مراسم هستند. از جمله موارد دیده شده در مراسم پذیرایی با ماده ای است که در استکان هائى به کوچکى انگشتانه، قهوهاى به تیرگى قیر می ریزند که در تلخى نظیر ندارد.
از آداب این مراسم این است همه باید با پای برهنه در دوزخ حاضر گردند.
سردر عمارت مربوطه مثل سردر همه مساجد و کلیساها پر از نقش و نگار است. اما آنچه جلب توجه می کند نام «ملک طاووس» است که به صورت سنگ برجسته بر دیوار نقش بسته است.
و اما دوزخى که در پرستشگاه لالش ساخته شده، تنها چند دخمه غار مانند تار و تیره دارد. با خمره هائى که کنار هم چیده شده اند و رویشان رنگ مشکى ریخته اند تا فضا را ترسناکتر کنند. درهاى دخمه آنقدر کوتاه هستند که باید خمیده از آنان عبور کرد.
بخـش مهـم و تعیـین کننده این مـراسم، جـدا از گـره زدن به پارچههائى که به ستونهائى بسته شدهاند (مثل دخیل بستن) و طواف کردن دور مقبرهاى (که گور شیخ عدی و برخی قدیسین یزیدى است)، پرتاب دستمال به سنگ برجستهاى است که از دیواره غار بیرون زده است.
اصلىترین مرحله حاجى شدن این است که با چشمان بسته از فاصله هفت مترى دستمال سیاهى را که به بزرگى چارقد زنان کرد است، به طرف آن سنگ پرتاب کنند. اگر در سه بار دستمال به برجستگى سنگ گیر کند، حج آنان قبول شده است. وگرنه باید روز دیگر برگردند و دوباره تلاش کنند. در پایان، بعد از مراسم باید گاوی را قربانی نمایند.
در باب نامگذاری یزیدی مشهور است که منسوب به یزید بن معاویه هستند ولی خود یزیدی ها بر آنند که پسر معاویه موسس و موجد این دین نیست بلکه شریعت آنرا تقویت و ترویج کرده است .
موسس این دین را شاهد بن جراح فرزند منحصر به فرد آدم ! می دانند . می گویند یزید بن معاویه از اسلام برگشت و به این دین گروید از این رو یزید را مظهر دومین ملک از ملائک سبعه خود می شمارند .
در ملل و نحل شهرستانی آمده است که یزیدیه اصحاب یزید بن امینه هستند و این یزید معتقد بود که خدای تعالی از ایران پیغمبری خواهد فرستاد و کتابی که در آسمان نوشته شده است را بر او نازل خواهد کرد و او شریعت محمد را ترک خواهد کرد .
پس آشکار است که انتساب به یزید بن معاویه افسانه عامیانه ای بیش نیست و شاید علت این نسبت کینه مسلمانان باشد که این طایفه منفور و شیطان پرست را به منفورترین خلفا منسوب کرده اند .
از آثار موجود پیداست که این طایفه حافظ یک عقیده خیلی قدیمی هستند که در طی زمان به علت جهل پیشوایان و نداشتن کتب مدون آلوده به روایات و قصص شده که از یادگارهای ادیان عتیق یا دیانات جدیدتر محسوب می گردد . و این عقیده را باید شعبه ای از دین زردشتی یا دین مانوی دانست .
نام این طایفه از زردشتی ایزداست که در اوستایی یزتا و در پهلوی یزد و در فارسی جدید یزدان گفته می شود که همه ی این کلمات به معنای موجود قابل ستایش است .
در روایات یزیدی ملکی ازدا نام مذکور است و یکی از اجداد طایفه خود را ایزدان می نامند از این جهت اسلاف طایفه را ایزدانی خوانند . تعلق این طایفه به دین قدیم ایران از روی عقاید و آداب به جا مانده و فعلی یزیدی ها معلوم می شود .
معتقد به خدایی هستند که آفریدگار جهان است ولی پس از خلق جهان کاری به کار جهان و جهانیان ندارد .
گویند خدا نخستین موجودی را که خلق کرد ملک طاووس بوده است . ذات ملک طاووس با ذات خدا یکی است و پس از ملک طاووس شش ملک دیگر قائلند که رابط بین خدا و خلق هستند ولی ملک طاووس اولین ملک محسوب می شود.
در اینجا عقاید زردشتیان در ذهن متبادر می شود که پس از ذات باری به وجود خرد مقدس یا اسپنتامینو عقیده دارند که اولین موجود است و بعد از او شش امشاسپند دارند و اسپنتامینو گاهی جزو امشاسپندان محسوب می شود و عده آنها به هفت می رسد و گاهی او را به اعتبار لوهیت می نگرند و امشاسپندان شش تا می شوند .
بنا بر رای مستشرقینی مثل هورتن کیش یزیدی نور پرستی است و منشا آن ثنویت ایران قدیم است که به غلبه نور بر ظلمت منتهی می شود .
ملک طاووس اهریمن نیست بلکه تشخص اصل شر است که دنباله خیر محسوب می شود . و به این معنی است که شر از لوازم خیر و مخلوف بالعرض است و جزو نقشه آفرینش است . پس ملک طاووس هم از ارکان آفرینش به شمار می رود .
یزیدی ها شیطان را به عنوان معارض و خصم خدای متعال نمی پرستند بلکه ملک طاووس یا شیطان را ملکی می دانند که هرچند سبب طغیان و سرکشی و مغضوب درگاه الهی شد و به جهنم افتاد ولی 7000 سال در آنجا بگریست چندانکه هفت خم از شک دیدگانش پر شد . آنگاه خدا او را ببخشید .
از این قرار یزیدیها قائل به ابدیت عذاب نیستند و شر را فانی و زایل میدانند .
در این خصوص موافقند با دین زردشت که اهریمن را ابدی نمی دانند و معتقدند که پس از 9000 سال به دست اهورامزدا مغلوب خواهد گشت و جهان از شر پالوده خواهد شد .
بنا بر روایت شرفنامه ، کیش یزیدی در میان بسیاری از طوایف کرد انتشار دارد . مثل طوایف داسنی ، خالدی ، پسیان و قسمتی از عشایر بختی ، محمودی و دنبلی
رئوس اصول عقاید یزیدیان را که از ادیان مختلف مانند زرتشتی و مسیحی و یهودی گرفته شده باتوجه به دو کتاب اساسی آنان به نام «جلوه » و «مصحف رش »، (= قرآن نیاه ) و نامه ای که در سال 1211 ه’ . ق.بزرگان این فرقه به دربار عثمانی نوشته اند و کتابی که یکی از امرای یزیدیه سنجار تالیف کرده چنین می توان خلاصه کرد:
1- یزیدیان به هفت فرشته یا آفریدگار معتقدند و گویند خداوند نخست دری سفید و بعد پرنده ای آفرید و آنگاه پیش از خلقت زمین و آسمان آن هفت فرشته را در هفت روز هفته (از یکشنبه تا شنبه ) خلق کرد بدین ترتیب : 1- عزرائیل ، که همان ملک طاووس و رئیس همه فرشته هاست 2- دردائیل 3- اسرافیل 4- میکائیل 5- جبرائیل 6- شمنائیل 7- نورائیل .
2- برای طاووس مقامی والا قائلند (برخلاف بیشتر ادیان ) و آن را واسطه آفریدگار در آفرینش جهان می دانند و خصوصیاتی بر آن قائلندکه با خصوصیات شیطان مطابقت دارد و بیشتر بدین جهت به شیطان پرست ها معروف شده اند.
3- شیخ عدی بن مسافر راشخصیتی بزرگ میدانند و کرامات و معجزات بیشماری بدونسبت می دهند و قبر او را زیارتگاه خود قرار داده اندو گویند هر یزیدی باید مقداری از خاک قبر و لباس اورا همراه داشته باشد. عیدی به نام شیخ عدی یا عید کبیر دارند که به مقبره شیخ می روند و سه روز روزه میگیرند و نیز در عید قربان (همان دهم ذیحجه ) و در عیدبزرگ عمومی اواخر شهریور بر مزار او حاضر می شوند تاگناهانشان پاک گردد. و گویند شیخ عدی نماز و روزه آنها را به عهده گرفته و سرانجام هم آنها را به بهشت خواهد برد.
4- به یزید ستاش و احترام می کنند که سعی شده با یزیدبن معاویه تطبیق شود. و عیدی به نام عیدیزید دارند که معتقدند در روز تولد یزید باید باده گساری کرد و سه روز را روزه گرفت .
5- هر یزیدی باید هنگام طلوع آفتاب رو به مشرق بایستد و آفتاب را ستایش کند.
6- با «اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم » سخت مخالفند.
7- طلاق زن نازا جایز ولی طلاق زن بچه دار نارواست و اگر شوهر به مسافرتی بیش از یکسال برود زنش بر او حرام است .
8- برخی از خوردنی ها را حرام می دانند مانند ماهی ، کدو، کاهو و کلم .
9- به حسین بن منصور حلاج و شیخ عبدالقادر گیلانی و حسن بصری نیز اعتقاد دارند.
10- پیشوایان مذهبی آنان هفت طبقه است که هیچکس حق خروج از طبقه خود و ورود به طبقه دیگررا ندارد و باطبقه عوام کلاً یزیدیان هشت طبقه می شوند بدین ترتیب:
1- امیر شیخان 2- باباشیخ 3- شیخ 4- پیر 5- فقیر 6- سخنور (توان ) 7- کوچکها 8- مرید (طبقه عوام ).
عده یزیدیها را در سال 1370 ه’ . ق. در حدود هفتاد هزارتن نوشته اند ولی تعداد آنان بیشتر بوده است .
قسمت اعظم یزیدیها در موصل و در ناحیه شیخان سکونت دارند و شیخ بزرگ آنها در شهر سنجار است .
دولت عثمانی فرقه یزیدیه را مبتدع می شمرد و به رسمیت نمی شناخت ولی پس از تشکیل دولت عراق طبق قانون اساسی آن کشور از آزادی نسبی برخوردار شدند.
رجوع به مجموعه نشریه پژوهشی و علمی دانشسرای عالی شماره 1 ادبیات و علوم انسانی (مقاله خانم کامران مقدم ) و همچنین کرد و پیوستگی تاریخی او تالیف رشید یاسمی و تاریخ یزیدیه و اصل عقیدتی هم تالیف عزاوی و یزیدیها و شیطان پرستان تالیف و ترجمه جعفر غضبان شود.
از فرق شیعه ای که می گفتند فرزندان امام حسین همگی در موقع اقامه نماز مقام امام دارند و تا یکی از ایشان باقی است چه فاجر باشد چه صالح نماز پشت سر غیر ایشان جایزنیست . (خاندان نوبختی ص 267) (از تلبیس ابلیس ص 24).
این اندک نوشتار بدان جهت است تا در این ایام بیش از گذشته به دانش و علم مان افزوده شود و در یک کلام
به قول استاد ادب و شعر جناب آقای محمد خرمشاهی :
به آنی که آبی توان نوش کرد
خدا را نباید فراموش کرد
جعفر صابری
[ چهارشنبه نهم آذر ۱۳۹۰ ] [ 0:20 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
سینما فردین!
راستش ما هم که بچه بودیم از طرف مدرسه سینما می رفتیم . اردو میرفتیم ،شیطونی می کردیم و خلاصه خوب بود اما خیلی چیزا فرق میکرد مثلاً هفت صبح باید مدرسه بودیم و ورزش صبحگاهی داشتی و تا 12 مدرسه بودیم و بعد از ظهر ها هم باز میرفتیم مدرسه دو شیفت باید درس می خوندیم . و سینما هم نیم بها بود برای ما و سالی یک بار پنج شنبه عصر که مدرسه شورای معلما یا خانواده بود میرفتیم سینما . راستش بیشتر وقتا در مدرسه تاتر یا فیلم پخش می شد و خود بچه ها کار های سرود و نمایشنامه داشتن . خانواده ها هم برای بازدید می آمدن با لباسهای کاملاً رسمی و حتی از شورای محله هم می آمدند. آزمایشگاه هم داشتیم و همین طور کار گاه و لی خیلی رسمی بود همه چی رسمی بود .درس، معلم و کتاب . هر فیلمی ، ما رو نمی بردند، حتی تو خانه هم هر فیلمی را نمی شد دید و بعضی از سریالها برای ما ممنوع بود . دیدن فیلمهای فردین آزاد بود اما همشون نه …… ………..
ادامه مطلب
[ دوشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۰ ] [ 14:51 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
مطلب سانسور نشده از جعفر صابری
گرمابه صداقت!
یادش بخیر آن موقع ها خانه ها حمام نداشت ،یعنی آب گرم نداشت چه برسه به حمام و لی هر محله ای یه حموم عمومی داشت که واسه کلاس کارشون هم که شده بود زیر تابلوش می نوشتند با ده تا خصوصی و این یعنی حموم خوبیه .البته بعضی از حمومای عمومی هنوز هم تو همون محله ها هستند یکیشون هنوز تو محله ما هست . گرچه دیواراشو سنگ کرده ولی توش همون جوری مثل قدیما. از نمره و یا همون حمام خصوصی که بگذریم عمومی ها خیلی باحال بود بیشتر عمومی ها زنونه و مردونه بودند البته یه جاهایی هم بود که حموم عمومی یکی داشت و بین زن و مرد ها تقسیم می شد . یکی هم نمره یا خصوصی داشت که مخصوص بود مثلاً رئیس پاسگاه یا زن کد خدا، چی بگم خاص بود دیگه اسمشم روش بود خصوصی البته اینکه بهش نمره هم می گفتن واسه این بود که اولش باید نمره میگرفتی شماره ده، بیست و خلاصه حمومی وسط راهرو راه میرفت و هی داد میزد زود باشید . یه وقتایی هم در یه نمره رو میزد و میگفت آب و ببند. یادش بخیر .تمام ذوق ما آن وقتا که کوچیک بودیم و با مادرمون حموم میرفتیم این بود که بچه خوبی باشیم و زیر کیسه که به جونمون می افتاد طاقت بیاریم وگریه نکنیم تا آخرش برامون کانادا یا پبسی بخرن . وای که چه حالی میداد وقتی تو آن بخار حموم نمره در نوشابه یخ را باز می کردند . چه حالی میداد وقتی توش هم یخ زده بود… بزرگ که شدیم دیگه مادرمون حموم نمیبردمون . از برنامه حمام با بزرگترا راحت شده بودیم . آخه اول باید کیسه میکشیدیم و بعد دو دست صابون و بعد لیف و بعدشم یه دست شامپو . یادش بخیر شامپو ها اسم نداشت یعنی کسی به فکر اسمش نبود همش تخم مرغی می گفتن ولی یا زرد بود یا صورتی ما زرد وبر می داشتیم . آخه حمومی شامپو هآ رو تو یه کاسه بزرگ جلو چشمش رو میزش می ذاشت که یه شیشه بزرگ هم داشت و زیر شیشه پر بود از انواع اسکناسها و یا چندتا عکس، اما همیشه یه عکس از صاحب حموم که رفته بود امام رضا و کنار زری عکس گرفته بود پیدا می کردی . دور تا دور سالن انتظار هم عکس و نوشته و یا پوستر بود .
بیشتر وقتا شعرها ی تو حموما یکی بود مثلاً امانتی خود را به صندوق بسپارید و… چی بگم … عمومی ها هم حا ل و هوای خودشو داشت یه چیزی مثل همین استخرهای سر پوشیده حالا بود که اولش پا ها رو باید بزنی تو آب و بری تواستخر . و یا موقع خروج هم همین طور… دوش حموم عمومی تو بود سه یا پنج تا دوش داشت . باید منتظر می موندی تا دلاک کیسه ا ت کنه و یا لیفت بزنه … اما یواش یواش شامپو هآ بسته ای شدن . دیگه هرکی واسه خودش کیسه سوا می اورد و یا لیفش سوا شد . کمتر کسی به دلاک ها می گفت کارشو بکنه . دلاکا که یه وقتی خیلی سرشون شلوغ بود و هر حمومی واسه خودش دو یا سه تا دلاک داشت حتی دلاک زن … کارشون کم شده بود .بیشتر وقتا دلاکا تو رختکن کنار بخاری می نشستن واگه کسی کارشون داشت همون جوری با لنگ میرفتن تو و کیسه یا لیف میزدن و بیشتر مشت و مال میدادن . چه حالی داشت وقتی مشت و مال تموم می شد رسم بود لنگ رو مینداختند رو سر طرف و یه مشت محکم رو کتفش میزدند این یعنی خیلی باحالی و بعد نوشابه باز می شد … همونجور که نشسته بودی نوشابه رو می خوردی و حال میکردی که مرد شدی … وقتی میامدی بیرون کنار میز مثل یه مرد میگفتی آب داشتم ونوشابه صابون و کیسه و شامپو… حمومی هم می گفت خرج دلاک باخودشه . یعنی اینکه باید پولشو به خودش بدی یه چیز دیگه که تو حموم عمو می بود پیش دستی یا بشقاب جلوی حمومی بود که خیلی قشنگ بود نمی دونم چطور یا از کجا ولی جزو چیزای خاص حموم بود و واسه اینکه حمومی دستش به نا محرم نخوره یا چیزی تو این مایه ها پولو از توش بر میداشت و باقی پول رو هم توش میذاشت. … می رفتی تو و کنار در یه پیاله و یا بشقاب بود مثل خود صاحب حموم اما نه به اون شیکی و پول خورد ها رو میریختی توش مینشستی کفشاتو پات می کردی و بیرون میزدی .
حالا اگه فیلم قیصر را دیده بودی که خوب بیشتر حال می کردی وگرنه میرفتی خونه و همه چی تموم می شد … از حموم عمومی و گرمابه ها خیلی خاطره هست مثلا محله ها رو با حمومای عمو می شون می شناختن و حتی آدرس دادن هم از رو حموم عمومی ها بود مینوشتن خیابون کاشانی کوچه نوبخت پشت گر مابه صدف و یا رو بروی گرمابه صدف … یه چیز مهم دیگه گرما به ها تلفن های رو میزشون بود بغالی و گر مابه ها جزو اولین مراکزی بودن که تلفن داشتن و مثل رادیو و یا تلویزیون که هی به کلاس کارشون اضافه میکرد آدم خوشش می آمد .مثلاً عصر جمعه که آدم دلش می خواست بشینه خونه سریال وسترن زورو چاپارل رو نگاه کنه گرمابه ای که تلویزیون داشت هرچقدر هم دور بود بهتر بود…
اما چی شد که حموما آمدن تو خونه ها اولش با آب گرم شروع شد و بعد حموم یه چیزی مثل توالت بود بیشتر وقتا کنار توالت تو حیات و یا گوشه ساختمون ساخته میشد . یادش بخیر مر حوم پدرم وقتی داشت خانه می ساخت و قرار شد حمام را داخل ساختمان بسازد معمار گفت آبش نجسه نباید با آب برنج یکی بشه ما هم ناچار لوله کشی کردیم که آب حموم بر ه تو چاه توالت، آره مردم اینجوری اعتقاد داشتند که آب حموم نجسه نباید با آب آب کش برنج یکی بشه … چی بگم اینا همه رو گفتم که یه چیزی بگم اما بی خیال ولش کن هیچی نگم بهتره … دیگه حالا فکر ما قدیمی شده ما خیلی قدیمی فکر می کنیم . و عقاید مذهبی داریم . نوشابه ها شیشه هاش پلاستیکی شده دیگه کسی شیشه نوشابه رو بعداز خوردن نمی شوره و تو جاش نمی زاره . یه جای خوندم دویست و پنجاه سال طول میکشه تا پلاستیک به چرخه طبیعت برگرده..250 سال طول میکشه میدونی یعنی چی… واسه همینه که می گم بی خیال دیگه از این حر فا گذشته که قصه قاطی شدن آب حموم و آب برنج را داشته باشیم دیگه خند ه داره به فکر حلال و حروم باشیم و دست نامحرم و کاسه تو حموم که نکنه حمومی دستش به دست نا محرم بخوره… نمی گم چی شد که این طوری شد فقط میگم شاید واسه اینه که فر مون و فر مونا به ناحق تو گذر زمون از پشت خنجر نا رفیقی خوردند از آن نامردا که فکر می کردند چون بچه اون محله نیستن زرنگیه که پول حمومشونو ندند و پول دلاک بیچاررو و بعد بپیچن و برن … واسه اینه که نمی دونستند پول حموم یعنی پول غسل و نباید غصبی باشه . واسه اینه که حالا تو آپار تمانها آب و برقشون مشترکه و نفری یا واحدی حساب میشه خلاصه بدجوری آبها قاطی شده . یعنی آب و نو ن ها قاطی شده…
که نطفه ها اینطوری شده!آیا بهتر نبود که دین از سیاست جدا می بود!
به قول معرف :
آخرین برگ سفر نامه باران اینست که زمین چرکین است
جعفر صابری
این روزا «گوزن»و سر نمیبُرن
میشکنن شاخشو میفرستن تو باغ
این روزا طاقو نمیریزن سرش
سر گلهشونو میکوبن به طاق
آخر نمایشا عوض شده
همه نقش همو بازی میکُنن
اونایی که چشمشون به «قدرت»ه
همپیالههاشو راضی میکُنن
نمیدونم اگه برگردیم عقب
دل «طوقی» واسه کی پر میزنه؟
اگه «فرمون»و یه شب دوره کُنن،
چندتا چاقو پشت «قیصر» میزنه؟
نمیدونم اگه برگردیم عقب
«داشآکل» به عشق کی سر میکُنه؟
اگه «رستم»و ببینه روی خاک
پشتشو بازم به خنجر میکُنه؟
پای روضهی خودت گریه نکن
وقتی گریه ننگ مردونگییه
دورهای که عاقلاش زنجیرین
«سوتهدل» شدن یه دیوونگییه
این روزا دورهی غیرتکُشییه
کی میدونه «قیصر» اینروزا کجاست؟
بُکشی و نکُشی، میکُشنت!
اینجا بازارچهی «آبمنگول»یهاست.
[ دوشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۰ ] [ 14:51 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
نوشته ای از جعفر صابری که در ماهنامه چیستا در سال 1370 به چاپ رسیده بود.
خرابه های ایزد خواست
هر جانداری را عشق واقعی وجود دارد و آن مهر و محبت به کاشانه است!
هرگز مباد که دلی بی عشق، کاشانه و آسایش داشته باشد. هرگز مباد کاشانه ای که بیگانه ای در آن مسکن گزیند. بیش از دو هزار و پانصد سال فرهنگ را کمتر می توان در کاشانه ای یافت و باعث شکوه و جلال ایران و ایرانیت که سرزمینش تمامی فصول را به یک جا در خود جای داد، هرگوشه از این میهن عزیز را رایحه گل های زندگی و افتخار فرا گرفته، که نوازش گر روح انسان های آگاه است، و خیناگر دوسان دست شسته از جهان .
بارها از یزدان بی همتا طلب آن را داشتم تاتوانی دهد که از ایران بگویم مادرم –پدرم- برادرم – خواهرم- دینم و همه چیزم و به راستی که خوش گفته: چون ایران نباشد تن من مباد….
پاره پاره تنم لرزان این میهن است گرچه پدر از تبار آذریست و مادر از تبار عیشوم کوه ودشت پارس….. اما دل را درکویر سپرده، خشکیش را چشیده و محبت دریای شمال را با گرمی دستان گوه و سیاه زابلی ها دیده ام.
واینکه از پارس می گویم همان جایی که سرفصل ماجراهای باستانی بود…. و از برای دخول به این ایالت پرشکوه، اول از کلپوش آغاز می کنم.
آباده ای فارس
آباده در مدخل ورودی استان فارس و بعد از شهر غمشه قرار گرفته، آباده از منزلگاه جاده اصفهان به شیراز به شمار می آورند و زمانی نه چندان دور از نظر نظامی کلید ایالات فارس به شمار می رفت. چرا که میان دو طایفه قشقائی و خمسه بوده و معبر آمد و شد طوایف بادیه نشین به طرف یزد و اصفهان و سرانجام جاده اصفهان به بوشهر و نیز تا شهر شیراز، ناحیه اصفهان- فارس که از جنوب به خلیج فارس و از شمال به صحرای آباده و ایزد خواست محدود می شود، معبر سلسله جبال عدیده می باشد که سابقاً آتشفشانی بوده و با معانی غنی که ارتفاع آنها تا دری دالکی 733 متر و تاخان خوره تا 2037 متر است.
پیرامون آباده ، این شهر زیبا با مردمانی بسیار خون گرم ومهمان دوست، هم چون تمام خرابه های فرهنگ مان ، نرسیده به شیب تند ماهورهای ایزدخواست، می گشاییم.
ایزدخواست
دو بخش قدیمی و نوساز این شهرک، انسان را به دو گانگی خویشتن می خواند.
قلعه ایزدخواست با ده ها سال قدمت تاریخی، استوار اما شلاق خورده به دست طبیعت ویرانگر، هنوز خودنمائی می کند. آنچه اعتراف می کنم، ناتوانم از بیان این همه زیبایی. اما می کوشم با به یادگار گذاردن دیده ها بر لوح تصویر، آنچه را که دیده ام از همان نما، بر شما نیز بنمایم ، تا داوری کنید که ایران را هنوز دیوارهای آهنین هست تا دل مردان از آن قدرت گیرد…..
از کودکی هر گاه خشتی را سرخ شده در آتش ، اسیر در شن و سیمان می دیدم، نوای درونی ، پژواکم می داد که این توئی که میان سیمان و آهک اسیری…… و اگر غروبی را چون من،درده، با سنگفرش های خاک گرفته، دیوارهای با کاه گل زینت یافته و غبار برخاسته از زیر پای گوسفندها، دیده باشی، می دانی که معنای اسارت انسان یعنی چه!
خود را به فراز بلندترین برج قلعه ایزد خواست می رسانم، آنجا که سالهاست، دست نوازشی بر سرش کشیده نشده….. همان جای را می گویم که فرهنگ و اصالت ایرانیت را در خود جا داده و ما بی خبر از آن و بی تفاوت از اینکه هر لحظه تند بادی سینه اش را می شوید، و در اندک زمانی رویش را می پوشاند، به دنبال یافتن و شناختن فرهنگ و جامعه بهتر راهی دیاران دیگر……….
اما هستنددستانی که هنوز به گردش در می آورند پره چشم را تا نقشی به یادگار گذارند. دستانی پینه بسته، چشمانی بی فروغ، زیر سقفی که با هر وزشی، صدایی دلخراش به گوش می رساند، هم و هم حقیقت فرهنگ من و توست…
ارزشی اینجاست نهفته در خرابه ایزد خواست. همان جا که پیرمردش تنها تکیه به عصای خود داده نه چیزدیگری….. و آن سوتر، قبرهاکه در میان شان شیر سنگی با عمری طولانی جا خوش کرده تا بفهماند ایرانیان را هنر چگونه جلوه گر شد.
از تاریخ و جغرافیا این خطه، بزرگان کلام گفته وخواهند گفت، اما آنچه ما آوردیم برگ سبزی بود تحفه درویش و مکمل تصاویر خویش.
این نوشته برای یک بار و فقط در ماه نامه وزین چیستا در سال۱۳۷۰ به چاپ رسید نوشته ای که در سال ۱۳۶۷ نوشته شده بود آن روزها منزل ما در شهر زیبا و قدیمی آباده شیراز بود و ما در محله ای به نام معدولی ها زندگی می کردیم …جعفر صابری
[ یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰ ] [ 15:8 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
نوشته ای قدیمی از جعفر صابری
لباس عید سال بعد
گوشه لحاف را کنار زدم در روشنایی نور چراغ علاءالدین مادرم داشت با تکه پارچه ای ور می رفت و کمی
آن طرفتر پدرم در حالی که سیگار می کشید به شعله چراغ زل زده بود. هر چند مادرم دستش را پایین می آورد همراه دستش سرش را هم به نور نزدیک می کرد . پدرم مثل همیشه تو فکر بود آخه پدرم هر وقت توی فکر بود پکهای عمیق به سیگار می زد
و دودش راهم یواش بیرون می داد امان از وقتی که پدرم تو فکر بود، آن موقع خیلی زود جوش می آورد ولی بیشتر برای ما جوش می آورد تا برای مادرم وقتی ناراحت می شه همه را کتک می زد پدرم آدم خوبی است یعنی دست خودش نیست وقتی زیاد
فکر می کنه این جوری می شه.بیشتر وقتهایی که پدرم عصبانی است اول مهر و شب عید است من از ماه مهر و شب عید خوشم نمی آید آخه این موقعها اخلاق پدرم عوض می شود زود داد می زند با همه دعوا دارد…
نمی دانم شاید برای این است که مجبور ما را نانوا کند… یا شاید هم چیز دیگری هر سال اول مهر یا نزدیک عید ملدرم نخ و سوزنش را از سر شب دم دستکش می گذارد وقتی ما می خوابیم از پشت پرده یا زیر میز سماور یک بقچه را در می آورد و هی
می دوزد بعدش هم که کارش تمام می شود بقچه را ور می دارد می برد و جایی قایم می کند .وقتی مادرم دارد چیزی را می دوزد پدرم کنارش می نشیند و سیگار می کشد و حرص می خورد .من و برادر و خواهرم اگر بیدار باشیم از ترس پدرم خودمان
رابه خواب می زنیم.پدرم مرا دوست دارد .من می دانم آنروز از اتوبوس دو طبقه پیاده شدیم و توی باب همایون راه افتادیم دم یک فروشگاه ایستاد و بعد گفت:(حسن خیلی دلم می خواهد از این کاپشنا بخرم.) من که از آن کاپشنها خوشم آمده بود گفتم(بابا برام
بخرش .)بعد او گفت:(می خرم حتما برات می خرم )ولی نخرید.در عوض چند روز بعد چیزی برایم آورد که نه کت بود ونه کاپشن.گفت که چشمشو گرفته ،برای حمید کوچک بود تن من کرد برای من هم بزرگ بود.تازه آستیناش بلند بود. یقه اش هم پاره بود
خودشم یک خورده گشاد بود.ولی مادرم گفت:(زمستان است،روی لباس هم گرمه و هم قشنگه شاید مادرم باز داشت چیزی برای شب عید ما سر هم کرد. من چه قدر از عید بدم می آید. همه می خواهند لباس های نو بپوشند بعد بیان بیرون و پزبدهند
قمپزدرکنند.
پارسال حمید از اول تا آخر عید بیرون نیامد. می گفت:(درس دارم )ولی دروغ می گفت من می دانم برای چی با ما برای عید دیدنی نمی آمد برای این که آن شلوار خاکستری که می گفت خریده و مادرم کوتاهش کرده بود تا حمید بپوشد مال هاشم پسر عباس
آقا بود . راستش من هم باورم نمی شد آخه پدرم می گفت:از گمرک خریده ولی هاشم جلو عزیز، امیر و رضا تمام نشانی هایش را داد.
حتی انجایی را که سوخته بود . علامتها درست بود . بچه ها همه حرفهای هاشم را باور کردند حمید بیچاره خیلی خجالت کشید. برای همین دوتایی آمدیم بهخونه . حلا دوباره عید داره میاد ، من نمی دانم رفتن زمستان و آمدن بهار چرا باید برای ما انقدر ناراحتی بیاورد ؟ کاشکی عید نبود. اگر عید نبود همین لباسها که پدرم آورده خوب بود دیگه ! البته عید هم مثل تمام روزهای خداست برای من و حمید فرقی دره، اما آبجی بیچاره ام.. دلم به حالش می سوزد تمام دخترهای هم سن و سالش لباسهای قشنگ تنشان می کنند .
ولی عیبی ندارد . من تابستان سال دیگه بیشتر کار می کنم و برای عیدش یک لباس قشنگ می خرم . از امسال که گذشت تا سال دیگر خدا بزرگ است.
این نوشته را در سال ۱۳۶۵ نوشتم و برای اولین بار در سال ۱۳۷۰ در روزنامه اطلاعات در صفحه اندیشه به چاپ رسید و بعد در مجله جوانان در پاکستان و بعد در یک مجله انگلیسی زبان در هند. سه سال بعد..اما نام اصلی این اثر که من نوشته بودم چقدر از عید بدم میآید بود!
[ یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰ ] [ 14:49 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
به روح اعتقاد داری!
سر مقاله 252
زندگی ما هر روز رو به پیشرفت و ترقی است و سرعت اختراعات و اکتشافات گاه بقدری زیاد می شود که با چشم غیر مسلح امکان دنبال کردن همه ی این پیشرفت ها وجود ندارد و بزرگ ترین سایت های جستجو گر هم گاه در مقابل این گونه اطلاعات داد ه شده دست بشر هنگ می کند .مثل مخ من و تو در مقابل در خواست های بعضی از اطرافیان که گاه چنان سوزن می زند که برای چند دقیقه می مانی در مقابل این گونه رفتار چگونه باید برخورد نمایی .دوستی می گفت که پدرم 17 سالی است که فوت کرده آن روزها که بود سالها توانی برای رفتن به آبادی اجدادیش را نداشت و زمین پدریش دست برادرش بود و کشاورزی هم با او بود از حق نگذریم هراز چندی هم سوغات آبادی اجدادی برای ما مقداری گردو و بادام می رسید اما از زمانی که پدر فوت کرد دیگر جیره ما هم قطع شد .این بود تا چندی پیش که فرصتی شد تا به اصرار اقوام به آبادی پدری رفتم و عمو زاده ها گفتند سالهاست که از باغ و باغستان در مقابل انواع آفت های طبیعی دفاع کرده اندو حال هم دیگر بهتر است حقوق هر طرف مشخص گردد . زمانی که بحث ارث و میراث شد و حقوق شرعی و قانونی به میان آمد معلوم شد که نیمی از ارث پدری را در مقابل این حفظ از آفت طلب دارند . به خود گفتم خدا پدر آفت را بیامرزد که میوه روی درخت را از بین می برد نه نیمی از اصل میراث را … جالب این که چند باری هم ریش سفیدان فامیل گفتند شما به روح اعتقاد دارید ؟ بگذار روح پدرت آرامش یابد!
ماکه در گیر زندگی شهری و کشمکش های زندگی شهر نشینی هستیم خبر از ده و ده نشینی نداریم بیشتر ما در کلان شهر هایی چون تهران چنان به مصرف گرایی عآدت کرده ایم که خبر نداریم صبح چگونه شب می شود و شب چگونه روز، کمتر وقت می کنیم حتی به آسمان نگاه کنیم و جالب اینکه شب در خانه تصاویری از طبیعت را می نگریم و یا اینکه آسمان بالای سرمان را در تلویزیون می بینیم . حالا سعی هم داریم شارپ تر ببینیم و باید تلویزیون خانه حتما ً ال سی دی باشد !
اگر به سرعت نور بتوان دوید و نان دراورد باز هم نمی توان هزینه به روز رسانی امکانات خانه و زندگی را فراهم کر د پس بهتر و شایسته تر آن است که با همین شرایط موجود ساخت و سوخت و به قول مرحوم پدر قاچ زین را گرفت که همین هم نعمتی است و به جای دیدن آسمان بالای سرمان در ال سی دی گاهی سرمان را بالا بگیریم و آسمان را ببینیم . زمانی را هم با اعضای خانواده سپری نماییم . به آنها که با ما هستند حق بدهیم که با ما بودن را تجربه کنند همش به فکر آذوقه نباشیم گرچه بسیار هم مهم است اما گاه می شود با همان لب تاب سه سال پیش هم کار کرد و یا گوشی پارسالی را دست گرفت . اگر به روح اعتقاد داریم روزی همه ی ما روح خواهیم شد . دوستی می گفت : به دنیا آمده ایم که از زندگی لذت ببریم! و دیگری می گفت : پس نه، آمدیم که زندگی از ما لذت ببرد!ولی من در جواب این دوستان عرض می کنم :
به رندان می ناب معشوق مست —- خداوند می رساند زهر جا که هست
جعفر صابری
[ دوشنبه دوم آبان ۱۳۹۰ ] [ 19:17 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
فریبا
سر مقاله 251
تمام درد من از این است که چه شد که او دیگری را بر من ترجیح داد ؟ سکوت من همواره در زندگی مشترک برای آن بود که بستری مناسب برای ادامه زندگی به وجود بیاورم .من تنها سیزده سال داشتم که به عقد او در آمدم و خیلی زود وارد خانه او شدم . اوایل با خانواده او زندگی می کردیم ، تا اینکه او سر بازیش تمام شد و خودش اتاقی تهیه کرد و کارش را شروع کرد از همان اول بنا به رفتن داشت و سرانجام بعد از چند بار رفتن به کشور های مختلف بالاخره رفت و در کشوری اروپایی اقامت موقت گرفت ما هم به همراه بچه ها رفتیم و زندگی در بیرون از ایران شروع شد سالها به سرعت می گذشت و ما کم کم به این نوع زندگی عادت کرده بودیم ، رفتار و منش زندگی او گاه آزارم می داد اما بخاطر بچه ها همیشه نادیده می گرفتم خیلی ها گفتند که اعتیاد هم دارد اما باور این واقعیت دیگر برایم غیر ممکن بود و سرانجام او رسماً ما را ترک کرد و من به همراه فرزندانم تنها ماندیم و این شروع زندگی جدیدی برای من بود بعد از بیش از بیست و شش سال… حالا من بودم و یک دنیا فکر و خیال که چرا او این رفتار را با من داشته. دوستان و اقوام نزدیک که از قبل او را می شناختند می گفتند تو خودت را گول می زدی و او از همان اول همین بود و تو باید می دانستی که دیر یا زود این اتفاق برای تو در زندگیت خواهد افتاد اما باورش برای من دشوار بود همیشه فکر می کردم که می توان با گذشت از کنار این بحران های زندگی گذشت و نادیده گرفت.
چندین بار زنان زیادی را در حاشیه زندگی خود و فرزندانم دیدم ولی نادیده گرفتم، حتی این آخری را . شاید همین حال و هوای من او را رنج می داد نمی دانم!
پسرم بزرگ شده و در آمریکا شغل خوبی دارد دختر هم در آستانه ازدواج است و دو پسر دیگرم هم زندگی خودشان را دارندحتی من هم چند پیشنهاد برای ازدواج مجدد داشته ام اما نسبت به زندگی هیچ امیدی ندارم و رقبتی به آن ندارم .با خود می اندیشم اگر من نبودم هم همه چیز این طور پیش می رفت .من هیچ نقشی در زندگی و آینده خود نداشتم و همه چیز همانطور که باید ادامه داشته باشد ادامه داشته .بود و نبود من هیچ ارزشی نداشته و ندارد. یکی می گو ید هدف برای خودم معلوم کنم مثلاً گواهی نامه بگیرم و ادامه تحصیل بدهم.اما که چی آخرش چی بشه ؟
ساکت بودم و به او نگاه می کردم در چهره اش مادرم ، خواهرم و آینده دخترم را می دیدم . این زن بود زنی که سوخته بود و ساخته بود تا زن زندگی باشد و مادری درست کار .حالا من بودم و او و هزاران حرف ناگفته که نمی توان گفت و نوشت … چون او را زیاد دیده بودم که رو به بیماری های گو نا گون می رفتند و در دراز مدت به پیری زود رس هم می رسیدند . می دانستم که کلامم برایش چون مشت به سندان کوفتن است و اثری ندارد .آینده برایش بسیار سیاه خواهد بود اگر این گونه پیش برود .چندی پیش همسر دوست قدیمی ام هم تماس گرفته بود که دیگر نتوانسته و با چهار فرزندش چاره ای جز ترک خانه و رفتن به همراه فرزندانش به منزل پدر را نداشته . او ناچار بود در سرویس های بهداشتی حرم امام رضا (ع) کار کند تا هزینه تحصیل فرزندانش را بپردازد ودیگر نمی توانست هزینه مخارج اعتیاد همسرش را بپردازد. .اما آنچه بی شک نباید نادیده گرفت نقش این گونه مادران است . مرحوم پدر بزرگم روزی با دیدن دو فرزند پسرش که در خانه بودند در خلوت به من گفت انسان از طرف مادر یتیم می شود … بی شک او با سالها تجربه در زندگی می دانست که نقش مهم مادر در زندگی چیست . آرامشی که آغوش مادر به فرزند و طوفاانهای اطراف زندگی کودکش می بخشد کمتر پدری می تواند بوجود بیاورد و اینکه مادر می تواند آینده فرزند خود را آینده ای مثبت اندیش سازد به مراتب بیش از پدر است واین را باید مادر باور کند تا بفهمد که نقش او نقشی بسیار مهم بوده ،حال هر چقدر پدر خانواده خود خواه تر و بی خیال تر، مادر نقشش مهم تر است و وای به حال فرزندانی که پدر و مادری بی خیال و بی تفاوت داشته باشند . اینکه فرزندی خودش بزرگ شود و قد بکشد بی شک می تواند اتفاق بیفتد مانند هرزه گیاهی در بیابان ،اما تلاش باغبان است که به رشد و زیبایی گیاه کمک می کند و اگر باغبان به نقش خود واقف نباشد اطرافیان که واقف هستند . گاهی وقت ها مادرانی را می بینم که برایشان تفاوتی ندارد که چه بر سر فرزندشان می آید و اگر همسرشان فریاد می زند او هم فریاد می زند اگر تو هین می کند او هم توهین می کند و گاه فرزندش را راه می سازد تا جان به در ببرد گرچه می داند همسرش هم چون او تعهد لازم را به فرزند ندارد . بیشترین فجایع و جنایت ها را امروز همین مادران و پدران می سازند با رفتار و گفتارشان در مقابل چشم فرزندانشان . م زنی است که به همراه همسر و فرزند چند ماه هه اش به تازگی همسایه ما شده اند آنها کمتر از دوسال است که ازدواج کرده اند و یک دختر بچه چند ماهه دارند .همسرش دوشب پیش چنان او را کتک زد که به شهادت همسایه ها دست راستش از ساق شکست و پای چپش سوخت کمر و گردنش آسیب شدیدی دید و درد ناک آن بود که همسرش او را در این حال رها کرد و رفت … و هزار بار بدتر این که هیچ یک از همسایه ها حاضر نبودند استشاهدیه را امضا نمایند! اگر ما دری این متن را می خواند بداند که مادر است همین … خودش بگردد بداند معنای ما در چیست؟ و بود و نبودش یعنی چه؟ و اگر پدری می خواند بداند که او هم پدر است و در بوجود آوردن انسانی به نا م فرزند نقش داشته و دارد!
[ دوشنبه دوم آبان ۱۳۹۰ ] [ 19:11 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
یار مهربان
در شماره 6 و 7 ماهنامه وزین چیستا اسفند و فروردین 89 -90 ردیف 280 سال 28 گفتگویی با بانو توران میرهادی انجام شده بود این بانوی فرزانه به همراه تنی چند از دوستان و هم اندیشانش سالها پیش اقدامی شایسته در راستای نشر فرهنگ و ادبیات بویژه برای کودکان و نوجوانان نموده است . آنها با تشکیل کتابخانه ای کوچک در مدرسه و برگزیدن کتابهای شایسته برای مطالعه کودکانشان گامی بلند را برای نسلهای بعد برداشتند که الگوییست مناسب برای همه والدین که فرزندی در حال تحصیل دارند . با تشکیل گروه های کوچک و انخاب کتاب فیلم، سیدی ،بازی و…. مناسب برای کودکان و نوجوانان خودمان می توانیم اینده آنها را تضمین نمائیم ،البته داشتن برنامه های متنوع مانند اردوهای آموزشی در غالب بازدید از موزه و نمایشگاه تفریح های سالم هم می تواند در این راستا به ما کمک نماید . حال که در آستانه فصلی نو برای آموزش و یادگیری قرار گرفته ایم بیاییم تعامل خود را با مراکز آموزشی بیش از گذشته نماییم. و با حضور خود از تجارب و اندیشه هایمان دیگران را نیز بهره مند سازیم کتابهایمان را که خوانده ایم فیلمهایی را که دیده ایم و هر آنچه که ارزش خواندن و دیدن و و یا شنیدن دارد رابدون مضایعقه در اختیار دیگران قرار دهیم . ساعاتی از عمر گرانبهایمان را در طول هفته و حتی ماه در اختیار هم نوعان خود قرار دهیم تا آنها نیز اینگونه رفتار نموده و از اندوخته های خود ما را بهرمند نمایند. هفته نامه همسر در استانه پانزده همین سال تولد خودش به همت سردبیر محترم سرکار خانم واله کردستانی اقدامی شایسته نموده و آن تهیه یک ویژه نامه با عنوان یار مهربان که در حال حاضر به صورت دو هفته نامه ویژه کودکان قبل از دبستان می باشد از این پس در اختیار شما قرار خواهد گرفت امید است با همکاری شما خوانندگان محترم موضوعات و مطالبی شایسته در این ویژه نامه در اختیار دیگران قرار گیرد. تا از این راه کودکان خود را به خواندن و دانستن بهتر تشویق نمائیم شاید از این راه به همان شعر زیبای کودکی مان که می خواندیم من یار مهربانم دانا و خوش زبانم….نزدیک شده باشیم
شایان ذکر است ویژه نامه خبر خوش نیز که به معرفی برترین برندهای صنعت،بازرگانی،فروش و خدمات، در سال گذشته تهیه می شد از این پس مجددا به صورت هر دو هفته یکبار در اختیار شما عزیزان قرار خواهد گرفت تا از این راه مردان و زنان موفق و کارآفرینان برتر را به حضورتان معرفی نماییم .و بتوانیم به صنعت و اقتصاد کشور عزیزمان خدمت نمائیم ، به همین منظور از صاحبان مشاغل مختف اعم از بهداشت و سلامت ، خوراک، گردش و سفر ، صنعت بازرگانی ،ارتباطات ، دعوت می نمائیم که در این ویژه نامه حضور داشته باشند.
هفته نامه همسر که در بهمن 1376 همزمان با میلاد با سعادت حضرت امام رضا (ع) به جمع مطبوعات کشور پیوست در طو ل این 14 سال با گذراندن روزهای تلخ و شیرین و پستی بلندی های بسیار شغلی و کاری افتخار آنرا دارد که قدر دان فرد فرد عزیزانی باشد که همواره مشوق و یار ما بوده اند عزیزانی که در بهبود روند تولید هفته امه نقش داشته اند از تهیه خبر و گزارش و عکس گرفته تا حروفچینی و چاپ و صحافی آن امیدوار هستیم این همکاری و همیاری بیش از گذشته ادامه یابد ،
با تشکر
جعفر صابری
[ شنبه دوم مهر ۱۳۹۰ ] [ 14:49 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
اولین روز دانشگاه
مثل کلاس اولی ها بودند همه هیجان داشتند ذوق قبولی در دانشگاه و ادامه تحصیلات عالیه .هیجان انجام کار ها و پرداخت شهریه . انتخاب واحد و مشخص شدن خوابگاه خلاصه همه و همه ساعات و روزهایی از عمر نسل جوانی است که با یک دنیا آرزو برای آینده روشن پا در راهی دراز می گذارند . والدینی که چشمانشان اشک دارد و گلویشان بقض چرا که فصل رسیدن میوه وجودشان را نزدیک می بینند و همه چیز اینجاست دانشگاه ساختمانهای بزرگ تر از دبستان و دبیرستان با دیوار هایی بلند تر و اتاق هایی بزرگ تر . و یک فرق بزرگ آن هم این است که اینجا نیم کت ها صندلی شده دیگر گرمای هم کلاسی را حس نمی توان کرد هر نفر یک صندلی هر نفر پشت نفر دیگر فاصله به اندازه یک دست و دیوار ها سرد است سرد سرد دیگر خبری از بخاری های قدیمی نیست و تخت سیا هها هم خیلی بزرگ تر از مدرسه است آنقدر بزرگ که گاه تمام دیوار مقابل را می پو شاند . اینجا دیگر خندیدن و شوخی کردن کار کودکانه ای است و جوابش اخم و اخراج است اینجا دیگر خبری از لقمه های مادر نیست و بوفه است و غذاهای سلف سرویس اینجا هر چه است آینده است دیگر جای هیچ اشتباهی نیست همه چشم به انتظارند که تو فارغ تحصیل شوی و بعد… دیگر هیچ … باید زندگی کرد باید شاد بود باید بزرگ شد باید پدر شد باید مادر شد و باید فرزنداانت را به مدرسه بفرستی و روز اول مهر را به یاد بسپاری… و به روز اول دانشگاه هم نیک نگاهی بیندازی اما عجبا که بیشتر از آن روز اول مدرسه را به یاد داری .با همان کلاس های کوچک و نیمکت های بزرگ که دو یا سه نفره می نشستی و کیفهای بزرگ و پاکن های قشنگ
[ شنبه دوم مهر ۱۳۹۰ ] [ 14:46 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
سر مقاله 249
دو بنده …
پسر کوچکم به بازوانم دست می زد و گفت : بابا تو کشتی هم گرفتی؟
در خود فرو رفتم و به سالهای گذشته برگشتم سالهای 1357 تا 1359 آن سالها که در باشگاه تربیت بدنی شهر کوچک دامغان به همراه دوستانم هر هفته سه روز به تمرین کشتی می رفتیم . یادش بخیر دوست عزیزم علی باقری که یکی از کشتی گیران به نام شهر بود مشوق من بود آن روز ها من از کشتی سوخته سرایی و برادران محبی و اکبر فلاح خیلی خوشم می آمد سلیمانی هم بود .کشتی ورزش مردانه ای بود و حضور روی تشک کشتی غرور خاصی به انسان می داد … خوب یادم هست در یکی از سفر هایم به تهران پسر عمه ام عباس وقتی دوبنده کشتی را در ساکم دید پرسید این چیست و من برایش توضیح دادم که لباس کشتی است و او آن لباس را از من گرفت و به دنبال کشتی رفت . عباس قهرمان جهان شد و من همان سالها رفتم تا به قهرمانان گمنام دیگر در تشکی به رنگ خاک و از جنس خاکستر بپیوندم . آنروز ها قهرمان ها زیاد بودند،هر روز به گردن خیلی هایشان دسته گلی می آویختند و به یادشان کوچه ای را به نامشان زینت می دادند، گاه یک کوچه چند قهرمان داشت هنوز هم اگر خوب بگردی حتی عکس بعضی هایشان را می توانی سر کوچه ها ببینی … من هم رفتم و خوشحال هم هستم که رفتم صدای کف و سوتی برای هیچ قهرمانی در آن میدان ها به صدا در نمی آمد اما قهرمان ها از هم سبقت می گرفتند تا قبل از یکدیگر اول غرور و کبرشان را بر زمین بزنند و بعد دشمن را خورد کنند. با همان دستان خالی . نیازی به لباس مخصوص کشتی یا همان دوبنده نبود گاه همان لباس خاکی در تنشان دوبنده می شد و گاه همان کفنشها!
این روز ها روز های باز در بعضی از میادین صدای ضرب آهنگ آن روز ها را با تصاویری از آن کشتی گیران و قهرمانان می شود دید هر سال هستند کسانی که یاد آن قهر مانان را زنده نگاه دارند که خود همین هم جای شکر دارد . بی شک این ها که یاد آنها را زنده نگاه میدارند همان قهرمانان و کشتیگیرانی هستند که توفیق آن را نیافتند که دسته گلی به گردنشان آویخته شود اما از آن گلستان نقش گلی بر تن دارند .گلی که مدالی است تا در روز حساب و کتاب نشان دهد برای اول شدن تلاش کردند. اما در بین آن قهرمانان و کشتیگیران چندم شدند.
نمی دانستم با دیدن آن قهرمانان به پسرم چه بگویم جز اینکه: آره بابا من هم کشتی می گرفتم!
جعفر صابری
[ شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۰ ] [ 21:41 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
ابراهیم در گلستان…
بی شک داستان حضرت ابراهیم ، این جوانی که در مقابل کفر و کناه ایستاد و یکتاپرستی را دنبال کرد و تنها بر خدا توکل نمود و تن در آتش داد اما تن به ذلت نداد را شندیده اید . اما داستان این ابراهیم داستان دیگریست. ابراهیم قربانپور فرزند ارشد خانواده ای کشاورز است که در شمال سر سبز کشور عزیز مان در استان گلستان شهر کوچک گیلکیش در سال 1365 متولد شده وی مانند همه ی کودکان دیگر ایرانی به مدرسه رفت و درس خواند اما طبیعت زیبای استان گلستان و محل سکونت ابراهیم شرایطی را برای او …………………
ادامه مطلب
[ شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۰ ] [ 21:39 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
بهارات
هندوستان يا به قول ديگر بهارات كشوري واقع در آسيا مي باشدشبه جزيره ي هندوستان با مساحت 590/287/3 كيلومتر مربع جمعيتي بالغ بر 051/810/683 نفر انسان را در خود گنجانده ،به نظر من اگر براي سير شدن هر انسان در هندوستان تنها يك روپيه در روز نياز باشد رقمي در حدود 051/810/683 روپيه براي سير كردن شكم اين همه انسان لازم مي باشد.راستش ما سفر ناگهاني خود را از بندري جنوبي واقع در ايران آغاز نموديم ومقصد، شهر بندري سورات بود تا از آنجا كشور پهناور هند را از نزديك ببينيم. سورات: نام اين بندر مرا ياد قهوه خانه ي شهر سورات نوشته ي نويسنده ي فرانسوي برناردن روسن پي پر كه سيد محمد علي جمالزاده آنرا ترجمه كرده مي اندازد. ……………………………………..
ادامه مطلب
[ شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۰ ] [ 21:38 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
ن…
سرمقاله 248
به نام کسی کآفرید از عدم
به انسان عطاء کرد فکر و قلم
معجزه قرآن همین است که ای انسان بخوان و بدان و بیندیش که خدایی جز یکتا آفریننده جهان هستی نیست و چه نیکوست که جهان امروز هشتم سبتامر را روز جهانی مبارزه با بیسوادی نام نهاده اند .خوشبختانه سالهاست به همت نهزت سواد آموزی در ایران تعداد زیادی از هم وطنان بی سواد ما به نعمت خواندن و نوشتن رسیده اند و می توانند در جهان امروز با سر بلاندی مشکلات خود را برطرف نمایند . اما هنوز هستند افرادی که به هزاران دلیل گو نا گون تن به یاد گیری نداده اند و در کوچه باغ های نادانی بی سوادی حیران هستند و بیش از هر کس به خود لطمع می زنند و چه نیکوست که همتی دو چندان بنماییم و این دیو نادانی را از روی سرزمین خود برداریم . اما این تنها یک روی سکه است آیا تنها آموزش خواندن و نوشتن می تواند یک جامعه را از گرفتاری های گو نا گون نجات دهد ؟ سئوال این است نقش آموزشهای علمی و تربیتی ما در جامعه تا چه اندازه موفق بوده کودکان و نوجوانان و حتی دانشجویان ما آیا خوب تربیت شده اند ؟ آیا آموزش تربیتی ما نباید پیش از آموزش های علمی باشد ؟آیا سیستم آموزش ما توانسته با چیزی به نام تحاجم فر هنگی برخورد نماید . آیا رسانه های ما توانسته اند فراخور حال نسل جوان امروز برنامه های خود را ارائه دهند .جای خالی موسیقی سالم را چگونه برای نسل نوجوان و جوان پور کرده ایم . فیلمهای سینمایی که ساخته می شود تا چه اندازه در کار آموزشی موفق بوده آیا تنها برگزاری میز گرد و یا میز لوزی یا بیزی می تواند جزابیت های لازم را برای بیننده بوجود بیاورد … کلام و مطت های ارائه شده که گاه به نوعی فر هنگ سازی هم می شود آیا مناسب بوده ؟ همه و همه جای تعمل و تفکور دارد … بی شک راه کار های گونا گونی را می توان ارائه داد که از جمله کانال جوان و نوجوان است که با ساخت برنامه هایی با حضور خود این نسل و ارائه برنامه هایی فراخور حال این سن و سال سعی نماید که جای خالی دل گرمی های نسل جوان را پور نمایند . از طرف دیگر دانشجویان و جوانان ما هستند که متاسفانه از کتاب و کتاب خوانی فاصله گرفته و بیشتر نیاز های خود را از کامپیوتر و اینترنت مرتفع می سازند . جای خالی مطالع و کتاب بویژه در تصاویر و فیلمها و سریالها به شدت فاصله بین بیننده و کتاب را بالا برده نیکوست به این خله توجه شود و حمایت شایسته ای از ناشرین شود تا تولیدات خود را با قیمتی مناسب در اختیار خوانندگان خود قرار دهند و از زمان بررسی کتاب ها کاست شود تا تولیدات به روز باشد در هر صورت کار نشر پیوسته گی شدیدی به آموزش دارد و باسواد بودن اگر مطالع نداشته باشد معنی ندارد. می توان همی این موضوعات را با یک برنامه ریزی دقیق دنبال کرد و در کمترین زمان ممکن کاری نمود که شور وشعور همزمان تعالی یابد .درست آنچه اسلام واقعی از مسلمانان و بطور کلی بشریت خواسته . ایران روزگاری نه چندان دور سرامد جهانیان بوده با داشتن صدها کتابخانه با هزاران جلد کتاب و دانشمندانی که هنوز در جهان با افتخار نامشان برده می شود . خوشبختانه هنوز بسیاری از ایرانیان در جهان در رشته های گوناگونه علمی رشد و نمو قابل توجه ای داشته اند و ما می توانیم به آن خود باوری برسیم که ایرانی می تواند همیشه سربلند باشد.
جعفر صابری
[ چهارشنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۰ ] [ 23:55 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
با نام آنکه فکرت آموخت
سرمقاله 247
پرواز 5040
با ناراحتی و پرخاش گفت : آقا اینجا جای من است ! لبخند زدم و گفتم چشم بفرمائید .می دانستم با توجه به اینکه خیلی دیر آمده و حسابی به او سخت گزشته بحث و گفت گو بیشتر او را ناراحت می کند برای همین تر جی دادم صندلی خود را عوض کنم … پرواز با تاخیر صورت گرفت برای همین من همان جا نشسته نمازم را خواندم و بعد از نماز دعا هایم را خواندم… کم کم هواپیما از زمین بلند شد و در مسیر خود قرار گرفت .زن که در تمام مدت اشک میریخت و آرام گریه می کرد اشک هایش را پاک کرد و به من گفت : شما نماز خواندید من هم می توانم بخوانم / گفتم آن موقه هواپیما ایستاده بود و قبله مشخص بود .اما اگر شما را آرام می کند بخوان! زن با کمی شرمندگی گفت : ببخشید دیر کرده بودم ناراحت بودم . آخه من رفته بودم بهشت زهرا سر قبر پسرم دلم نمی خواست بیام . من چهار سال است که هر هفته پنج شنبه میرم بهشت زهرا سر قبر پسرم . اون چهار ماه بعد از ازدواجش در گزشت … احساس کردم خیلی دلش خون است و نیاز دارد که درد دل کند و عمر سفر با شنیدن این درد دل ها هم گو تا می شود … گفتم : خدا رحمتش کند چرا فوت کرد ؟ادامه داد : مهدی پسر خیلی خوبی بود هر روز باید من میدیدمش و وقتی مریز شد بردیمش سی سی یو و پزشکان به ما گفتن که هیچ کاری نمی شود برایش کرد ویروس در قلبش بود .من گفتم قرار در فروردین ماه ازدواج کنه و لی پزشکان گفتن بهتر این کار را نکنه .. هیچ کاری نمی شد کرد خودش نمی دانست . نامزدش گفت حتی اگه یک روز هم شده من می خواهم با مهدی زندگی کنم و برای همین بالا خره ازدواج کردن و هرروز صبح مهدی از خانه که بیرون می آمد به من سر می زد آن روز سر نزد وشب زنگ زد که دیر شده بود فردا می آیم فردا نیامد و وقتی من زنگ زدم تلفنش را جواب نداد عمویش آمد و به همسرم چیزی گفت من متوجه شدم گریه کردم و بعد بیمارستان روز اول بعلت بسته شدن رگهای مغزش بیهوش بود و فردایش قلبش از کار افتاد و مرد … اشک در چشمانش باز حلقه زد و سکوت حالا باید من چیزی میگفتم تا کمی آرامش می کرد .راستی چه چیز می تواند مادری که فرزندش را از دست داده و هنوز چهار سال است که هر هفته به مزارش می رود و اشک میریزد را آرام نماید! در میان خاطرات و دفتر چه ضهنم شروع به گشتن کردم و بالا خره سید مهدی یادم آمد .آرام گفتم اسم دوستی در جبهه سید مهدی بود خیلی پسر شوخی بود خیلی مدام با بچه ها شوخی می کرد .یک روز مرا دید و گفت حاجی من دیشب خواب دیدم که رفتم بهشت .آنجا باغی بزرگ بود و اتاق هایی حجره حجره داشت در کنار یکی از پنجره ها که باز بود داخل حجره ای را دیدم شهید بهشتی داشت کنار تخت سیاه چچز هایی می نوشت شاگرد های کلاس خیلی ها بودن شهید رجایی باهنر مفتح مطهری و خیلی ها شهید بهشتی به من گفت سید عباس بیا تو و من از همان پنجره رفتم داخل روی یکی از نیم کت ها نشستم… من با تعجب پرسیدم خوب چی می گفت ؟ سید مهدی خندید و گفت : گفتن نگیم … و بعد رفت … چند روز بعد دوستی به من گفت سید مهدی شهید شده باورم نمی شد جسم او جای بود که ما نمی توانستیم بیاوریمش برای همین تنحا باید خبرش را کسی به خانواده ی او می داد … و همی دوستان این کار مهم را به من سپردن من به اصفهان رفتم روستا و کوچه و حتی درب خانی سید مهدی را گو یا سالها پیش من در رویا هایم دیده بودم برای همین حیرت زده بودم بعد از در زدن پیرزنی درب را باز کرد مادر سید بود تا مرا دید گفت سید شهید شده ؟ من نمی دانستم چه بگو یم لبخندی زدم و گفتم نه مادر حالش خوبه … شما تنها زندگی می کنید ؟ پیرزن رفت و چای آورد خانه کوچکی بود با یک حوز آب داخل حیاط که چند گلدان شمدانی کنارش بود و خانه کوچک بود او گفت: مادر قلیان می کشی ؟ گفتم نه . بعد شروع به قلیان کشیدن کرد و ادامه داد : من می دانم پسرم شهید شده خودم خواب دیده ام .که سید وارد باغی شد که اتاق های حجره حجره داشت رفت کناره یه پنجره و بعد رفت داخل من دیدمش مادر معلمشان آقای بهشتی بود و همه بودن شهید رجایی با هنر مطهری مادر پسر من هم سر اون کلاس نشسته بود… سید من تنها بچم تنها گل زندگیم مادر…
زنی که کنارم نشسته بود ساکت مانده بود و گفت : مادر بخدا من می دانم پسرم به بهشت رفته ان پسر خوبی بود و من از او خیلی رازی بودم . خدا به داغ دل این مادرا که بچشون را از دست دادن و حتی قبری هم ندارن برسه…او آرام شده بود ولی درون دل من هزاران درد و یاد و خاطره زنده شده بود . به این فکر می کردم که این سفر چرا باید پیش می آمد … دختر هم وتنی که دانشجوی پزشکی است از دوست خودش در فرود گاه ژارجه مقداری پول سرغت کرده بود و پلیس او را دست گیر کرده بود .گر چه من فامیل شاکی بودم اما حیران از این که سرنوشت سارغ چه خواهد شد . پرواز نشست و من یک راست از دبی به فرود گاه شارژه رفتم و با پلیس فرود گاه در خصوص پرونده حرف زدیم البطه دوست عزیزم منصور هم از دبی به من منحق شد .پلیس قبول نمی کرد مدارک لازم را ارائه دادیم و بعد از حدود پنج ساعت در ساعت سه صبح پلیس موفق شد در فیلمهای ظبط شده دوربین ها دخترک سارغ را شناسایی نمایند و این آغاز لحظه های سخت تری بود سارغ را به اداره پلیس آوردن و متاسفانه توحین ها و ..برخورد ها شروع شد گرچه خوشبختانه پلیس بسیار مدارا می کرد اما همان چند کلمه و گفتار ها تمام وجودم را به درد آورد مقداری از پول به صاحبش همان زمان داده شد و مقداری را گویا دخترک به اوکراین فرستاده بود که آن هم با کمک پلیس برگردانده شد … در فر صتی که پیش آمد من به دختر جوان گفتم : تو تنها از دوست همکلاسی و هم وطنت سرغت نکردی تو شخصیت و شرف تنمام ایرانیان بویژه زنان پاک دامن ایرانی را تا ابد لکه دار کردی تو همی مارا در دیار غربت خورد نمودی و از همه بد تر این نوع لباس پوشیدن تو به عنوان یک زن ایرانی است .نمی دانستم چه بگو یم از طرفی رفتار گفتار و پوشش او مرا رنج می داد و از طرفی دلم برای تمام بدبختی و گرفتاری هایش می سوخت چاری نبود بی شک او فریب شیطان را خورده و نا آگاهانه این گونه گرفتار شده باید کاری می کردیم و به لطف خدا توانستیم از مهلکه پلیس نجاتش بدهیم .من راهی ایران شدم و لی در طول مسیر به سید مهدی و یاد و راه او می اندیشیدم که راستی او و امسال او چرا و برای چه این راه را رفتند و چقدر من و امسال من به عنوان باز مانده از آن مدرسه و کلاس درس موفق بوده ایم!
جعفر صابری
[ چهارشنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۰ ] [ 23:53 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
فقط هتفصد هزار تومان
تمام وجودش در آتش مي سوخت و ديگر پاهايش تحمل سنگيني اندامش را نداشت چشمهايش سياهي مي رفت و ساعات برايش به اندازه ی تمام عمرش طولاني شده بود صداي دورگه و مردانه اي كه او را خوانده بود مثل زنگي در گو شش پيچيد و نگاهش به اتومبيل سفيد رنگ كنار خيابان دوخته شد باز همان صدا و قدمهايش وجودش را به سمت اتومبيل مي كشاند از خودش متنفر مي شد از خدا مي خواست تا اتفاقي بيفتد و او به اتومبيل نرسد با خود مي انديشيد اگر فقط پانصد هزار تومان پول پيش داشت مي توانست خانه اي اجاره كند و بعد به……………
ادامه مطلب
[ چهارشنبه بیست و سوم شهریور ۱۳۹۰ ] [ 23:51 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
سرمقاله 246
یه روز یه تر که …
سال 1358 بود ما برای گذراندن اردوای به بندر ترکمن رفته بودیم کشتی های شوروی سابق در لنگرگاه پهلوگرفته بودن وما که جوان بودیم و سراسر شور به سراغ ملوانها رفتیم آنروزها که هنوز کشورسرگرم انقلاب اسلامی بود دوستانی بودند که به لحاظ سند وسالشان شعور و تجربه بیشتری از ما جوانان و نوجوانان داشتند وقتی آنها به ما رسیدن یکی از آنها به نام آقای ناظمی از من سوال کرد ملوانان به شاه چه می گفتند ما خندیدیم و گفتیم هیچی بیشتر لطیفه می گفتند .یکی از آن لطیفه ها این بود که یک روز یک تاجیکی به یک آذربایجانی می گوید ما یک ملت هستیم و نباید بین ما اختلافی باشد بیا با هم یکی شویم و برویم پدر ارمنی ها را در بیاوریم … آقای ناظمی چند دقیقه سکوت کرد و بعد گفت اینها روس هستند و اگر این اختلاف را بین ملت های خود برقرار نکنند نمی توانند بر آنها حکومت کنند . و این شد که جرقه ی ایران دوستی و وطن پرستی ما شعله ور گشت از همان زمان با خود عهد کردیم که به ملیت و فرهنگ جوامع هموطن خود هر گز توهین نکنیم اما متاسفانه این روزها بشدت این گونه لطیفه هاحتی در بین افراد روشن فکر و تحصیل کرده رواج پیدا نموده و فاجعه ی درد ناک آنکه بی پروا در بعضی برنامه های ما نشان هم داده می شود . فرهنگ هایی که جز مردانگی ،شرف، صداقت، درستی، سادگی، انسانیت، شهامت و … را نمی توان دید .شاید جای خالی فرهنگ شناسان وفر هنگ دانان که با بیان جامعه شناسی ایران به نسل حاضر اهمیت با هم بودن را نشان دهد بسیار خالی است و فرهنگ عامه باید بیشتر در بین مردم مطرح شود موسیقی های محلی و گویشهای سنتی همه و همه اهمیت فروانی دارند که به زیبایی ایران عزیزمان بیش از بیش می افزاید بودن مسجد وشیعه و اهل سنت کنار کلیسا و کنیسه و… نه تنها ناشایست نیست بلکه زیبا است همانگونه که نمایندگان محترم مجلس از میان اقلیت ها و فرهنگ ها ی جای جای میهن عزیزمان برای تصمیم گیری های سازنده کشور حضور دارند گاهی وقت ها بعضی از این نمایندگان محترم با لباسهای بومی خود در صحنه النی مجلس حاضر می شوند که بسیار زیبنده و شایسته است و نشان دهنده این واقعیت است که ایران سرزمین پهناوری است که همه ی مردمش در آبادانیش نقش دارند . بیاییم از امروز با خود عهد نماییم که نه تنها از بیان چنین لطیفه هایی خود داری نماییم بلکه از شنیدنش هم که بی شک همان غیبت می تواند باشد هم خود داری نموده و آتش به خیمه دشمن بیندازیم که قصد آتش افروزی دارد .
آباد باد ای ایران سرفراز باد ای ایرانی
جعفر صابری
[ دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۰ ] [ 21:25 ] [ برگرفته از نوشته های دکتر جعفر صابری ]
آرشیو نظرات
از کتاب نامه ها نوشته:
جعفر صابری
سرا پا اگر زرد و پژمرده ايم
ولي دل به طوفان نسپرده ايم
چو گلدان خالي لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده ايم
بنام خداوند بخشنده و مهربان
سلام؛سلامي به گرمي تمام آشنائيها و به حرارت نور خورشيد و به لذت ديدن يك دوست قديمي كه سالها كه سالها از او بي خبر بوده اي .
مدتها بود در انتظار نامه اي از تو بودم ، تا آنكه ديدم در انتظار بودن ارزشي ندارد بايد دست به كار شوم برايت نامه نوشتم و تمام نامه هايي را كه داشتم و نامه هايي كه نوشته بودم را زير و رو كردم فقط به خاطر آنكه بتوانم نامه هايم را در قالب يك نامه برايت بفرستم و تو بخواني ،و بداني كه دوست داشتن سخت نيست …………………….
ادامه مطلب